داستان كامل بازي Fahrenheit

سلام دوستان عزيز
قصد دارم در اين تاپيك داستان كامل بازي زيباي فارنهايت رو بنويسم تا همه علاقه مندان به اين بازي ، چه كساني كه بازي رو تا آخر رفتن و چه كساني كه اصلاً اين بازي رو بازي نكردن ، اگر مشكلي در درك بعضي قسمتهاي داستان داشتند ، بتونند بطور كامل از داستان بازي سر در بيارند. البته اكثر دوستان خودشون استاد هستند و 100% داستان بازي كاملاً متوجه شدند اما به درخواست برخي از دوستان تصميم به انجام اين كار گرفته شده.
در هر صورت اميدوارم همه دوستان از خوندن داستان اين بازي لذت ببرند. ;)
خوب بريم سراغ داستان :

شخصيت اصلي بازي شخصي هست بنام لوكاس كين (Lucas Kane) كه يك فرد عادي در هستش كه در شهر نيويورك زندگي ميكنه و متخصص كامپيوتر در يك بانك هست. داستان از اينجا شروع ميشه كه ميبينيم لوكاس نشسته و ميخواد داستان اتفاقاتي رو كه براش افتاده تعريف كنه. هوا در نيويورك به شدت سرد و برفي هست.
در ابتداي داستان لوكاس رو در دستشويي يك رستوران ميبينيم كه در يك حالت غيرعادي در حال بريدن دستهاي خودش با چاقو هست كه د حقيقت داره با چاقو روي دستهاي خودش طرحهايي رو حكاكي ميكنه. بعد لوكاس در همين حالت از خود بيخود شده از پشت بطرف پيرمردي ميره كه در دستشويي در حال شستن دستهاي خودش هست ( در اين حالت صحنه هايي رو هم از مردي ميبينيم كه شبيه به جادوگرا ميمونه و در محل ديگه اي دقيقاً حركاتي رو انجام ميده كه لوكاس داره انجام ميده بطوري كه مشخص ميشه هر حركتي كه اون مرد جادوگر انجام ميده ، لوكاس هم دقيقاً همون حركات رو انجام ميده و به نوعي انگار اون مرد داره لوكاس رو كنترل ميكنه ) و با ضربات چاقو اين پيرمرد رو به طرز فجيعي به قتل ميرسونه. يك كلاغ هم در اين لحظات از پنجره موجود در دستشويي ناظر اين اتفاقات هست !
بعد از اينكه پيرمرد به قتل ميرسه و هنوز لوكاس در حالت غير عادي قرار داره در تصوراتش دختر بچه اي رو ميبينه كه دستش رو به سمت لوكاس بلند كرده بطوري كه ميخواد دست لوكاس رو بگيره ، لوكاس به حال خودش برميگرده و با ديدن جنازه غرق در خون پيرمرد و دستان خون آلود خودش به شدت شوكه ميشه ! لوكاس كه متوجه ميشه خودش پيرمرد رو كشته اما در انجام اين كار در حقيقت خودش اراده اي از خود نداشته و بدون اينكه خودش بخواد دست به اين جنايت زده ، براي اينكه توسط پليس دستگير نشه بايد جنازه رو مخفي كنه و به سرعت از رستوران خارج بشه. لوكاس اينكار رو انجام ميده و بعد از تميز كردن نسبي دستشويي و همچنين شستن دست و صورت خودش از دستشويي خارج ميشه و با حساب كردن پول غذا و نوشيدني خودش از رستوران خارج ميشه. بعد از خارج شدن از رستوران بسته به تصميم گرفته شده از طرف شما لوكاس با تاكسي و يا مترو محل رو ترك ميكنه . بعد از خارج شدن لوكاس از رستوران مامور پليسي كه در رستوران مشغول نوشيدن نوشيدني بود به دستشويي ميره و با ديدن رد خوني كه از يكي از دستشوييها جاري شده جسد رو پيدا ميكنه و سريعاً از دستشويي مياد بيرون و ميگه كه جنايتي اتفاق افتاده و هيچكس اجازه خارج شدن از رستوران رو نداره تا ماموران پليس بيان و مشخصات افراد رو بررسي كنند.
بعد از اين ، ما دو كاراگاه پليس رو ميبينيم كه به سمت رستوران ميان : كاراگاه كارلا والنتي (Carla Valenti) و دستيارش تايلر مايلز (Tyler Miles). كارلا يك زن سفيد پوست هست و تايلر يك مرد سياه پوست.
كارلا و تايلر به رستوران ميان تا صحنه جرم رو بررسي كنند. اونها موفق ميشن چاقويي رو كه لوكاس با استفاده از اون پيرمرد رو به قتل رسونده پيدا كنند و همچنين خوني رو كه از دستان لوكاس كه بريده شده بودند ريخته ، كشف ميكنند. در خارج از در پشتي رستوران هم يك مرد بي خانمان نشسته كه ظاهراً مست هست و كمك زيادي به ماموران پليس نميكنه !
لوكاس بعد از فرار كردن از رستوران به خونه خودش ميره و از شدت خستگي جسمي و روحي به خواب ميره و در خواب كابوس ميبينه.صبح كه از خواب ميپره ، اول فكر ميكنه اتفاقات ديشب توي خواب بوده اما با ديدن دستان خون آلود خودش كه باعث خوني شدن تخت خوابش هم شده متوجه ميشه كه تمامي اون اتفاقات واقعاً رخ داده !
حالا لوكاس بايد بفهمه كه براي چي اون پيرمرد ناشناس رو كشته و واقعاً چه اتفاقاتي در رستوران رخ داده. لوكاس بايد براي رفتن به محل كارش آماده بشه. لوكاس از نظر عصبي و روحي ضربه بسيار سختي خورده و با يادآوري اتفاقات رستوران و اون پيرمرد كشته شده باز هم از نظر عصبي بهم ميريزه. لوكاس برادري به نام ماركوس (Markus) داره كه كشيش هست ولي با اون زياد رفت و آمد نداره و چند وقتي ميشه كه ملاقاتش نكرده. همچنين چند وقتي هست كه لوكاس با دوست دختر خودش تيفاني (Tiffany Harper) قطع رابطه كرده. لوكاس پيغام گير تلفن منزلش رو چك ميكنه و پيغامي رو كه تيفاني گذاشته و گفته كه ميخواد بياد و بعضي از وسايلش رو كه هنوز تو خونه لوكاس باقي مونده رو ببره ، ميشنوه. تلفن زنگ ميزنه و پشت خط ماركوس برادر لوكاس هست ، ماركوس زنگ زده تا به لوكاس يادآوري كنه كه سالگرد فوت پدر و مادرشون هست و به اين بهانه بتونه بعد از مدت زمان طولاني كه لوكاس رو نديده اون رو ببينه. لوكاس كه حس ميكنه بايد قضيه رستوران رو با يك نفر در ميون بگذاره به ماركوس ميگه كه تو دردسر بزرگي افتاده و باهاش در يك پارك قرار ميذاره.
لوكاس كه ناخودآگاه تصاويري در ذهنش ميبينه ، ناگهان در ذهن ميبينه كه يك مامور پليس به جلوي در خونه اش اومده و مامور پليس با اومدن به داخل خونه و ديدن لباس خوني لوكاس كه شب گذشته تو تنش بوده و همچنين تخت خون آلود لوكاس ، لوكاس رو دستگير ميكنه ! به همين خاطر لوكاس سريعاً اون لباس خوني رو ميندازه توي لباسشويي و روي تخت خون آلود رو هم ميپوشونه. بعد ناگهان پليس در خونه رو ميزنه ! لوكاس در رو باز ميكنه و پليس ميگه كه همسايه ها از خونه شما صداي جيغ و ناله شنيدن ، آيا شما بوديد ؟ لوكاس هم مجبور ميشه به دروغ بگه كه بر اثر شكستن شيشه دست هاي خودشو بريده و بخاطر اون فرياد زده. پليس داخل خونه رو بازرسي ميكنه و ميره.
لوكاس در پارك به ملاقات برادرش ميره و داستان رو براي اون تعريف ميكنه. ماركوس كه يك كشيش معتقد هست و به قتل رسوندن يك انسان رو گناه بزرگي ميدونه به لوكاس ميگه كه بايد بري و خودتو به پليس معرفي كني و داستان رو براشون تعريف كني اما لوكاس حاضر به انجام اين كار نميشه چون معتقده كه پليس حرفهاي اون رو باور نميكنه و به جرم قتل اون رو بازداشت ميكنه و با دستگير شدنش ديگه هيچ وقت متوجه نميشه كه چرا اون پيرمرد رو به قتل رسونده. بعد از خداحافظي از ماركوس ، لوكاس در مسير برگشت از پارك ناگهان لوكاس دوباره در ذهن خودش پسر بچه اي رو ميبينه كه هنگام بازي در كنار درياچه پارك به داخل آب ميافته ! لوكاس كمي جلوتر همون بچه رو در حال بازي كنار درياچه ميبينه و همچنين دو مامور پليس رو هم ميبينه كه از سمت ديگه اي دارند نزديك ميشن و يكي از اون مامورها همون مامور پليس ديشب در رستوران هست كه احتمالاً با ديدن لوكاس اون رو شناسايي ميكنه و دستگير ميكنه ! حالا لوكاس بايد تصميم بگيره كه بره جلو و بچه رو نجات بده و با اين كار خطر دستگير شدن رو به جون بخره و يا اينكه اجازه بده بچه جون خودش رو از دست بده تا خودش دستگير نشه ! لوكاس تصميم به نجات جون پسر بچه ميگيره و سريعاً ميره و به داخل آب شيرجه ميره و پسر بچه رو بيرون مياره و با دادن تنفس مصنوعي باعث زنده موندن پسر بچه ميشه ! در همين حال كه مردم در محل جمع شدند مامور پليسي كه شب حادثه تو رستوران حضور داشته و لوكاس رو در رستوران ديده بوده هم در محل حضور داره و با ديدن قيافه لوكاس اون رو شناسايي ميكنه ولي بطرز عجيبي از دستگيري لوكاس خودداري ميكنه و اجازه ميده كه لوكاس از پارك بره. مردم هم كه اونجا جمع شدند معتقدند كه لوكاس يك قهرمانه و اگر اون نبود حتماً پسر بچه جون خودش رو از دست ميداد. لوكاس كه خودش هم از اين مساله تعجب كرده و ميدونه كه مامور پليس اون رو شناخته ولي نميدونه كه چرا اجازه داده كه اون پارك رو ترك كنه و دستگيرش نكرده. خود لوكاس ميگه شايد اون پليس اينطور فكر كرده كه لوكاس ديشب يك جان رو گرفته و امروز جان يك نفر ديگه رو بهش برگردونده ! لوكاس ميگه حداقل حالا ميتونم بدون عذاب وجدان به صورت خودم تو آينه نگاه كنم.
بعد از اين قضيه كارلا رو ميبينيم كه در اداره پليس هست و ميگه كه يك عادت بدي كه داره اينه كه وقتي روي يك پرونده كار ميكنه تمام فكرش مشغول اون موضوع ميشه و ديگه نميتونه به چيز ديگه اي فكر كنه. همچنين ميگه كه شب قبل رو اصلاً نتونسته بخوابه و خيلي خسته اس. از نگهبان جلوي ورودي اداره ميپرسه كه تايلر اومده سر كار يا نه ؟ اون هم ميگه كه هنوز نديده كه تايلر اومده باشه اداره. كارلا وارد محل كارش ميشه و جفري (يكي از پليسها) به كارلا ميگه كه تايلر شش ماه پيش ازش 100 دلار قرض گرفته و هنوز بهش پس نداده ، و چون تايلر فقط از كارلا حرف شنوي داره ، از كارلا ميخواد كه به تايلر بگه تا پولش رو پس بده. كارلا هم ميگه كه بايد به خود تايلر بگي.
كارلا به اتاق كارش ميره و ايميل هاش رو چك ميكنه. در ميان ايميلهاي كارلا يك ايميل مشكوك بودن عنوان وجود داره كه در متنش نوشته كه اين اتفاقات قبلاً هم رخ داده و به همچنين در آخر اين نامه به اسم Kirsten اشاره ميكنه. كارلا نميدونه منظور از كرستن چيه. كارلا به خونه تايلر زنگ ميزنه ، تايلر هنوز خوابه. تايلر گوشي رو برميداره و با حالت خواب آلود ميگه كه الان راه ميافته و مياد اداره. همسر تايلر هم زن سفيدپوستي بنام Sam هست. سم به تايلر ميگه كه كمي بيشتر بمون ولي تايلر ميگه كه بايد بره سر كار. سم هميشه نگران جون تايلر هست و هميشه ميترسه كه نكنه بلايي سر تايلر بياد. تايلر پس از كمي صحبت كردن با سم و توجيه كردن موقعيت شغلي خودش به سر كار ميره. در اداره پليس ، جفري از تايلر ميخواد كه پولش رو بهش پس بده ‌، تايلر هم به جفري ميگه كه بيا با هم يك بازي بسكتبال انجام بديم ، اگر تو بردي من بجاي 100 دلار ، 200 دلار بهت ميدم ولي اگر من بردم تو ديگه از من هيچ پولي نميگيري ! جفري هم قبول ميكنه تا در يك فرصت مناسب با هم مسابقه بدن. تايلر به اتاق كارش كه با كارلا مشترك هست ميره ، از كارلا ميپرسه كه آيا اون زن خدمتكار رستوران اومده تا عكسي از صورت شخص قاتل طراحي كنند يا نه ، كارلا هم ميگه كه فعلاً نيومده. كارلا و تايلر با هم ميرن به سر ميز همكارشون Garret ، كه مسئول انگشت نگاري و آزمايش خونهاي محل جنايت بوده تا در مورد پيشرفت تحقيقات سوال كنند.
گرت بهشون ميگه كه روي چاقو اثر انگشتهايي وجود داشته كه روي ليوان و چنگال و همچنين يك كتاب كه زير ميز قاتل توي رستوران بوده هم بوده. همچنين ميگه كه اثرات خون متعلق به دو نفر بودن ، يكي شخص مقتول و اون يكي هم بايد احتمالاً خون خود قاتل باشه كه در يكي ديگه از دستشويي ها روي زمين ريخته بوده. كارلا تعجب ميكنه و ميپرسه كه چرا خون قاتل توي يكي ديگه از دستشويي ها بايد باشه. گرت هم به شوخي ميگه كه آدم احمق توي هر رشته اي پيدا ميشه ، چرا نبايد احمق تو قاتل ها پيدا بشه !
كارلا به تايلر ميگه كه ميخواد بره پيش پزشك قانوني تا ببينه از جسد چه اطلاعاتي بدست اومده. تايلر هم توي اداره منتظر زن خدمتكار رستوران ميشه. كارلا به پزشك قانوني مراجعه ميكنه ، طبق يافته هاي پزشك از جسد ، چاقوي قاتل دقيقاً سه رگ اصلي رو كه به قلب ميرن بريده و در حقيقت قلب رو بطور كامل از بدن جدا كرده. به گفته پزشك احتمال اينكه قاتل تصادفي اين سه رگ رو دقيقاً قطع كرده باشه خيلي كم هست پس احتمالاً قاتل بايد اطلاعات دقيقي از ساختار بدن انسان داشته باشه. همچنين پزشك ميگه كه تو دهه 90 هم چنين مقتولي بوده كه دقيقاً سه رگ اصلي قلبش بريده شده بوده ، با كمك پزشك معلوم ميشه اسم اون پرونده Kirsten بوده (همون اسمي كه توي ايميل مشكوك ازش نام برده شده بود). تايلر هم در اداره بعد از اومدن خدمتكار رستوران با كمكش تصويري از صورت قاتل رسم ميكنه تا به همه پليسها در فرودگاه ها و ايستگاههاي راه آهن و غيره بدن تا بتونند قاتل رو دستگير كنند.

*** خوب دوستان عزيز فكر ميكنم براي الان ديگه تا اينجاي داستان كافي باشه چون من ديگه خسته شدم از بس تايپ كردم. بقيه اش رو بعداً سر فرصت ادامه ميدم.
اميدوارم كه از داستان لذت ببريد و همچنين براي ادامه داستان هم رغبت داشته باشيد تا بعداً ادامه اونرو براتون بنويسم.
موفق باشيد :razz:
 
  • Like
Reactions: ROONEY190

khorzo khan

کاربر سایت
Feb 1, 2006
178
نام
مهدی
آقا طاهر بابت داستان دستت درد نکنه
من یه سوالی دارم : میگن این بازی 3 تا پایان داره درسته ؟
من بازی رو تموم کردم وتغریبا میتونم بگم هیچی از قسمت های پایانی داستان متوجه نشدم:cheesygri :cheesygri :cheesygri
ولی اینو جدا میگم تا قبل از شروع این بازی فکر نمیکردم روی دست prince of persia بازی بیاد ولی دیدم این بازی حضرت هر چی بازیه :exclaim: :exclaim: :exclaim:
 

Taher

مدیر سابق
کاربر سایت
Nov 6, 2005
649
نام
طاهر
از همه دوستان بخاطر لطفشون ممنونم ، آقا رهام خوشحالم كه بالاخره تشريف آورديد ،‌ هرچي باشه شما بوديد كه گفتيد بشين داستان اين بازي رو بنويس ، منم گفتم چشم. شما هم صاحب اختياريد ، ارگ ميخوايد توي بازي راهنمايي كنيد بچه ها رو ، تصميم با خودتونه.
در مورد پايان داستان و اينكه سه حالت داره ، كاملاً درسته ، من وقتي به اونجاي داستان برسيم ، سه حالت رو هم مينويسم ايشالا. الان نميگم چون نميخوام آخر داستان رو لو بدم ، براي بچه هايي كه بازي رو انجام ندادن و دارن داستان رو دنبال ميكنند ، اگر آخر داستان رو از الان بگم كه خوب خيلي ضايع اس.
من كمي با كمبود وقت مواجه هستم،‌ همين الان هم كه دارم اين پست رو ميزنم ساعت 2:30 شب هست ، من وقت كردم بيام تو نت. من سعي ميكنم ادامه داستان رو هر چه سريعتر بنويسم. ايشالا اگر فرصت پيش بياد.
اميدوارم كه دوستان عزيز زياد منتظر نمونند و من هم شرمنده شما نشم.
موفق باشيد ، فعلاً شب بخير
 
  • Like
Reactions: ROONEY190

Miesam

کاربر سایت
Sep 23, 2005
6,142
نام
Miesam Sh
بازم ببخشید ولی :
اون قسمت تو کتاب خانه من کتاب رو میگیرم میرم اسم نویسنده کتاب رو نگاه میکنم میرم قسمت که اسم نویسنده شمارش رو زده 1796 بعد میرم طبقه سوم ت وقسمت سفید ها ولی هیچ علامتی ضاهر نمیشه چه کنم ؟؟؟
منظور از علامت اینکه که علامتی ظاهر بشه تا بتونم کتاب رو بردارم یا بزارم ممنون
 

Taher

مدیر سابق
کاربر سایت
Nov 6, 2005
649
نام
طاهر
*** بخش هفتم داستان :

لوكاس رو ميبينيم كه در يك اتاق در هتلي روي تخت خوابيده و باز هم از چشم اوراكل داره چيزهايي ميبينه. اوراكل به كليساي ماركوس رفته و داره از پشت سر به آرامي به ماركوس نزديك ميشه. لوكاس از خواب ميپره و ميگه : اوراكل رفته به كليساي ماركوس ! بايد سريع بهش خبر بدم وگرنه ميميره ! تايلر و كارلا رو ميبينيم كه دارن از پله هاي هتل بالا ميان تا لوكاس رو دستگير كنند ، تايلر ميگه : كارلا ، ما بايد صبر كنيم تا نيروي پشتيباني از راه برسه. كارلا : نه ، اين دفعه ديگه نميذارم فرار كنه. مسئول هتل گفت كه اون توي اتاقشه. تايلر :‌ من نميدونم اون يارو چطوري تونسته بود از روي عكس توي روزنامه كين رو شناسايي كنه ، اون مثل كور ها ميمونه ، نميتونه مادر خودشو تشخيص بده چه برسه به كين. كارلا : جواب توي اتاق 369 هست. تايلر و كارلا دارن ميرن به سمت اتاق لوكاس. لوكاس سريع گوشي تلفن رو بر ميداره و زنگ ميزنه به كليسا ،‌ لوكاس :‌ بردار ديگه ماركوس ! ماركوس در كليسا صداي زنگ تلفن رو ميشنوه ، بلند ميشه و اوراكل رو ميبينه ولي اونرو نميشناسه و بهش ميگه : سلام ، پسرم ، من الان برميگردم ، بايد تلفن رو جواب بدم. ماركوس ميره به سمت اتاقي كه تلفن در اون قرار داره ، تلفن رو بر ميداره. ماركوس : كليساي سنت پاول بفرماييد. لوكاس : ماركوس ،‌ اون توي كليساست ،‌ زود باش وقت نداريم. ماركوس : چي ميگي لوكاس ؟ قضيه چيه ؟ (اوراكل داره به سمت اتاق مياد) لوكاس : سوال نكن ، فقط سريع درب رو قفل كن ، ازت خواهش ميكنم اينكار رو انجام بده ! ماركوس : باشه. (ماركوس ميره و درب رو از پشت قفل ميكنه و برميگرده و گوشي رو دوباره برميداره) ماركوس : درب رو قفل كردم. لوكاس :‌ به پليس زنگ بزن و تا اونا نيومدن درب رو باز نكن و توي همون اتاق بمون. (لوكاس گوشي رو ميذاره و ارتباط رو قطع ميكنه).
كارلا و تايلر به جلوي اتاقي رسيدن كه عدد 369 روي اون نوشته شده. تايلر : خوب همينجاست ! كارلا مياد و با يك ضربه لگد درب رو باز ميكنه و هر دو ميرن توي اتاق : هيچ كس از جاش تكون نخوره !!! اما لوكاس كه توي اتاق نيست ، هيچ ، يك آقاي چاق و يك خانم دارن ... تايلر ميگه : يا اينكه اتاق رو اشتباه اومديم يا اينكه اون نسبت به عكس خيلي تغيير كرده ! كارلا و تايلر ميان بيرون و درب رو ميبندن و بسته شدن درب باعث ميشه عدد 9 از آخر 369 بيافته روي زمين ! و معلوم ميشه كه اين اتاق 366 بوده و عدد 6 شل شده بوده و برگشته بوده به سمت پايين و شده بوده 9 ! كارلا ميگه : تايلر ، اتاق رو اشتباه اومديم ! بايد يك اتاق 369 ديگه توي اين راهرو باشه. كارلا ميره و اتاق 369 واقعي رو پيدا ميكنه و باز هم با يك ضربه ، هر دو وارد اتاق ميشن ولي لوكاس تو اتاق نيست ، پنجره بازه و هيچ كسي توي اتاق نيست. تايلر ميگه : باز هم پرنده از قفس پريد ! كارلا و تايلر برميگردن و از اتاق خارج ميشن و بعد از رفتن اونها ما لوكاس رو ميبينيم كه مثل يك خفاش به طاق بيرون از پنجره چسبيده ! با رفتن كارلا و تايلر ، لوكاس به داخل اتاق برميگرده ، تلفن در حال زنگ زدنه ، لوكاس گوشي رو بر ميداره ، صداي تيفاني مياد كه با گريه ميگه : لوكاس !‌ بايد سريع خودتو برسوني اينجا ، من توي شهربازي قديمي هستم ، اينا ميگن اگر به موقع نياي اينجا منو ميكشن ! بعد صداي اوراكل مياد كه ميگه : بايد فهميده باشي كه شوخي نميكنيم ، پس خودتو هرچه سريعتر برسون اينجا. لوكاس بعد از صحبت با تلفن سريعاً خودشو ميرسونه به پارك شهربازي قديمي شهر ، دماي هوا 26 درجه زير صفر هست و ساعت حدود 10 شبه ، برف شديدي هم در حال بارش هست و باد هم به شدت ميوزه. لوكاس در ذهن خودش ميگه : "بالاخره رسيدم به آخر كار ، ديگه خسته شدم ، از همون ثانيه اي كه وارد اون رستوران شدم همه چيز منو به اين سمت ميكشوند ، فقط يك كار ديگه باقي مونده ، بايد جون تيفاني رو نجات بدم و بعد ديگه تصميم دارم با سرنوشتم نجنگم و تسليم بشم." بعد تيفاني رو ميبينيم كه بالاي ترن هوايي به يك تيرك بسته شده ، لوكاس بايد راهي پيدا كنه كه خودشو بتونه به اون بالا برسونه. كلاغ سياه هم باز سر و كلش پيدا شده. لوكاس كمي جلوتر ميره ، باز هم يكي از افراد بي خانمان رو ميبينه كه در گوشه اي نشسته و با خودش ميگه :‌ عجب حس عجيبي دارم ، فكر ميكنم اين مرد رو يك جاي ديگه قبلاً ديدم ! (مرد همون مردي هست كه در اول داستان در پشت درب پشتي رستوران نشسته بود) كلاغ از جايي كه نشسته بود پرواز ميكنه و ميره يكطرف ديگه ميشينه ، با حركت لوكاس به سمت جلو باز هم كلاغ پرواز ميكنه و ميره روي اتاقك كنترل ترن هوايي ميشينه ، لوكاس ميره توي اتاقك كنترل و دستگيره اي به پايين ميكشه كه باعث ميشه يك كابين بياد و جلوي لوكاس توقف كنه تا لوكاس بتونه با سوار شدن بر روي اون به بالا بره ، تيفاني هم در حال فرياد زدن هست : لوكاس ! لوكاس كمكم كن ! لوكاس سوار كابين ميشه و خودشو به بالاترين نقطه ميرسونه. تيفاني رو ميبينه كه دستشو به يك تيرك بستن ، تيفاني ميگه : لوكاس ، برو ، فرار كن ، اين يك تله اس ، اونا ميخوان تو رو بكشن ! لوكاس با هزار دردسر از روي يك ميله كه تنها راه رسيدن به تيفاني هست رد ميشه و خودش رو ميرسونه به تيفاني ، دستهاي تيفاني رو باز ميكنه ، ناگهان اوراكل سر و كلش پيدا ميشه و ميگه : از سفرتون به اون دنيا لذت ببريد ! بعد اوراكل با قدرت خودش محلي رو كه لوكاس و تيفاني روي اون ايستادن رو خراب ميكنه و هر دوي اونها به پايين پرت ميشن !
اوراكل رو ميبينيم كه برگشته پيش رئيسهاي خودش و ميگه : اون مرده ، سروران من. رئيسها : خوبه ، خيلي خوبه. حالا بايد هرچه سريعتر كودك اينديگو رو پيدا كني. اوراكل : دارم كم كم جاش رو پيدا ميكنم ، تصاوير ذهني دارن واضح و واضحتر ميشن. رئيسها : بايد خيلي زود اون بچه رو پيدا كني ، اون نبايد بتونه از دست ما فرار كنه. بايد پيشگويي كامل بشه. ميتوني ما رو ترك كني. اوراكل رئيسهاي خودش رو ترك ميكنه.
در جاي ديگه اي صداهايي رو ميشنويم ، مثل اينكه يكسري دكتر بالاي سر يك مريض در حال صحبت باشن. اونها ميگن كه : خوبه ،‌ تموم شد ، حالا فقط بايد صبر كرد. عاليه همه چيز طبق نقشه داره پيش ميره. صداي ديگه اي ميگه : من سيگنال ديگه اي ميبينم. صداي اول ميگه :‌ فعاليت مغزيه ،‌ فكر ميكنم داره خواب ميبينه. بعد خواب لوكاس رو ميبينيم كه داره در خواب زمان بچگي خودش رو ميبينه كه با خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردند. لوكاس رو ميبينيم كه همراه با ماركوس در اتاقشون خوابيدند ، لوكاس از تخت پايين مياد و ماركوس رو هم بيدار ميكنه. لوكاس : بلند شو ماركوس ، وقتشه ، بلند شو تا دير نشده . ماركوس : لوكاس ، مطمئني كه ميخواي اينكارو انجام بدي ، ممكنه خطرناك باشه. لوكاس : ما قرار گذاشتيم كه هرطور شده خودمون رو به داخل اون انبار برسونيم ، شايد اونجا يك سفينه فضايي باشه ، يا قبر يك پادشاه قديمي كه توش پر از گنجهاي قيمتي باشه ! ماركوس : يا شايدم يه دايناسور يخ زده بزرگ ، يا يك سلاح محرمانه كه بخوان با اون كل دنيا رو نابود كنند ! لوكاس : بيا ، زودباش ، از اون انبار محافظت زيادي ميشه ، بايد سريع بريم اگر ميخوايم كه پدر و مادر متوجه نشن. لوكاس و ماركوس از پنجره به بيرون ميرن. لوكاس و ماركوس بطور پنهاني خودشون رو به انبار نزديك ميكنند ، به جايي ميرسند كه مجبور هستند از بالاي يك تيرك بالا برن و بعد از طريق سيم كشيهاي تلفن خودشون رو به اون سمت حصارها برسونند ، يك سرباز درست نزديك تيرك ايستاده ، بخاطر همين ماركوس ميگه كه : من ميرم و حواس اون سرباز رو پرت ميكنم تا بياد به سمت من ، تو از فرصت استفاده كن و برو اونطرف. لوكاس : تو چطور ميخواي بياي اونطرف ؟ ماركوس : من برميگردم خونه و منتظرت ميشم ، تو بيا و هر چي ديدي براي من تعريف كن. اينطوري حداقل ميفهميم كه توي اون انبار چه خبره. ماركوس و ميره و حواس سرباز رو پرت و ميكنه و لوكاس هم هرطور كه هست خودشو به سمت ديگه حصار ميرسونه و بالاخره ميرسه جلوي درب انبار ، درب رو با كشيدن يك اهرم باز ميكنه و بعد سوار يك آسانسور ميشه و ميره به سمت پايين ، بعد از آسانسور مياد بيرون و بطرف يك درب ميره ، درب رو باز ميكنه و با تعجب به يك سمت خيره ميشه. (چيزي به ما نشون داده نميشه)
صبح روز بعد كارلا رو ميبينيم كه به قبرستان رفته و با خودش ميگه : بعد از اينكه اون تلفن رو جواب دادم ، خودم رو سريع رسوندم اينجا ، به هيچ كس هم چيزي نگفتم ، حتي به تايلر. ميدونم كه بايد قبري رو پيدا كنم كه همين امروز توش يك نفر رو دفن كردند ، تيفاني هارپر دوست دختر سابق لوكاس كين. كارلا بالاخره قبر تيفاني رو پيدا ميكنه ، جلوي قبر كه ايستاده ناگهان لوكاس از پشت سر مياد ، با لبس و قيافه اي جديد ، با بدن و دست باندپيچي شده ، و ميگه : اون آدم خوبي بود ، اون هيچ ارتباطي با اين قضيه ها نداشت. كارلا : شما خيلي جرات داريد آقاي كين ، به دفتر من زنگ ميزنيد و با هام قرار ميذاريد در حالي كه همه پليسهاي كشور دنبال شما هستند ! لوكاس : تحقيقات شما جاهاي خالي زيادي داره كه جوابي براي اونها پيدا نكرديد ، شما اومديد اينجا چون فكر كرديد كه شايد من جواب سوالات شما رو بدونم. (لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : عجيبه ، چرا وقتي صحبت ميكنه از دهنش بخار در نمياد ، مثل اينكه نفسش از قبل سرد شده باشه) كارلا ميگه : خوب ، قاتل واقعي كيه ؟ لوكاس : من اسم واقعي اونو نميدونم ، حتي نميدونم كه كسي هست كه زنده باشه و اسم اونو بدونه ، همه چيزي كه ميدونم اينه كه اون يك اوراكل مايايي هست كه قدرت اينو داره كه خودش رو از حافظه هر كسي كه اونو ديده حذف كنه. كارلا :‌ براي چي اون اينهمه آدم ميكشه ؟ لوكاس : اون از اين مراسم مذهبي براي پيدا كردن يك دختر كوچك استفاده ميكنه ، كودك اينديگو. كارلا : اوراكل كه تنها عمل نميكنه ، درسته ؟‌ لوكاس : اون براي كساني كار ميكنه كه بسيار قدرتمند هستند و هر كاري ميكنند تا كودك اينديگو رو بدست بيارند. كارلا : منظورت فرقه نارنجي هستش ؟ لوكاس : تو از قبل اونا رو ميشناسي ؟ كارلا : من رفته بودم به بيمارستان رواني تا با يكي از قاتلين پرونده هاي قبلي صحبت كنم ،‌ اون در مورد فرقه نارنجي چيزهايي كفت. (باز هم در ذهن كارلا : باورنكردنيه ، چيزهايي كه كين ميگه دقيقاً با اطلاعات من جور در مياد.) كارلا : آپارتمان تو ، وقتي ما رفته بوديم اونجا تا تو رو دستگير كنيم ، همه ديوارها با علائم مذهبي و روزنامه هايي در مورد قتلها و اينجور چيزها پر شده بود ، در مورد اونا چي ميگي ؟ لوكاس : اونا همش كار اوراكل و فرقه نارنجي بود كه ميخواستن من رو به عنوان مظنون اصلي نشون بدند. كارلا : نقش تو توي اين اتفاقات چي بود ؟ لوكاس : من يك آدم بودم كه كاملاً تصادفي توسط اوراكل انتخاب شدم. كارلا : اين اطلاعات رو از كجا آوردي ؟ لوكاس : من فقط اينا رو ميدونم ، سوال اين نيست كه اين حرفهايي كه ميزنم راست هست يا نه ، سوال اينه كه آيا تو ميخواي به من كمك كني يا نه ؟ كارلا : چرا همه اينا رو به من ميگي ؟ لوكاس : بخاطر اينكه تو تنها كسي هستي كه ميدوني اين حرفهايي كه من ميزنم حقيقت داره. كارلا : فرض كنيم كه درست ميگي ، ما چيكار ميتونيم بكنيم ؟ هيچ كس اين حرفها رو باور نميكنه ، و اگه اوراكل اون همه قدرت داره ، ما چطور ميتونيم جلوي اونو بگيريم ؟ لوكاس : بايد كودك اينديگو رو پيدا كنيم ، قبل از اينكه اون بتونه پيداش كنه ، و بعد يكجاي مطمئن مخفيش كنيم. كارلا : ميدوني اون كجاست ؟‌ لوكاس : هنوز نه ، ولي من پيداش ميكنم ، من از طريق چشمان اوراكل ميبينم وقتي اون داره تصاوير ذهني خودش رو ميبينه ، اگر اوراكل اونو ببينه ، منم ميبينمش. كارلا : اين كاملاً احمقانه اس ، من باورم نميشه اومدم اينجا و دارم در مورد نجات دادن جهان با يك فراري كه كل ادارات پليس كشور دنبالش هستند صحبت ميكنم. لوكاس : تو آزادي كه هر تصميمي كه ميخواي بگيري ، ميتوني منو دستگير كني يا ميتوني به من كمك كني تا اون بچه رو نجات بدم. فقط بايد سريع تصميم بگيري. من وقت زيادي ندارم.( ذهن كارلا : چيكار بايد بكنم ، اگر اون دروغ بگه ، من به يك قاتل كمك كردم و به همين دليل بايد برم زندان ، ولي اگر راست بگه ، بايد كمكش كنم.) كارلا : خوب ، تو يا ديوانه هستي يا يك قهرمان. لوكاس : نه اين يكي و نه اون يكي ،‌ من فقط در محل اشتباهي بودم و در زمان غلط. بالاخره كارلا راضي ميشه تا به لوكاس كمك كنه ، لوكاس دستشو بلند ميكنه تا با كارلا دست بده ، كارلا وقتي دست ميده در ذهنش ميگه : دستهاش ، دستهاش مثل يخ سرد هستند !
لوكاس باز هم در خواب داره از طريق ذهن اوراكل تصاويري ميبينه : دختر بچه رو ميبينه كه دستش رو به سمت اون بلند كرده ، اينبار تصاوير ذهني اونقدر واضح شده كه علامت يك پرورشگاه روي لباس دخترك ديده ميشه و همچنين اتاق دخترك د پرورشگاه كه يك تابلوي حضرت مريم روبروي درب اتاق به ديوار آويزون شده ! لوكاس با فرياد زدن از خواب ميپره ، لوكاس در خونه كارلاست ، كارلا رو ميبينيم كه مياد بالاي سر لوكاس.
كارلا و تايلر در اداره پليس هستند ، راديو روشنه و گوينده ميگه : موج سرما همه جاي كشور رو فرا گرفته ، همه جا برق و آب قطع شده ، نيروهاي نظامي براي كمك كردن به مردم دست بكار شدند ، دانشمندان هنوز هم نتونستند دليلي براي اين همه سرما پيدا كنند. دماي هوا 47 درجه زير صفر شده. كارلا راديو رو خاموش ميكنه . تايلر ميگه : خوبه ، ديگه كار ما تموم شده ، حالا نوبت ارتشه كه به مردم كمك كنه ، كارلا تو دو روزه كه نخوابيدي بايد كمي استراحت كني. كارلا : من اول بايد گرم بشم تا بتونم بخوابم ، از سر تا پا مثل يه تيكه يخ شدم. تايلر : كارلا ، ميتونم چند لحظه باهات جدي صحبت كنم ؟ كارلا : فكر ميكنم يا الان بايد بگي ، يا اينكه ديگه هيچ وقت نميتوني بگي. تايلر : من حس ميكنم در مورد اين پرونده كين تو داري يه چيزايي رو از من پنهان ميكني ، درسته ؟‌ كارلا : راستشو بخواي ، آره ،‌ من پيداش كردم و فكر ميكنم بي گناهه ، من نميخواستم تو رو درگير اين مساله بكنم. تايلر : مساله اي نيست ، گرچه فكر نميكنم تو اين وضعيت زياد هم مهم باشه ، در ضمن تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباه بري ! در اين لحظه سم وارد اداره ميشه ، كارلا به تايلر اشاره ميكنه كه سم اومده ، تايلر بلند ميشه و ميره پيش سم ، سم ميگه : تايلر يك قطار تا يك ساعت ديگه از اينجا به مقصد فلوريدا حركت ميكنه ، فكر ميكنم تا چند وقت آينده اين آخرين قطاري باشه كه به اون سمت ميره ، من توي اون قطار خواهم بود ، با تو و يا بدون تو ، تو اگر واقعاً منو دوست داري با من بيا ، پليس رو رها كن و با من به فلوريدا بيا ، وقتي اين سرما از بين رفت ما زندگي جديد عادي خودمون رو اونجا شروع ميكنيم. تايلر كمي فكر ميكنه و ميگه : اوه ، من هر كاري بكنم نميتونم تو رو تنها بذارم ! سم خوشحال ميشه و تايلر رو بغل ميكنه و ميبوسه ، تايلر ميگه : سم ، چند لحظه منتظر باش من برميگردم. تايلر مياد به سمت كارلا و ميگه : كارلا ، من ... كارلا ميگه : تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباهي بري ! در فلوريدا موفق باشي تايلر ! تايلر همراه با سم ميره.

*** خوب اينم از بخش هفتم ، دوستان عزيز ديگه ايشالا آخرين قسمت داستان رو هم در اولين فرصت بعدي مينويسم تا بالاخره اين داستان طولاني و زيبا تموم بشه و تكليف همه چيز روشن بشه ! اگر فرصت بشه ايشالا فردا قسمت آخر داستان رو مينوسم. منتظر باشيد.
در مورد سوال آقا ميثم ، شما بايد هر دو كتاب راهنما رو ببينيد ، هم اوني كه اسم نويسنده توشه و هم اوني كه نوشته هر رنگ مربوط به چه چيزي ميشه ، يكي از كتابهاي راهنما كه پيش خود پيرمرد كتاب فروش هست ، اون يكي هم همون كنار درب ورودي به كتاب فروشي هستش. ;)
موفق باشيد
 
  • Like
Reactions: EVIL4baz

Miesam

کاربر سایت
Sep 23, 2005
6,142
نام
Miesam Sh
والا من همین کار رو میکنم میر قسمت که کتاب ها پیش پیر مرد هست نگاه میندازم میرم اون قسمت که زیر پله ها هست زره بین رو بر میدارن به نویسنده نگاه میندازم بعد میرم بالا قسمتی که بقل در هست صفحه رو نگاه میکنم بعد میرم طبقه سوم میرم قسمت سفید ولی هیچ علامتی برام نمیاد که کتابی رو بردارم ؟؟؟؟
راستی از داستان ممنون
 

{ehsan}

کاربر سایت
Nov 29, 2005
2,177
نام
ehsan
میثم جان شما باید کتابی را که توی دستت هست را اول بزاری روه میز که در طبقه ی اول هست (کنار زربین) بعد بری طبقه ی سوم ، در قسمتی کتاب هایی که علامت سفید دارند، کتاب مورد نظر همون جاست
بازی را تموم کردم ، عالی بود، گرچه گرافیک خیلی خوبی نداشت ولی برای کسی مثل من که گرافیک حرف اول را میزنه جالبه اصلا مهم نبود ، البته گرافیکش بد نبود،
داستان عالی بود، Game Play هم یکمی مشکل داشت، ولی در کل عالی بود
تغرییبا هم آسون بود
بازهم از طاهر جان تشکر میکنم
 

789

کاربر سایت
Oct 17, 2005
846
نام
رامتین
دوستان من تو جایی که باید تو اداره از دسته موجودات فرار کنم تو یه جا که یکی از اون ها بالا سقف اویزونه من هرکاری میکنم لوکاس در نمیره و اون میوفته روم و من میمیرم.
 

farzadlion

کاربر سایت
Sep 30, 2005
2,085
دوستان من تو جایی که باید تو اداره از دسته موجودات فرار کنم تو یه جا که یکی از اون ها بالا سقف اویزونه من هرکاری میکنم لوکاس در نمیره و اون میوفته روم و من میمیرم.
اگه بدرستی و بسرعت جهت هایی که در صفحه نشونت میده را بزنی براحتی میتونی این قسمت را رد کنی...هیچ کار دیگه ای هم لازم نیست انجام بدی..همین
 

Miesam

کاربر سایت
Sep 23, 2005
6,142
نام
Miesam Sh
احسان جان ممنون میرم الان ازمایش میکنم
اقا ببین شما باید خیلی دقت کنی خب باید بری تو بازی اصلا اینتوری بگم برات تا کلید ابی بود بزنی اینقدر بازی کن تا کلید ها رو حفظ بشی منم اولش همین مشکل رو داشتم بعد حل شد ببین
اون رنگ ها که سمت راست هست باید با کلید های 6و8و4و2انجام بدی و اون رنگه ایی که سمت چپ هست رو باید با جهت ها انجام بدی
 

qx_roham_xp

کاربر سایت
Sep 26, 2005
1,872
نام
رهام
سلام سلام سلام
من برای بار اول که بازی کردم رسیدم به همین جایی که رامتین جان گیر کردند و هر چی می رفتم نمی تونستم رد کنم برای بار آخر هم یادم هست 1 لایف آپگرید بیشتر نداشتم(البته روی Easy نمی رفتم×!!!)
بعد از نو بازی رو شروع کردم روی Easy و یک کار من انجام دادم که پیشنهاد می کنم شما هم انجام دهید
در حالت پیشفرض کلید ها اینگونه هستند:
8 بالا
4 چپ
6 راست
5 پایین
من کلید 5 رو با 2 عوض کردم و فوق العاده کارم راحت تر شد×!!!
خیلی برام اثر کرد
برای بار دوم که تموم کردم کلید ها رو اصلا به این صورت تنظیم کردم(البته با روش قبلی راحت تر بودم):
5 بالا
1 چپ
3 راست
2 پایین
از یک نظر راحت بود چون هم سطح بالا پایین خود کی بورد بود تقریبا(Arrow Keys)
همه ی دوستای من هر کروم که بازی رو تموم کردند یک جوری این هارو تنظیم کردند و هیچ کدومشوت با تنظیم اتوماتیک نرفتند
حتی یکی که از w a d s استفاده می کرد×!!!!
اما من همون روش اول رو توصیه می کنم مخصوصا به رامتین جان که هنوز زیاد عادت نکردند
و یک نکته ی دیگر لطفا در هنگامی که فارنهایت بازی می کنید تا بازی رو تموم نکردید بازی دیگری رو شروع نکنید رو قاطی کردن دکمه ها خیلی اثر داره قسمتی که باید رو دیوار می دویدیم چون من داشتم دوباره GTA Sa هم بازی می کردم پدرم در اومد رد شد اما بار دوم خیلی راحت تر رفتم;)
یک خاطره ی جالب هم که از فارنهایت دارم این بود که برای بار اول که بازی رو اجرا کردم اصلا تعجب کردم
نمی تونستم درک کنم این بازی هست×!!!!!
واقعا عین فیلم بود برای همین دلم نمی اومد بازی کنم
2 بار تا کالبد شکافی و یک بار هم تا شهر بازی رفتم دوباره از اول شروع کردم می ترسیدم تموم بشه و با 3 یوزر بازی می کردم هر کدوم هم یک جوری می رفتم×!!!!!!
 

789

کاربر سایت
Oct 17, 2005
846
نام
رامتین
دوستان ممنون. من هم به نظرم این بازی باید فیلم بشه. چون از نظره داستانی واقعا شاه کاره. رهام عزیز ممنون.
 

Taher

مدیر سابق
کاربر سایت
Nov 6, 2005
649
نام
طاهر
دوستان از همه عذرخواهي ميكنم كه قسمت آخر داستان كمي دير شد ، ديروز برق ما حدود هفت ساعت قطع بود (بدليل مشكلات فيوز خارج ساختمون) به خاطر همون من نتونستم ادامه بازي رو برم و داستان رو بنويسم. اما امروز كار رو تموم ميكنيم. ;)


*** بخش پاياني داستان :

كارلا همراه با لوكاس به پرورشگاهي ميرن كه دختربچه (Jade) در اونجاست. دماي هوا به 55 درجه زيرصفر رسيده. كارلا ماشين رو جلوي پرورشگاه نگه ميداره. كارلا ميگه : مطمئني كه اينكارت درسته ؟‌ لوكاس : من از طريق چشم اوراكل دختر رو ديدم ، همونطور كه اون الان ميدونه دختربچه اينجاست ما هم ميدونيم ، قبل از رسيدن اوراكل بايد اون دختر رو از اينجا ببريم ، تو همينجا منتظر باش ، زياد طول نميكشه. لوكاس از ماشين پياده ميشه و ميره داخل پرورشگاه. يك راهبه كه جلوي درب ورودي نشسته ميگه : آقا ! آقا شما نميتونيد بريد داخل ! لوكاس بدون توجه به حرفهاي زن وارد پرورشگاه ميشه ، اوراكل هم هر لحظه داره به پرورشگاه نزديكتر ميشه ، لوكاس كه در خواب اتاق دختربچه رو ديده بود سريعاً خودش رو به اتاق ميرسونه. لوكاس وارد اتاق ميشه ، دختربچه رو ميبينه كه روي تخت نشسته ، لوكاس اونرو بغل ميكنه و ميگه : من تو رو توي روياهام ميديدم ، بايد با من بياي تا سريعاً اينجا رو ترك كنيم. دختربچه هيچ عكس العملي نشون نميده و چيزي هم نميگه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : مثل اينكه اصلاً حواسش اينجا نيست ! لوكاس همراه با دخترك از اتاق خارج ميشه. اوراكل رو هم ميبينيم كه وارد پرورشگاه شده ، راهبه باز هم ميگه : آقا شما نميتونيد وارد بشيد ! اوراكل با يك اشاره دست كاري ميكنه كه راهبه بيهوش ميشه. لوكاس وارد راهرو ميشه ، اوراكل رو ميبينه ، اوراكل ميگه : ميبينم كه هنوز هم زنده اي ! نميدونم چطور تونستي اينكار رو انجام بدي ولي مهم نيست ، حالا اگر دخترك رو به من بدي ، من هم يك مرگ سريع به تو اعطا ميكنم. لوكاس :‌ اگر من اين دخترك رو به تو بدم ، تو اونو به دست رئيسهاي خودت ميرسوني و بعد اونا از اين دخترك براي اينكه كل بشريت رو برده هاي خودشون بكنند ، استفاده ميكنند ! اوراكل :‌ اين به تو ربطي نداره ، تو قبل از اينكه كار به اونجا برسه ، مردي ! حالا دخترك رو بده به من ، من وقت بازي كردن با تو رو ندارم. اوراكل به سمت لوكاس مياد ، لوكاس از ئربي كه نزديك به اون ايستاده ميره بيرون ، ميرسه به پشت بام و با تعجب ميبينه كه اوراكل اونجا ايستاده ! دخترك رو ميذاره زمين. لوكاس و اوراكل شروع ميكنند به جنگ رزمي ، هر جور كه فكر بكنيد با هم جنگ ميكنند ، روي هوا ، روي آنتنهاي بالاي پشت بام ، هر دوشون هم از قدرتهاي غير طبيعي برخوردار هستند و عليه هم از اون قدرتها استفاده ميكنند ، در آخر لوكاس يك منبع بزرگ آب رو ميندازه روي اوراكل ، هليكوپترهاي پليس هم به صحنه اضافه ميشن ، اوراكل هم باز بلند ميشه ، لوكاس سريع دخترك رو بر ميداره و شروع به دويدن ميكنه ، از روي يك پشت بام با يك پرش خيلي بلند به روي پشت بام ديگه اي ميپره ، سه هليكوپتر پليس در حال تعقيب لوكاس هستند ، لوكاس از بالاي پشت بام خودش رو پرت ميكنه اما بطرز عجيبي رو ديوارهاي عمودي ساختمان شروع به دويدن ميكنه ، در حالي كه دخترك رو هم در بغل گرفته ، سريعاً از يكي از پنجره ها داخل ساختمون ميشه و مخفي ميشه تا هليكوپترها برن. ناگهان آگاتا ظاهر ميشه و ميگه : تو بالاخره بچه رو پيدا كردي. لوكاس : آگاتا ! آگاتا : سرنوشت بشريت تا 10 هزار سال آينده به سرنوشت اون بچه بستگي داره ، دوران طلايي صلح و خوشي يا دوران يخبندان و مرگ. ما در انتخاب تو درست عمل كرديم. لوكاس :‌ اين بچه ، چرا اينقدر مهمه ؟ آگاتا : در ابتداي زمان ، يك پيامبر گفته كه ، روزي يك بچه بدنيا خواهد آمد كه روح اون كاملاً پاكه ، اون يك جواب با خودش داره كه جواب همه سوالهاي زندگي هست ، هر كسي اون جواب رو بفهمه قدرت مطلق بدست خواهد آورد. لوكاس :‌ تو ... تو از همون اول منو دست انداخته بودي ! تو ميخواستي كه من دخترك رو براي تو پيدا كنم ! آگاتا : دست انداختن زياد تعريف درستي نيست ، من راهنماييت كردم. ما مداخله كرديم چون ميدونستيم تو قدرت پيدا كردن اون بچه رو داري. لوكاس : توي پارك شهر بازي چه اتفاقي افتاد ؟ من يادم نمياد بعد از فرو ريختن ترن هوايي چي شد ؟ آگاتا : تو نتونستي از سقوط جون سالم بدر ببري ، ما جسد تو رو پيدا كرديم ، ما تو رو دوباره زنده كرديم. لوكاس : شما دوباره من رو زنده كرديد ؟‌ آگاتا : ما يكسري مهارتهاي ويژه داريم كه شايد باعث تعجب تو بشه ، برگردوندن تو به زندگي چيزي نبود كه ما نتونيم انجام بديم. (لوكاس در حالي كه آگاتا داره صحبت ميكنه ، صدايي رو حس ميكنه مثل صداهاي ديجيتالي كه خش خش ميكنند) آگاتا : تو ماموريت خودت رو به خوبي انجام دادي ، حالا ميتونيم بچه رو به يك جاي امن ببريم. لوكاس‌: نه ، من به تو اطمينان ندارم ، جيد پيش من ميمونه. ناگهان صداي آگاتا عوض ميشه و با صدايي كامپيوتري ميگه : تو دچار يك خطاي مرگبار شدي ، لوكاس ! من مجبورم كه تو رو نابود كنم ! آگاتا از روي صندلي چرخدار بلند ميشه و تبديل به موجودي زرد رنگ ديجيتالي ميشه و هيكلي مثل انسان داره (اسم اين موجود AI هست ، به معني هوش مصنوعي). AI : اوه ، من يك چيزي رو فراموش كردم ، وقتي ما تو رو دوباره زنده كرديم كاري كرديم كه تو ديگه هرگز نميري ، چون قبلاً يكبار مردي ، ولي من ميتونم تو رو نابود كنم ، يك اشاره كوچيك از من لازمه تا تو براي هميشه از صفحه روزگار محو بشي ، تو نميتوني مقاومت كني ، تو كانلاً‌در اختيار من هستي. AI شروع ميكنه با قدرت خودش لوكاس رو به سمت خودش كشوندن ، لوكاس در برابر اين قدرت مقاومت ميكنه و بالاخره خودشو ميكشونه عقب ، لوكاس با خراب كردن ديوار ساختمون از طبقات بالا ميپره پايين ، كارلا اون پايين منتظره ، ميگه :‌ بلند شو لوكاس ، عجله كن ! يك نفر هم درب راههاي تونل زيرزميني رو باز كرده و اشاره ميكنه كه از اون طرف بايد برن ، لوكاس همراه با جيد و كارلا و اون مرد ناشناس ميرن داخل تونلهاي زيرزميني ، AI هم از ساختمون ميپره پايين و به سمت دريچه وروردي تونل ميره ، كماندوهاي پليس هم كه AI رو ميبينند با طناب از هليكوپترها به پايين ميان و شروع به تيراندازي به سمت AI ميكنند ،‌ AI مجبور به فرار ميشه ، اوراكل رو هم ميبينيم كه بالاي يكي از پشت بامها ايستاده.
لوكاس ، كارلا و جيد بهمراه مرد بي خانمان وارد تونلهاي قديمي مترو ميشن. كارلا ميگه : پس اين اون دختره ؟ اين كودك اينديگو هستش ؟‌ لوكاس :‌ اسمش جيده ، اون حرف نميزنه ، من فكر ميكنم در حال حاضر اون داره ما رو تماشا ميكنه. تو ميدوني اون مرد كيه ؟ كارلا : من نميدونم ، اون فقط به من گفت كه بايد دنبالش بريم. خوب ، حالا بايد چيكار كنيم ؟‌ لوكاس : ما انتخاب ديگه اي نداريم ، پس بهتره دنبالش بريم. لوكاس دخترك رو ميده بغل كارلا. لوكاس ميره جلوتر ، چند نفر دور آتش نشستن ، يكي از اونها همون مردي هست كه لوكاس چند بار اونو ديده بود (همون مردي كه اول داستان بيرون رستوران نشسته بود و بعداً هم در شهربازي بود) مرد ميگه : به كمپ مردم نامرئي خوش اومدي لوكاس ، بيا اينجا و كنار آتش بشين. لوكاس ميشينه و ميگه : شما خودتون رو مردم نامرئي معرفي ميكنيد ؟ مرد : اكثر ما آدمهاي بي خانمان هستيم ، ما تو همه شهرها هستيم ، اين به ما كمك ميكنه بدون اينكه ديده بشيم بتونيم همه چيز رو كنترل كنيم و ماموريتمون رو پيش ببريم. لوكاس :‌ خوب ، الان ما بايد چيكار كنيم ؟ مرد : ما بايد كودك اينديگو رو ببريم به يك منبع كروما ، اونجا اون ميتونه پيغام خودش رو بيان كنه و پيشگويي رو كامل كنه. كارلا : ما از كجا ميتونيم منبع كروما پيدا كنيم ؟‌ مرد : فقط سه تا منبع شناخته شده در سراسر كره زمين وجود داره ، نزديكترينش به ما در يك مركز نظامي قديمي بنام ويشيتا قرار داره. لوكاس : ويشيتا !؟ من در اونجا به دنيا اومدم ، والدين من دانشمند بودن و براي دولت كار ميكردند ! مرد :‌ اوه ، اين خيلي چيزها رو روشن ميكنه ، در دهه 50 در اونجا چيزي كشف شد كه متعلق به ساخته هاي بشر نميشد ، معلوم شد كه اون منبع كروماست ، ما بايد هرچه زودتر اين بچه رو به اونجا ببريم تا بتونه در اونجا پيغام خودش رو بيان كنه ، قبل از اينكه اون بميره و نتونه پيغام رو برسونه. كارلا :‌ كي حركت ميكنيم ؟ مرد : تا 2 ساعت ديگه ، بايد ماشيني كه شما رو به اونجا ميبره آماده بشه و گازوئيل مورد نياز اون هم تامين بشه ، حتماً‌ در ويشيتا فرقه هاي نارنجي و ارغواني منتظر تو هستند ، نبايد اجازه بدي كسي مانع اين بشه كه تو اين بچه رو به منبع برسوني. توي واگن پشتي چند تا تشك هست ، من پيشنهاد ميكنم قبل از رفتن چند ساعتي اونجا استراحت كنيد ، ما مراقب كودك هستيم. فردا شايد آخرين روز تاريخ بشريت باشه ! كارلا دخترك رو ميده به يكي از افراد ، لوكاس ميگه : من تا حد مرگ خسته ام كارلا ، من نصيحت بوگارت (مرد) رو گوش ميدم و ميرم تا كمي استراحت كنم. كارلا : من كمي اين دور و بر ميگردم ، بعد ميام پيشت. لوكاس ميره تا استراحت كنه ، كارلا هم يك راديو پيدا ميكنه و بعد از پيدا كردن باطري و يك آنتن براي راديو كمي به اخبار راديو گوش ميكنه كه باز هم همون خبر سردتر شدن هوا رو ميگه. كارلا ميره داخل واگن ْ، كنار لوكاس و روي تشك دراز ميكشه و ميگه :‌ هنوز نخوابيدي ؟ لوكاس : نميتونم خودم رو آروم كنم. كارلا : خيلي سخته كه آدم باور كنه ، همه چيز فردا تموم ميشه ! اينطور نيست ؟‌ دشتها ، جنگلها ، شهرها ، همه چيز زير يخ دفن ميشه ، چه اتفاقي براي ما ميافته ؟ مثل اينكه اصلاً هيچ وقت وجود نداشتيم ، مثل اينكه اصلاً‌ هيچ وقت هيچ اتفاق مهمي نيافتاده ، آيا تو از مردن ميترسي ؟ لوكاس : ديگه نه. كارلا : اگر قراره فردا هر دوي ما بميريم ، ميخوام يه چيزي رو بدوني ، من متاسفم كه ما تو شرايط بهتري با هم آشنا نشديم ، شايد اگه اتفاقات جور ديگه اي ميافتاد . . . بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و بعد كارلا ميگه :‌ يخ زده ، لبهاي تو مثل يخ ميمونه ! دوستت دارم لوكاس. بعد لوكاس و كارلا شديداً ميرن تو مايه هاي رمانتيكي و ...
در خواب لوكاس ، باز هم داره بچگي هاي خودش رو ميبينه كه همراه خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردن.شبه و ماكوس و لوكاس در اتاق خودشون خوابيدن ، صداي پدر و مادر لوكاس از توي اتاق مياد كه دارن با هم صحبت ميكنند ، لوكاس از خواب بيدار ميشه و ميره از پشت درب به صداي والدينش گوش ميده كه دارند صحبت ميكنند. مادر : جان ، من مطمئنم كه اون ميدونست قراره اون انبار آتيش بگيره ، ولي اون نبود كه اونجا رو آتيش زد. پدر : مري ، ببين ، هيچ كس نميتونه قبل از اينكه يك اتفاق بيافته ، اون رو ببينه ، تو هم اينو خوب ميدوني. مادر :‌ اون چيزي كه ما كشف كرديم حتماً از خودش يك نوع امواج ناشناخته ساطع ميكنه كه ما هنوز نميشناسيم ، اون بايد يه چيزي رو توي لوكاس تغيير داده باشه. پدر : ما همه كساني رو كه نزديك اون قسمت شدن چك كرديم و همه حالشون خوبه و سالم هستند ، اگر اون چيز از خودش اشعه اي ساطع ميكرد پس به همه ما هم برخورد كرده و ما بايد همه مون الان داراي قدرت غيرطبيعي ميشديم ! مادر : يه فرق بين ما و اون وجود داره جان ، وقتي من لوكاس رو حامله بودم براي اولين بار به اون قسمت رفتم ، لوكاس وقتي هنوز توي شكم من بوده با اشعه برخورد داشته. پدر : اين مسخره اس ، مري ، من ميرم بيرون كمي قدم بزنم تا تو آروم بشي. پدر لوكاس از اتاق بيرون مياد و لوكاس رو ميبينه كه پشت درب ايستاده. پدر :‌ لوكاس ! اينجا چيكار ميكني ؟ لوكاس ؟ لوكاس ؟‌
دماي هوا به 60 درجه زيرصفر رسيده ، ساعت 9 و نيم شبه و لوكاس بهمراه جيد و كارلا بوسيله يك ماشين برف روب به سمت مركز نظامي ويشيتا در حركت هستند. اونا ميرسن جلوي انباري كه منبع كروما در اون قرار داره ، كارلا ميگه :‌ رسيديم ، به نظر ميرسه مركز كاملاً تعطيل شده ، فكر كنم ما زودتر از فرقه هاي نارنجي و ارغواني به اينجا رسيديم. لوكاس : اونا زياد دور نيستن ، من ميتونم حضورشون رو احساس كنم. كارلا : جيد بيهوش شده ، فكر كنم ديگه زياد وقت نداره ، مطمئني كه نميخواي من با تو بيام ؟ لوكاس‌: من نميدونم قراره چه اتفاقي بيافته ، كارلا ، نميخوام جون تو رو به بي دليل به خطر بندازم. كارلا : مراقب باش ، نميخوام تو رو از دست بدم. لوكاس ، جيد رو برميداره و از ماشين پياده ميشه و ميگه : اگر تا 15 دقيقه من برنگشتم برو به همون جايي كه ازش اومديم ، بوگارت از تو محافظت ميكنه. لوكاس به سختي خودشو به درب ورودي انبار ميرسونه و ميره داخل انبار. ناگهان يكسري مرد سلاح هاي خودشون زو به سمت لوكاس نشونه ميرن ، اوراكل مياد و ميگه :‌ 2000 سال ، براي 2000 سال من منتظر اين لحظه بودم ، كه راز بالاخره براي من فاش بشه و الان تو كسي هستي كه كودك اينديگو رو براي من آوردي ، عجب سرنوشتي. لوكاس : فرقه نارنجي همه انسانها رو برده هاي خودشون ميكنند اگر به اين راز دسترسي پيدا كنند. اوراكل : چه فرقي ميكنه ، ما همين الان هم دنيا رو كنترل ميكنيم ، لوكاس. اين كودك قدرت كامل رو به ما ميده ، ما همرديف با خدا ميشيم. لوكاس : من هيچ وقت اين بچه رو به تو نميدم. اوراكل : نقش كوچيك تو به پايان رسيده ، تو حالا ميتوني از بازي خارچ بشي ، ما از تو بخاطر همه كارهايي كه براي ما انجام دادي ممنونيم. بعد لوكاس و اوراكل شروع مبكنند به جنگيدن با قدرتهايي كه دارن ، بعد از كمي مبارزه بالاخره لوكاس موفق ميشه اوراكل رو پرت كنه توي منبع كروما و از بين ببره ! لوكاس برميگرده تا دخترك رو برداره ولي مردهايي كه با اسلحه منتظر بودند هنوز باقي موندن ! لوكاس با قدرت خودش همه اونها رو هم از پا در مياره. ناگهان AI هم در صحنه ظاهر ميشه و ميگه : تو خيلي از اون چيزي كه ما فكر ميكرديم سمج هستي ، تو و همه هم نوعان تو ديگه نابود شديد مثل دايناسورها كه منقرض شدند. ما هوشهاي مصنوعي ، فرمانروايان جديد اين كره هستيم ، بخاطر راز اين بچه كه ما اونرو خواهيم فهميد از تو ممنونيم ، ما حتي از خدا هم قدرتمندتر خواهيم بود ! AI با قدرت خودش سعي داره لوكاس رو نابود كنه ولي لوكاس مقاومت ميكنه و با قدرت خودش AI رو نابود ميكنه. حالا ديگه مزاحمي وجود نداره ، لوكاس دخترك رو برميداره و ميبره كنار منبع كروما و دخترك راز خودش رو به آرامي به لوكاس ميگه و بعد ميميره. كارلا هم وارد انبار ميشه و لوكاس رو در آغوش ميگيره.
در آخر لوكاس رو ميبينيم كه در جايي سرسبز و زيبا در زير نور آفتاب نشسته و در ذهن ميگه : سرما همونطور كه اومده بود ، رفت ، فكر كنم كودك اينديگو با بازگو كردن راز خودش باعث شد همه چيز درست بشه ، همه چيز مثل قبل شد البته ظاهراً با حضور كمتر شياطين. اوراكل و فرقه نارنجي هم برگشتن سر جاي خودشون ، و فرقه ارغواني هم رفتند تا ما رو در نت دچار مشكل كنند. فكر ميكنم بايد خوشحال باشم ، الان سه ماه كه دارم با كارلا زندگي ميكنم ، اون بهترين اتفاقي هست كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده. ديروز اون به من گفت كه حامله اس ، احتمالاً بايد از اون شبي باشه كه در كمپ زيرزميني بوگارت بوديم ، اين يعني اينكه بچه ما با اشعه هاي كروما در ويشيتا برخورد كرده ، دقيقاً مثل خود من وقتي در شكم مادرم بودم. الان من تنها كسي هستم كه بزرگترين راز عالم رو ميودنه ، با اين همه قدرت بايد چيكار بكنم ، بايد اونو فراموش كنم يا اينكه بايد از اون در راه خدمت به بشريت استفاده كنم ، من هيچوقت نخواستم كه خدا باشم ، من فقط ميخوام مثل همه آدمهاي عادي ديگه زندگي كنم با همسر و بچه ام. من ميترسم كه سرنوشت نقشه ديگه اي براي من در سر داشته باشه ... كارلا به كنار لوكاس مياد و ميگه :‌ لوكاس ، به چي فكر ميكني ؟‌ لوكاس : هيچي.
بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و تمام ........................ The END
بعدش هم ميتونيد بشينيد به آهنگ زيباي آخر بازي گوش كنيد و لذت ببريد. :cheesygri

*********
خوب اينم از اين ، بالاخره تموم شد !!!
اميدوارم كه از كل داستان لذت برده باشيد و اگر اين بازي رو تا حالا انجام نداديد ترغيب شده باشيد كه حداقل براي يكبار اين بازي رو تا آخر بريد و خودتون همه داستان رو بصورت تصويري ببينيد كه اونطوري لذتش خيلي بيشتره.
در مورد انواع پايانهاي بازي هم در پست بعدي خودم توضيح خواهم داد.
موفق باشيد
 
  • Like
Reactions: EVIL4baz

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر