رمان های Devil may cry

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
به زودی مشکلات دوستم NERO TURBO تموم میشه و در نهایت قسمتهای جدیدی از داستان DMC در تاپیک قرار داده میشه
پس ما رو تنها نزارید
به زودی.......
 

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت سیزدهم: انفجار کینه ها
tny7rcamayv5qgvjpw5j.jpg







روز دوم ماه اکتبر با طلوع روشنایی کمرنگ خورشید که آسفالت توسیرنگ کف خیابان را روشن کرده بود نیز آغاز شد . کسی در خیابان نبود و فقط صدای خشنموتور سیکلتی که کم کم داشت نزدیک می شد سکوت بهت انگیز خیابان را شکست. نسیم خنکیگرد و خاک کف خیابان را اندکی در هوا تاب داد و سپس موتور سوار به سرعت از وسطجاده گذاشت و در کوچه ی تنگی پیچید که در انتهای آن تابلوی آشنای کافه ی دویل میکرای بر سر در بزرگی خود نمایی می کرد. موتورسوار درست رو به روی کافه موتورسیکلتش را خاموش کرد و پیاده شد. زن موتورسوار در حالیکه کت سفید و شلوار چرمیمشکی رنگی پوشیده بود ، عینک آفتابیش را در آورد و خیلی آرام از پله های سنگی جلویکافه بالا رفت دستش را روی دستگیره ی در فشار داد و داخل شد و در همین حین فریادزد: دانته چند وقتی میشه که پیشت طلب دارم، اون ماموریت ویژه که منو براش فرستادییادت هست...لیدی چشمهایش را باز کرد و با دیدن کافه ی بهم ریخته ، دیوارهای فروختهو میز و صندلیهای شکسته شده سر جایش خشکش زد . مات و مبهوت به اطرافش نگاه کرد وسپس آهسته شروع به قدم زنی کرد و درست وسط اتاق ایستاد و فریاد زد : دانته...تریش... کسی خونه هست... اینجا چه خبره؟!!! نگاهش به کف پوش آغشته به خون جلب شدبا نگرانی رد خون را دنبال کرد ، رد خون تا پشت میز مدیریت واژگون شده ادامه داشتاما...اثری از کسی نبود . لیدی فورا از پله خای گوشه ی اتاق به طبقه ی بالا رفت وباز فریاد زد : کسی اینجا نیست؟! متاسفانه پاسخی نشنید و سپس در حالیکه به سمتخروجی می دوید با خود گفت: باید به فورتونا برم ، حتما نیرو میدونه چه اتفاقیافتاده! لیدی سوار موتور سیکلتش شد و به سمت فورتونا حرکت کرد. نزدیک ظهر بود که لیدی به فورتونا رسید ، جلوی در مغازه یکوچک شکار شیاطین محلی توقف کرد و به سرعت داخل مغازه شد. کایری که مشغول گرد گیریو تمیز کردن قفسه هایی بود که روی آنها انواع و اقسام سلاحهای گرم و سرد وجود داشتبود با ورود لیدی با همان لحن گرم و آرام همیشگی گفت: اوه، سلام شما اینجا چیکارمی کنین؟ لیدی بدون اینکه به سوال کایری توجهی کند فورا پرسید: نیرو کجاست؟ ،کایری با آرامش وصف ناپذیری پاسخ داد: نمی دونم الان دو شب که خونه نیومده ، فکرکنم برای انجام یه ماموریت رفته باشه ، مشکلی پیش اومده؟ لیدی از این جواب کایری نیز یقین پیدا کرد که مشکلی پیشآمده ، پس اندکی به فکر فرو رفت و سعی کرد حوادثی که در نبودش رخ داده را باز سازیکند و به ناپدید شدن دانته و تریش و نیرو ربط دهد تا بلکه به جواب قانع کننده ایبرای سوالات بسیار در ذهنش برسد. کایری در همین لحظه از فرصت استفاده کرد و خیلیآرام به سمت چاقوی تیزی که روی میز مدیریت وسط اتاق قرار داشت رفت و در حالیکهفریاد می زد از پشت سر به لیدی حمله کرد.لیدی در یک لحظه به خود آمد و این حمله یکایری را خیلی ماهرانه جاخالی داد و سپس با تعجب پرسید: کایری؟ تو حالت خوبه ؟ کایری که حالا چشمانش به رنگ قرمز شده بود و می درخشیدلبخندی زد و گفت: اربابم موندوس از من خواسته تا دشمنانش رو نابود کنم...لیدی زیر لب تکرار کرد: موندوس؟!! وحالا همه چیز را فهمید ، کایری بار دیگر به لیدی حمله کرداما این بار لیدی دست او را گرفت و در حالیکه او را به سمت دیوار هل می داد با پشتاسلحه ش ضربه به پشت سر او وارد کرد و کایری بیهوش شد و روی زمین افتاد. در همینلحظه لیدی متوجه علامت خاص سر یک شیطان که پشت گردن کایری خالکوبی شده بود ، شد وسپس زیر لب گفت: این چیه ؟ ممکنه همونطوری که خودش گفت موندوس اونو نفرین کردهباشه... لعنتی موندوس زنده س؟!! این چطور ممکنه... پس یعنی ممکنه اونا برای نابودکردن موندوس رفته باشن؟! باید کاری بکنم...سپس نگاهی به کایری کرد ، فورا بلند شد و طنابی پیدا کرد ودستها و پاهای کایری را بست او را روی موتورش خواباند و به سرعت به سمت کافه یدویل می کرای حرکت کرد.در دنیای جهنمی نسیم سوزان از روی پوست صورتش می گذشت امابه اطرافش اعتنایی نداشت، با شگفتی به چهره ی آشنایی که از آخرین دیدار با اوسالها می گذشت خیره شده بود. با تعجب پرسید:ورجیل...تو اینجا چیکار می کنی ؟ورجیل به آرامی چند قدمی جلو آمد ، هنوز هم همان سردی را درچشمانش داشت هنوز هم بی احساسی و خشکی در تن صدایش به وضوح دیده میشد ، لبخند کمرنگی زد و پاسخ داد :از آخرین باری که همدیگرو دیدم سالهاس می گذره ... سالها پیشمن به تو گفتم که در این مکان ، جایی که زمانی خانه ی پدرمون بوده، می مونم ...اما حالامی بینم که تو هم به اینجا اومدی ... واقعا چی تو رو به اینجا کشوندهبرادر؟!دانته که تازه به یاد آورده بود که دلیل حضورش در آن مکانچیست با صدای گرفته ای پاسخ داد:من...من به اینجا اومدم تا موندوس رو نابود کنم واونو به درک بفرستم، جایی که دیگه نتونه برگرده و برای همیشه اسیر تاریکی باشه ومرگش رو لحظه به لحظه با چشمای خودش ببینه و زجر بکشه.در همین لحظه صدای خنده ی ورجیل بلند شد ، چند لحظه ای بههمین منوال گذشت، سپس ورجیل گفت: موندوس اینجا نیست دانته ،اون الان تو دنیایبیرونه و داره تلاش می کنه تا نابودش کنه ، انسانها رو به بردگی بگیره و مثل خدابه دنیا فرمانروایی کنه، درست مثل سالهای قبل از قیام اسپاردا.دانته با خشم چند قدمی به جلو برداشت و سپس فریاد زد: منبهش این اجازه رو نمی دم... من اجازه نمیدوم خون مادرمون پایمال بشه... من نمیزارم موندوس دنیا رو نابود کنه...-دانته... قدرت همه چیز رو کنترل میکنه و بدون داشتن اون تونمی تونی از کسی یا چیزی محافظت کنی...-حالا که چی؟ تو فکر می کنی من قدرت نجات دادن این دنیا روندارم- تو قدرت داری ولی این کافی نیست...دانته خشمگین تر از قبل ادامه داد: منظورت اینه که... ورجیلمن مثل تو نیستم ، تو زندگی آدمای زیادی رو نابود کردی فقط برای اینکه به هدفتبرسی... همسرت، پسرت... من همه چی رو می دونم.ورجیل با خونسردی تمام پاسخ داد:نه برادر، تو هیچی نمی دونی... من به یه وارث احتیاج داشتم، کسی که به جای من به هدفی که می خواستم برسه.دانته پوزخندی زد و گفت: خوشبختانه نیرو مثله تو نیست...اون به دنبال قدرت نیست... اون هم مثل من به این دنیا وابستگی داره اون خودش رو یهشیطان نمی دونه اون انسانه...ورجیل لبخندی زد و درحالیکه یاماتو را از غلافش بیرون میکشید گفت: خواهیم دید ... ولی جدا از همه ی این حرفا... من هنوز انتقام آخرین ضربهای که از تو خوردم رو نگرفتم.ورجیل این را گفت و به دانته حمله کرد. دانته اولین ضربه یورجیل را جاخالی داد اما ضربه دوم کاری بود و بازوی دانته را برید ، او نیزکلتهایش را در آورد و شروع به تیراندازی کرد. سپس با ربلیان به سمت ورجیل حرکتکرد. ورجیل هنوز هم همان چالاکی گذشته را داشت به زیبایی با یاماتو کار می کرد وشمشیرش را به سبکی پر قو در هوا تکان می داد . اما دانته نیز عقب نشینی نمی کرد هرگاه که ورجیل او را به عقب پرتاب می کرد با کلتهایش آتش بر سر او فرود می آورد . بالاخرهنبرد به پایان خودش نزدیک می شد دانته با ربلیان به طرف ورجیل دوید ، ورجیل نیز درحالیکه یاماتو در دستش بود به سمت دانته می دوید، گویی دو برادر قصد جان همدیگر راداشتند. گویی آن سالهایی را که به همراه پدر و مادر به خوبی و خوشی زندگی می کردندرا فراموش کرده بودند. دانته به یاد می آورد و در دل غبطه ی آن روزها را می خورد.کاش می شد زمان به عقب برگردد ، کاش می شد آن روزهای شاد گذشته بر می گشتند اما...حالا دیگر در دوقدمی هم بودند... دانته شمشیرش را بالا برد(اما افسوس...) با ضربهی شمشیر دانته ورجیل که زخمی شده بود روی زمین افتاد... اما فورا از جایش بلند شد، عقب عقب قدم برداشت ، تا به نزدیک پرتگاهی رسید...(عجیب بود، صحنه ای که سالهاپیش اتفاق افتاده بود دوباره در شرف وقوع بود اما دانته ... باز هم نمی توانستجلوی اتفاقی که داشت می افتاد را بگیرد.) ورجیل بر لبه ی پرتگاه ایستاده بود ، با یک دستش زیر پهلویشرا که به شدت زخمی شده بود گرفته بود ، دانته دستش را به سمت او دراز کرد اماورجیل نوک شمشیر را به سمت او گرفت و آهسته گفت: عقب وایسا، تو به اینجا تعلقنداری .سپس خیلی سریع یه قدم به عقب برداشت و در اعماق تاریک درهای مخوف پس از چند لحظه از نظرها پنهان گشت. دانته روی زانوهایش افتاد و فریاد زد:ورجیل...(نگاهی به دست زخمیش کرد و ادامه داد) من برای نجات تو دوباره شکست خوردم،منو ببخش.احساس همان سر درد عجیب باعث شد که چشمانش را ببندد. چنددقیقه ای گذشت با سرفه ی شدیدی چشمهایش را باز کرد به اطراف نگاه کرد. سرش به شدتمی سوخت با خود گفت: آیا این یه رویا بود؟ باید زودتر راه خروجی رو پیدا کنم...نمی دونم موندوس با دنیای بیرون چیکار کرده...این را گفت و از روی زمین بلند شد ، شیاطین زیادی از اطرافبه او نزدیک می شدند . ربلیان را در دستش فشرد با اینکه خیلی خسته بود ولی همچنان پرقدرت در مقابل آنها ایستاد و فریاد زد:زود باشین شیطونکها بیاین بیرون...فکر کنموقتش رسیده یه ذره با هم بازی کنیم.صدای حرکت سریع شمشیر در هوا باعث شد که نیرو از خواب بپرد.به آرامی نزدیک پنجره ی اتاق شد و بیرون را نگاه کرد . اسپاردا در هوای آزاد مشغولتمرین بود. حرکات زیبای اسپاردا با شمشیر نیرو را به وجد آورده بود.نیرو بیرون آمدو به چارچوب در تکیه زد و به اسپاردا خیره شد، اسپاردا که تازه متوجه حضور نیروشده بود لبخندی زد و با لحن مهربانی گفت:اوه... اصلا قصد نداشتم بیدارت کنم پسرم.تو تموم شب رو بیدار بودی تا به مزخرفات من گوش بدی ، نیاز داشتی که کمی بیشتراستراحت کنی .نیرو نیز لبخندی زد و پاسخ داد:نه من به حد کافی استراحتکردم... چیزایی هم که شما دیشب می گفتین مزخرف نبود ، داستان زندگی پدربزرگمبود... راستی دارین چیکار می کنین ؟-تمرین...-می دونم...-من سالهای متمادی رو در چاله های آتشین جهنمی به سر بردم ،این مسئله پس از سالها باعث ضعف و خستگی من شده اما خوشبختانه من هنوز هم می تونماز شمشیر استفاده کنم ...نیرو نزدیک تر شد و گفت: تو مرد بزرگی بودی اسپاردا، با اینهمه توانایی که تو داری مطمئنا موندوس رو شکست می دی .-امیدوارم.-اما...من یه درخواستی دارم پدر بزرگ.اسپاردا اندکی ایستاد و در حالیکه عرق روی پیشانیش را پاکمی کرد گفت : بگو پسرم.-به من آموزش بدین.اسپاردا لبخند معنی داری زد و گفت: اما حالاش هم تو خوب میتونی بجنگی قابلیتهایی که تو داری من شگفت زده کرده فرزندم.نیرو با اصرار بار دیگر گفت: نه پدر بزرگ. خواهش می کنم منرو به عنوان یکی از شاگردای خوش شانستون قبول کنین ... کسی که بتونه در تمام مدتجنگ شما با موندوس کنارتون بایسته و بتونه شما رو تا حدی یاری بده...اسپاردا که شاهد این شوق و شور در صدا و برق در چشمان نیروبود سری تکان داد و گفت: من قبول می کنم پسرم.


 
آخرین ویرایش:

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
قسمت چهاردهم : خیانت
2vq8e2arer27pr0ujo.jpg
دردتمام وجودش را فرا گرفته بود و خود را کشان کشان جلو میراند. بدن ملعونش سردتر ازهمیشه شده بود و قطرات سرخ رنگ خون از دهانش بیرون میریخت. یک بار سعی کرد از روی زمین بلند شود دستش را به دیوار گرفت اما پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند محکم روی زمین افتاد و به سرفه افتاد، زن زیبایی با موهای طلایی رنگ که تا کمرش کشیده شده بود در حالیکه شلوار چرمین و کفشهای مشکلی با پاشنه های بلندی رو پوشیده بود درست بالای سر آن زن منحوس، بیوه ی سیاه ، که به سختی نفس می کشید، ایستاد و اسلحه ی کمریش را به سمت او نشانه رفت .
بیوه ی سیاه خس خس کنان گفت: لعنت به تو تریش...چطور تونستی به هم نوعان خودت خیانت کنی ؟
تریش با خونسردی بدون آنکه جواب بیوه ی سیاه را بدهد،گفت: یه بار دیگه سوالم رو تکرار میکنم(موندوس کجاست؟)
-
موندوس تو رو زجر کش می کنه ... تو رو در اعماق جهنم اسیر می کنه تا سالهای طولانی در آتش بسوزی و زجر بکشی...تریش لبخندی زد و بی اعتنا گفت: کی اهمیت میده!! ، جواب سوال منو بده کلاراKelara ، موندوس کجاست؟ قول میدم اگه جواب سوال منو بدی خیلی سریع و بدون درد نابودت کنم.
تریش این را گفت و صورتش را تا نزدیک صورت کلارا-همان بیوه ی سیاه- برد . کلارا با چهرهای که از شدت درد سیاه شده بود ملتماسانه گفت: اما ما مثه خواهر بودیم تریش... خاطرات گذشته مون رو به یاد بیار.تریش پوزخندی زد و راست ایستاد و در جواب کلارا گفت: آره... خاطرات گذشته مون... که چطور موندوس فریبمون می داد ... باهامون بازی می کرد و وقتی هم که کارش باهامون تموم میشد ما رو مثل آشغال دور می ریخت...ما هیچ نسبتی با هم نداریم کلارا، حداقل حالا دیگه نه...
ترش اندکی تامل کرد و این بار با لحن خشن تری فریاد زد: حالا بهم بگو اون موندوس لعنتی کجاست؟اسلحه را روی سر کلارا گذاشت و دستش را روی ماشه گذاشت ، کلارا که از شدت ترس عرق کرده بود و می لرزید با لکنت جواب داد: اون در قلعه ی شهر فورتونا ، جایی که یه روزی متعلق به اسپاردا بود، اقامت داره و داره برنامه های بعدی رو برای تسخیر دنیا ...
- دیگه کافیه ، ممنونم کلارا حالا بهتره به همون جهنمی بری که ازش اومدی !
-نه تریش خواهش می کنم...خواهش می کنم...
ماشه را فشار داد و خون سیاهرنگ کلارا تمام زمین اطرافش را رنگی کرد. تریش مدتی به جسد بیوه ی سیاه خیره شد و سپس از امارت قدیمی بیرون شهر، مکانی که زمانی او و کلارا در آن زندگی می کردند و حالا با آن جسدهای بدون پوست که درسراسر آن مشاهد میشد بیشتر شبیه یک کشتارگاه شده بود، خارج شد و خاطرات غمگین گذشته را زیر پا گذاشت.
لیدی در دفتر دانته روی صندلی چوبی پوسیده ای نشسته بود واز پنجره ی اتاق آسمان تیره رنگی را که خبر از پلیدی و تاریکی می داد می نگریست .بالاخره از این همه نشستن خسته شد ، بلند شد ، آهی کشید و زیر لب گفت: حتی آسمون هم داره وجود پلید موندوس رو نمایش می ده ... امیدوارم همه حالشون خوب باشه.

کایری که تا آن زمان در حالیکه دستها و پاهایش بسته شده بود روی کاناپه بیهوش افتاده بود ، بهوش آمد ، نگاهی به اطراف کرد و سپس مثل دیوانه هاشروع به جیغ زدن کرد و گفت: بزار برم...
لیدی سیلی به او زد و گفت : خفه شو شیطان، حالا زود باش بهم بگو موندوس کجاست؟
کایری لبخندی شیطانی زد و گفت : من به تو هیچی نمی گم.
لیدی صندلی رو رو به روی کایری گذاشت روی آن نشست و آرام گفت: من می دونم تو کایری نیستی ! تو وجود اونو تسخیر کردی ... کایری کجاست؟!
- ها ها ها... اون یه جایی درون من زندانیه...اسیرتاریکی...ها ها ها
لیدی که دیگر عصبانی شده بود فریاد زد: لعنتی اعتراف کن...
شیطان چشمهایش چرخید سپس با تن صدای مرموز و ترسناکی گفت:آره اعتراف می کنم که آدما ضعیفن... و برای همینه که سرور من ، موندوس بزرگ اونهارو به عنوان برده ی خودش مورد استفاده قرار میده ...موندوس دنیا رو تسخیر می کنه و هیچ کس هم نمی تونه جلوی اونو بگیره ... حتی دانته.
-خب باید دید که چطور سرور بزرگ تو جلوی دانته زانو می زنه و التماس می کنه که اونو بدون زجر و درد بکشه.
شیطانی که وجود کایری را تسخیر کرده بود نه تنها معصومیت رااز چهره ی او ربوده بود بلکه باعث شده بود که چهره ش زشت و کریه شود - چهره ش به شدت سفید شده بود درست مثل مرده ها، موهایش قرمز رنگ شده بود و چشمانش چون کاسه ای از خون بود – شروع به خندیدن کرد و در همین حین توانست با شکستن مچ دستش –مچ دست کایری- دستها و سپس پاهایش را با سرعت بسیار زیادی آزاد کند. سپس به سقف پرید . لیدی فورا کلتش را در آورد تا به آن موجود شلیک کند در همین حین شیطان فریاد زد: آره...به این بدن ضعیف شلیک کن ...آره اگه جرئتش رو داری نابودش کن، می دونی که بدنهای بهتر از اون هم هستن ... هاها ها

شیطان این را گفت و به سرعت از دفتر دانته خارج شد . لیدی اندکی با خود فکر کرد و سپس زمزمه کرد: بهتره دنبالش برم مطمئنا اون منو به طرف موندوس می بره. این را گفت به سرعت از مغازه خارج شد و موتور سیکلتش را روشن کرد وشیطان رو تعقیب کرد.
دانته هنوز هم در دنیای جهنمی سرگردان بود ، به سختی نفس می کشید با خود گفت: لعنتی ... چقدر باید دنبال خروجی بگردم...در همین لحظه گویی نوری از دور دید اول فکر کرد که شایددوباره دچار توهم شده اما این بار نسیم خنکی نیز صورتش را نوازش می داد نسیمی که الان ساعتها بود از احساس آن بر روی پوستش محروم شده بود. به سرعت به سمت نور دوید و در یک لحظه ی ناگهانی با کمال تعجب خود را بیرون از دروازه ی جهنمی یافت . باخوشحالی به اطراف نگاه کرد اما از فرط خستگی روی زمین افتاد. خاک سرد برایش لذتبخش بود.

لیدی که با موتور سیکلتش شیطانک را تعقیب می کرد ، از شهرخارج شد سرعت دویدن آن موجود آن قدر زیاد بود که حتی با موتور سیکلت هم باز لیدی ده ها مایل از او فاصله داشت . بالاخره با مشاهده ی دروازه ی تیره رنگی که از دورنمایان می شد از رسیدن به مقصد مطلع شد. بله این همان دروازه ای بود که موندوس برای افکار خبیث خودش بار دیگر ساخته بود و شیاطین را از این طریق به این دنیاآورده بود.لیدی دیگر کاملا به دروازه نزدیک شده بود ، شیطانک که متوجه تعقیب شدنش توسط لیدی بود روی در دروازه نشست و با خنده ای شیطانی گفت: زود باش بیا... بیا تا بدن ضعیفت رو تو آتیش جهنمی جزغاله کنیم ...
شیطان این را گفت و فورا وارد دروازه شد. لیدی نفس عمیقی کشید و با خود گفت: حتما در دنیای جهنمی می تونم دانته و بقیه رو پیدا کنم پس بهتره... هنوز حرفش تمام نشده بود که با دیدن ربلیان- شمشیر دانته- شوکه شد سپس ردپایی که روی زمین ایجاد شده بود را دنبال کرد و بالاخره دانته را در حالیکه به تخته سنگی تکیه داده بود و به سختی نفس می کشید یافت. چشمان دانته نیمه باز بود و قفسه ی سینه ش مدام بالا وپایین می رفت . لیدی به سرعت کنار او روی زمین زانو زد و گفت: دانته... تو حالت خوبه ؟!
دانته به سختی پاسخ داد : فکر کنم ... یه ذره... (حرفش دراثر سرفه های شدید ناتمام ماند و سپس استفراغ کرد)لیدی که نگران به نظر می امد دستش را روی شانه ی دانته گذاشت و گفت: خدای من ... تو توی دنیای جهنمی بودی ؟!چه اتفاقی افتاد ؟ با موندوس مبارزه کردی ؟دانته بی آنکه پاسخ لیدی را بدهد با حالت نزاری گفت: چرادنیا داره دور سرم می چرخه؟!...لیدی متعجب به دانته خیره شد .
دانته اندکی چشمانش را بازکرد و به چهره ی لیدی نگاه کرد و سپس لبخندی زد و با لحن خنده آوری گفت: اووووه...چه خانم زیبایی... آیا من قبلا با شما ملاقات نکردم ؟!
لیدی لبخندی زد و گفت: اوه پس تو فکر می کنی من خوشگلم ؟!
دانته سعی کرد از جایش بلند شود ولی محکم روی زمین افتاد وسپس از هوش رفت.
 
آخرین ویرایش:

Miss sparda

کاربر سایت
Nov 11, 2011
62
وای دستت درد نکنه آتوسا جان.:x وقتی تریش مرد خیلی حالم گرفته شد. حالا که دیدم برگشته حسابی ذوق کردم. ببینم... تریش و دانته دیگه ؟ نه؟ :-/لیدی و دانته که نه.:(
الهی ! دلم واسه دانته کباب شد.:((
 

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت پانزدهم: فریاد قدرت
bpzy6wfxucl3hjjr3cbm.jpg

لیدی در حالیکه یکی از دستهای دانته را روی شانه های ظریفش گذاشته بود کشان کشان به سمت روستایی می رفت که در چند کیلومتری دروازه قرار داشت. همه ی خانه ها و کافه های آن روستا ویران شده بودند و تنها کور سویی از کلبه یقدیمی و نیمه ویرانی به چشم می خورد.
لیدی در دلش امیدوار بود که فرد سالمی در آنکلبه سکونت داشته باشد تا حداقل بتوانند شب را آنجا بگذرانند. بالاخره با مشاهده یدود خاکستری رنگی که از دودکش روی سقف خانه خارج می شد یقین پیدا کرد که شخصی درآن خانه است.
پس سرعتش را کمی بیشتر کرد و به سمت روشنایی کمرنگ حرکت کرد.
لیدی محکم چند بار به در چوبی پوسیده ی کلبه ی کوچک زد .
تادر نهایت مرد بلند قد و لاغری که صورت کشیده با ته ریشهای قهوه ای رنگ و چشمانتوسی رنگی داشت در را باز کرد .
لیدی از ماجرا را خیلی سریع و مختصر برای مردتوضیح داد و از او خواست تا آنها را داخل راه دهد. مرد اول متعجب بود اما پس ازچند ثانیه آنها را به داخل دعوت کرد. سپس به لیدی کمک کرد تا دانته را روی کاناپهی پوسیده ی کنار شومینه بخواباند.
مرد فورا به سمت آشپزخانه رفت و در حالیکه سوپداغی را مزمزه می کرد پرسید: پس شیاطین به شما هم حمله کردن؟
لیدی نگاهش را از دانته برنداشت و پاسخ داد: آره ، اونا همهی شهر رو گرفتن مرد کاسه ی سوپ را در دست گرفت و روی میز کوتاهی رو به رویلیدی قرار داد و ادامه داد: پدر بزرگم هم می وقتی بچه بودم از این روزا حرف میزد... روزایی که دنیا رو به نابودی می ره... همش هم بخاطر نبوده یه نفر هست ...اسپاردا...لیدی با شنیدن نام اسپاردا رو به مرد کرد و گفت: اسپاردا؟!تو اونو می شناسی؟!مرد پوزخندی زد و گفت: البته که می شناسمش ، مگه کسی هم هستکه اونو نشناسه ؟!
همه افسانه ی اونو شنیدن...
- آیا تو بهش اعتقاد داری؟
- اهمیتی نداره که من بهش معتقد باشم یا نه ، فعلا که دارموضع به هم ریخته ی دنیای اطرافم رو می بینم ... اگه کسی بود که جلوی این آشوب روبگیره تا حالا اینکار رو کرده ...لیدی دوباره سرش را پایین انداخت و به چهره ی دانته خیره شد، گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود ، سپس آهی کشید و در جواب حرف مرد گفت: اما منیه نفر رو می شناسم که می تونه اینکار رو بکنه...اون می تونه این آشوب رو فروبشونه...
نزدیک سحر بود، نیرو در همان اتاقک قدیمی بیرون از شهر رویکاناپه ی کهنه ای دراز کشیده بود ، چشمانش نیمه باز بود ، فکرش از هر چیزی تهی شدهبود راحت و آسوده بی هیچ دلهره ای چرت می زد و از زمان حال نهایت لذت را می برد.ناگهان صدای شیون زنی را از بیرون از اتاقک شنید فورا از جایش بلند شد ، قلبش بهشدت می طپید ، زن می نالید : کمک ...خواهش می کنم کمکم کنین... فورا از اتاقک خارج شد. هوا گرگ و میش بود و چهره ی زن بهوضوح دیده نمی شد. او روی زمین نشسته بود و در حالیکه از شکمش خون جاری بود درخواست کمک می کرد. نیرو به سرعت به طرف زن حرکت کرد ولی با مشاهده ی مردی که به زننزدیک می شد سر جایش ایستاد.
آن چیزی که نیرو را تا این حد متعجب ساخته بود یاماتوبود ! که در دستان مرد می درخشید. مرد آهسته و متین قدم بر می داشت و حالا درست درمقابل زن بیچاره ایستاده بود. زن زجه می زد: خواهش می کنم...پسرم... پسرم رو بهمبرگردون...
زن این را گفت و پالتوی مرد را گرفت.
مرد با بی رحمی تمامزن را از خود دور کرد وعقب ایستاد سپس یاماتو را از غلاف بیرون کشید ، در آن تیرگیو تاریکی یاماتو درست مثل الماس می درخشید. زن التماس کرد: نه...نه خواهش میکنم...خوا...
و پیش از آنکه سخن زن تمام شود محکم شمشیرش را در شکم اوفرو کرد. خون سرخرنگ زن در آسمان پاشید ...نیرو که شوکه شده بود بالاخره به خودآمد و به طرف مرد دوید اما...اثری از مرد نبود و فقط جسد نیمه جان آن زن به چشم میخورد که به سختی نفس می کشید. حالا نیرو صورت او را به وضوح می دید ، او ماریانابود همان دختر ملکه ملیندا و مادری که سالها پیش فرزندش را گم کرده بود. نیروخواست که به او کمکی کند که ناگهان زن گفت: پسرم... مواظب باش...همان مرد پشت سر نیرو ایستاده بود ، اما دیگر خیلی دیر شدهبود او یاماتو را در شکم نیرو فرو کرده بود،نیرو آنچه را که می دید باور نمیکرد... آن مرد ، ورجیل
–پسر اسپاردای افسانه ای – بود.
از خواب پرید. عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود و نفس نفس میزد. اسپاردا که درحال تمیز کردن یاماتو در گوشه ای اتاق نشسته بود از جایش بلند شدو با لحن ملایمی گفت: چیزی شده پسر ؟! کابوس می دیدی؟
نیرو آب گلویش را فرو داد و از روی کاناپه بلند شد و فوراگفت: آره... آره...پس کی تمرین رو شروع می کنیم، اسپاردا؟!
اسپاردا لبخندی زد و گفت : صبحونه ت رو بخور ... من بیروناز کلبه منتظرتم...فقط زود باش...نیرو سرش را به علامت تایید تکان داد.
نیرو شمشیرش را برداشت و همین که خواست از دهنه ی در خارجشود متوجه دردی در قفسه ی سینه اش شد اما آن را نادید گرفت، سعی کرد بر خود غلبهکند و محکم و استوار از در خارج شد. اسپاردا جلوی اتاقک مشغول تمرین کردن بایاماتو بود ، با دیدن نیرو لبخند رضایت بخشی زد .
یاماتو را در غلافش فرو کرد و بهدیوار اتاقک تکیه داد و سپس رو به روی نیرو ایستاد و با لحن جدی گفت : اولین اصلدر هر تمرینی قبل از مبارزه ی اصلی رعایت کردن نظم و ترتیب ، پس اگه واقعا می خواییه جنگجوی حقیقی باشی باید صبح زود پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار بشی ، کم و بهاندازه غذا بخوری تا سنگین نشی و بتونی در طول مبارزه چابک و سریع باشی ، مفهومشد؟
نیرو سرش را خاراند و گفت: بله استاد.اسپاردا لبخندی زد و ادامه داد: خیلی خب ... قبل از هر چیزیمی خوام تکنیک مبارزاتی تو رو بشناسم ...سعی کن منو بکشی...نیرو فورا گفت: چی ؟
این مسخره س ...چطور می تونم شما روبکشم...شما...
اسپاردا اخم کرد و پاسخ داد: چیه ؟!
فکر می کنی خیلی پیرم ومی تونی به راحتی منو شکست بدی ؟!
- آخه همین دیروز زخمهای شما بهبود پیدا کرد... اگه...اسپاردا با عصبانیت ادامه داد: ... هر کاری که میگم انجامبده...نیرو که چاره ای نمی دید با شمشیر به سمت اسپاردا حمله برد.
اما اسپاردا با سرعتی باور نکردنی از مقابل چشمان نیرو ناپدید شد.نیرو با مشاهده یاین صحنه از حرکت ایستاد و حیران ماند ، غافل از اینکه اسپاردا درست پشت سر اوایستاده بود و سپس با ضربه ی چوب بلندی که در دست داشت نیرو را نقش زمین کرد.
نیرواز درد کمر روی زمین می نالید متحیر به اسپاردا خیره شد ، اسپاردا خیلی جدی جلوینیرو خم شد و گفت :دومین شرط مبارزه ... هیچوقت به خودت مغرور نشو... هنوز همآدمهای سریعتر و چابکتر از تو هستند ...کسایی که خیلی سریع قبل از اینکه تو بتونیفکرش رو هم بکنی می تونن بی هیچ سلاحی نابودت کنن...
سپس دست نیرو را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.
نیرواز روی زمین بلند شد ولی با عصبانیت خودش را عقب کشید و خیلی جدی گفت: اما من تمومقدرتم رو به تو نشون ندادم...
اسپاردا سرش را بالا گرفت و با پوزخند گفت : که اینطور...خیلی خوب بهم ثابت کن..
.
نیرو فورا از گوشه ی دیوار یاماتو را برداشت ، آن را ازغلاف خارج کرد و گفت: حالا بهت قدرت واقعی رو نشون می دم...این را گفت و سپس به سمت اسپاردا حمله برد اما اسپاردا تمامضربات او را مهار می کرد و جاخالی می داد . ساعتها گذشت اما نیرو حتی نتوانستخراشی به اسپاردا وارد کند ، سپس از فرط خستگی روی زمین نشست . اسپاردا لیوان آبیرا از داخل اتاقک آورد و به نیرو داد سپس کنارش روی زمین زانو زد و گفت : معلومهوقتی شرط اول رو رعایت نکنی به ترتیب تمام شروط بعد از اون رو هم نادیده میگیری... (سپس از جایش بلند شد و ادامه داد)اینجوری به جایی نمی رسیم... نباید تااین حد مغرور باشی ... غرور خوبه اما گاهی اوقات مانع رسیدن به موفقیت میشه..
.
نیرو سرش را پایین انداخت اما در همین آن ، دردی که تا آنلحظه قفسه ی سینه اش را در برگرفته بود شدیدتر از قبل شد و نیرو از شدت درد فریادزد ، اسپاردا فورا به کنار او رفت اما نور خیره کننده ی آبی رنگی اطراف دست نیرو ویاماتو را فرا گرفته بود .
اسپاردا شگفت زده فقط به او می نگریست که نیرو فریاد زد: لعنتی ...تنهام بزار...
اسپاردا زیر لب گفت : چه اتفاقی داره می افته؟!
نیرو روی زمین به خود می خزید : آآآآآآآآآآآآآآه ... خواهشمی کنم...اسپاردا هنوز هم تعجب بود . صدای نیرو عوض شد ، صدای دورگه –گوییدو نفر همزمان با هم سخن می گویند- سپس دوباره فریاد زد : من قدرت بیشتری میخوااااااااااااااااااااا اااااااامنور خیره کننده باعث شد تا اسپاردا از جایش بلند شود وچندین قدم از او فاصله گرفت ، نیرو از جایش بلند شد چشمانش قرمز رنگ شده بود و نورآبی اطراف بدنش را احاطه کرده بود .
سپس لبخندی زد و آهسته گفت : بیا یه بار دیگهشروع کنیم ...
اسپاردا یقین پیدا کرد که روحی در وجود نیرو ظهرو پیدا کردهو سپس با مشاهده ی حرکات ظریفی که نیرو با یاماتو انجام می داد – حرکاتی که فقطمخصوص اسپاردا و ...پسرانش بود- فهمید که آن روح کسی جز ورجیل نیست...
 
آخرین ویرایش:

genesis007

کاربر سایت
May 16, 2010
1,296
نام
shahab
خیلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی:x خسته نباشید
 

Devil-Girl

کاربر سایت
Aug 24, 2012
1,238
wow من چند روز پیش داشتم یه بار دیگه فایل داستان روی توی کامپیوترم مرور می کردم اصلا فکرشو نمی کردم که دوباره این تاپیک بالا بیاد :D
این مال قبل از زمانی هست که یوزر من به ابدیت پیوست :D
اگر ببینم داستانِ طرفدار داره حالا نه تو این تاپیک شاید تو کلوپ Devil May Cry ادامه ش دادم :D
به علاوه چون آرمین عزیز هم معلوم نیست کجاس احتمالا خودم داستان رو پیش می برم :D
 

Sub Maverick

کاربر سایت
Feb 27, 2013
3
نام
Maverick Breaker
wow من چند روز پیش داشتم یه بار دیگه فایل داستان روی توی کامپیوترم مرور می کردم اصلا فکرشو نمی کردم که دوباره این تاپیک بالا بیاد :D
این مال قبل از زمانی هست که یوزر من به ابدیت پیوست :D
اگر ببینم داستانِ طرفدار داره حالا نه تو این تاپیک شاید تو کلوپ Devil May Cry ادامه ش دادم :D
به علاوه چون آرمین عزیز هم معلوم نیست کجاس احتمالا خودم داستان رو پیش می برم :D


کلوپ devil may cry توی پردیس گیم؟
 

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
سلام به همگی بروبچ بازی سنتر!


بعد از کلی بدبختی (!) :d بالاخره می خوام داستان رو تموم کنم:d

انشاالله با کمک آتوسا خانم سعی میکنیم داستان رو به نحو احسن به پایان برسونیم!


پس منتظر باشید!



 

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت شانزدهم: نوری در تاریکی

o4dk0o0icjgk.jpg



هوا سرد شده بود سرد تر از آنچه میتوان فکرش را کرد گویی درختان در هم تنیده بودند و صدای باد در میان درختان خبری از ناامیدی به ارمغان می آورد. اسپاردا هنوز هم متحیر بود. باورش نمیشد یکی از آن دو پسر عزیزش، یکی از یادگار های اوا بتواند در حق فرزندش چنین کند سپس با جدیت گفت : فکر نمیکردم روزی تو رو به این وضع و حال ببینم؛ ورجیل! به خودت بیا و جسم پسرت رو رها کن! نیرو که حالا شبیه پدرش شده بود و حاله ای از نور آبی اطرافش را گرفته بود گفت : پدر، خیلی وقته که بخاطر قدرتی که به من دادی ازت سپاسگذار بودم و حالا با شکست دادنت معلوم میشه که من به هدف خودم - تسخیر دنیا- خواهم رسید؛ جسم فانی این پسر به من اجازه ی این رو میده که بتونم قدرتم رو بازیابی کنم و به ابدیت برسم.
-تو نمیفهمی داری چی میگی؟
-میفهم و منتظر مبارزه حرکات سریع و عالی تو هستم پدر!
اسپاردا نمیتوانست بجنگد. ممکن بود با آن مبارزه نیرو را نابود کند و بعلاوه چطور میتوانست با پسر عزیزش بجنگد، این برای اسپاردا یک کابوس ترسناک بود؛ کابوسی که حتی در اعماق جهنم فکرش را هم نمیکرد...زیرا تنها کابوس او از دست دادن اوا و گم کردن فرزندانش بود اما اینکه پسرش خوی شیطانی داشته باشد واقعا اورا عصبانی میکرد ناگهان فکری به ذهن اسپاردا رسید و لبخند کمرگی بر روی صورتش جاری شد. در همین حین متوجه نیرو ( ورجیل) شد که با فریاد به طرف او می آید اسپاردا تمام حرکات ورجیل را جاخالی میداد و منتظر یک فرصت مناسب برای اجرای فکری بود که در ذهنش میگذشت. سیر قدرتی عظیم همه جا را فرا گرفته بود.
نور گرم بر روی چشمانش نشسته بود؛ احساس قدرت و آرامش تمام وجودش را گرفته بود گویی هیچ گذشته تاریکی برای او وجود نداشت، آرام برای خود خوابیده بود و تجدید قوا میکرد، ناگهان متوجه قدرتی عظیم شد؛ سیری عظیم و باور نکردنی که برای او (دانته) این معنا را داشت که ورجیل برگشته ...هیچ چیزی نمیگفت..فقط متحیر بود و با خود میگفت چطور امکان داره؟ لیدی بر روی صندلی در کنار دانته چرت میزد که ناگهان متوجه صدایی از دانته شد که در حالت خواب بلند فریاد میزد: ورجیل، ورجیل مطمئنم که تو تو همین دنیایی! داری چیکار میکنی! ورجــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــیل! قدرت در درون دانته به اوج خود رسیده بود و ناگهان دانته به فرم شیطانی خود رفت و پس از مدت کوتاهی به فرم انسانی اش باز گشت. او دیگر از آن خواب عمیق بیرون آمده و هوشیاری کامل را کسب کرده بود. سریع از جای خود برخواست؛ لیدی متحیر و مبهوت به دنبال دانته رفت و با خود میگفت دوباره چه اتفاق عجیبی داره میافته؟ سپس به او (دانته) گفت: دانته،چیزی شده؟ دانته که تمام قدرتش برگشته بود با جدیت و تعجب گفت: سیر انژی خیلی از قبل قوی تر شده میتونم حسش کنم که از کجا میاد، مطمئنا به ورجیل میرسم! لیدی گفت: من هم میـام دانته! دانته با خنده ای با معنا به لیدی نگاه کرد و گفت: خانم های زیبا حق اومدن به این جاهای خطرناک رو ندارن! لیدی هم فورا جواب داد: من از تو اجازه نگرفتم دانته! من هرجوری که شده دنبالت میام. دانته سری تکون داد و گفت : آی امون از خانوما! سپس با لیدی به دنبال سیر انرژی رفتند و لیدی در راه همان مرد صاحب خانه را دید و به او گفت: ازتون ممنونم یه روزی جبرانش میکنم! مرد از روی افسوس سری تکان داد و گفت : اگه روزی هم دیگه باقی بمونه! لیدی در دل خود گفت: من از صمیم قلبم مطمئنم که همچین روزی وجود خواهد داشت!
سردی و تاریکی را در درون خود احساس میکرد، میخواست بگریزد از همه چیز و از همه جا! یاد آواز های زیبای کایری و چهره ی زیبای ماریانا که در حال زجر کشیدن بود ... چون همه این زجر و درد ها بخاطر پدر بیرحمش بود قلب و جان اورا می آزرد و میسوزاند. راه گریزی نبود؛ او در درون خود به غل و زنجیر کشیده شده بود و فشار ها از اطراف به او بیشترمیشد. ناگهان چهره پدرش را دید چهره ای سفید با لبخندی آرام و کمرنگ در صورتش که به او نگاه میکرد، آن چهره به او (نیرو) نزدیک و نزدیکتر شد و گفت: پسرم، به تو افتخار میکنم! تو بهترین میراث منی و باعث بازگشت قدرت و خودم شدی! چقدر قدرتمند و برومند شدی!
نیرو فریاد زد: لعنتی! ازت متنفرم! تو باعث نابودی زندگی خیلی ها شدی!
-اوه خدای من تحت تاثیر قرار گرفتم ! مطمئنا یکی از اونا همون ماریانای احمق،مادرته درسته؟
نیرو باورش نمیشد؛آن زن دوستشداتنی ، همان کسی که مدت کمی نقش پسرش را بازی میکرد مادرش بود و خوی فرشتگان نیز در او قرار گرفته بود. نفرت او ازپدرش چندین برابر شد و با شدت خشم فریاد زد : خفه شو
-اه خدای من اینرو هم اون دیوونه (ماریانا) یادت داد که به من بگی؟
-گفتم خفـــــــــــــــــــــــ ــــــــه شو!
-تمام تلاشتو بکن،تو وسیله خوبی بودی که منو به این راحتی به هدفم رسوندی، تو (از درون)ضعیفی! حتی اگه در اوج قدرت باشی! اینرا گفت و با پشتش را به نیرو کرد.
درد در نیرو بیشتر شد. لحظه به لحظه روحش پژمرده تر از قبل میشد و امیدش نیز ناپایدارتر، دلش میخواست از این زندان جسم رهایی یابد و بار دیگر مادرش را ببیند، دلش میخواست دوباره به دوران کودکی برگردد و همه چیز را از نو بسازد، دلش میخواست.... اشکی از چشم های نیرو به روی گونه هایش افتاد در این لحظه در عمق تاریکی وجودش نوری روشن را احساس کرد،نوری زیبا و آرامش بخش که تسلی همه درد هایش بود و با آن میتوانست تمام دردها و تاریکی های گذشته اش را پاک کند. چشمانش سفید شد و احساس قدرت کرد. ورجیل ، با تاسف بدون اینکه حواسش به نیرو باشد با خود میگفت:همیشه فکر میکردم پسرم هم مثل من میشه و هدف من رو دنبال میکنه،پسری که فقط قدرت برایش مهم باشد و احساساتی و احمق نباشد اما حالا میبینم اون به یه احمق مثله دانته تبدیل شده ...اگه همون اول دانته هم با من بود... دیگر سکوت کرد و چیزی نگفت ناگهان متوجه نوری از پشت خودش شد نوری زیبا و بزرگ که فریاد میزد : از وجود من بر بیرون! ورجیل لحظه ای درنگ نکرد و از وجود نیرو خارج شد اما از اینکه در وجود پسرش قدرتی فرازمینی دیگر بیدار شده بود خرسند بود؛ او مطمئن بود که با وجود قدرتهای نیرو و قدرت خودش میتواند عالم را به زیر سلطه خود در آورد و به هدف نهایی خود برسد.
اسپاردا نیز از بیرون در حال دفاع از خودش بود ، سعی میکرد ضربه ای نزند و ورجیل را خسته کند تا با قدرت خود روح ورجیل را از وجود نیرو خارج کند. که ناگهان نوری زیبا را دید که از چشم ها و صورت نیرو خارج میشدند آن نور سفید تمام وجود نیرو را گرفت و او را به آسمان برد آن نور تمام وجود نیرو را گرفت. دیگر اثری از سردی و بی روحی در صورت نیرو وجود نداشت. آننور بیشتر و بیشتر میشد و در نهایت برای نیرو بال هایی شدند و آن موقع بود که بعد فرشته نیرو، خودش را نشان داد . حالا دیگر اسمان نماینگر نوری بزرگ و الهی بود. دانته و لیدی و تریش و تمامی مردم مجذوب ان نور الهی و روشنایی شدند. دانته و لیدی همچنان به آن نور نگاه میکردند.
لیدی: زیباست،نه؟ دانته: همه این اتفاقات مطمئنا کار اون بچه است (نیرو) باید بریم ببینیم دیگه چه دسته گلی به آب داده، فکر کنم دیگه داریم میرسیم! تریش هم با دیدن آن نور متعجب شده بود. تا به حال چیزی به این عجیبی ندیده بودبا خود گفت: احساس میکنم میتونم دانته رو اونجا پیدا کنم و اطلاعات رو راجب موندوس بهش بدم و راهی اون نور شد. نیرو بیهوش شد و بر روی زمین افتاد اسپاردا او را سریعا گرفت. نیرو با چشمانی نیمه باز و با خرسندی گفت: من تونستم........تونستم اون تاریکی رو خودم از وجودم بیرون کنم.... من دیگه زندانی تاریکی نیستم و دوباره بر روی دستان اسپاردا بیهوش شد.
در این هنگام دانته به فاصله ای نسبتا دوری به نیرو رسید و خندان به لیدی گفت: دیدی گفتم دوباره بچه یه دسته گل دیگه آب داده!
لیدی: اون مرد کیه؟
-نمیدونم، بیچاره اون که این بچه لوس رو تحمل میکنه.
آن دو به سرعت به طرف نیرو رفتند.
 
آخرین ویرایش:

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت هفدهم : بازگشت کهنه کارها

20908185051297508389.jpg



قدرتش چند برابر قبل شده بود، دوباره به یاد خاطرات تیره وتاریک گذشته اش افتاد و سعی کرد خود را از آنها خلاص کند؛ تنها یک چیز بود که میتوانست درد هایش را درمان کند آن چیزی جز انتقام نبود... انتقام فقط راه رهایی او از گذشته بیرحمش بود به آسمان نگاه کرد و آنرا خونین دید و با خود گفت: موندوس ایندفعه نمیتونی از این کارهایی که با من و فرزندانم و همچنین این مردم بیچاره کردی قسر در بری... به پایین نگاه کرد و چهره یکی از اعضای خانواده اش _نیرو_ را دید و به آرامی گفت: باورم نمیشه همه چیز اینقدر تغییر کرده...چند سال گذشته! حتی نوه ام هم از اون موقعی که پسرام رو میدیدم بزرگتر شده ... ارام سرش رو به طرف گوش نیرو برد و گفت: انتقام تو ام از اون پست فطرت میگیرم... ناگهان صدای فردی را شنید،نمیدانست چرا اما احساس میکرد فرد صاحب ان صدا را میشناسد اما به آن هم توجهی نکرد... دیگر به هیچ چیزی فکر نکرد و با دود سیاه رنگ خودش و نیرو را از آنجا دور کرد.
قدم هایش را سریعتر از قبل برداشت، با دیدن دود سیاه سریع تر از قبل دوید...لحظه به لحظه تشویش و حیرت زدگی در او فزونی میافت...احساس میکرد که اتفاقات عجیبی می افتد و خودش هیچ خبری از این موضوعات ندارد...پس از محو شدن دود سیاه دیگر کسی آنجا نبود...ایستاد ...لحظه ای بیاد برادر از دست رفته اش _ ورجیل_ افتاد... آن لحظه ای تاریک که او را از دست داد و فقط یاد و خاطره ی او در ذهنش جای مانده بود، به یاد چهره نفرت انگیز موندوس و چشمان زیبای مادرش افتاد و ... لحظه ای سکوت پیشه کرد ؛به زانو افتاد و با جدیت تمام به خود گفت: لعنتی بازم گمت کردم اما میدونم کجا پیدات کنم!
سپس سرش را چرخاند و به دروازه جهنم خیره شد و چیزی نمیگفت... لیدی به دانته نزدیک شد و به آرامی به او گفت: دوباره انگار داره بارون میاد نه دانته (منظورش اشکهای دانته بود) دانته دستی بر روی صورت خود کشید، با صدای بلند خندید و گفت : بارون، نه بابا ! دختر خانوم باید یه دکتر برای چشمات بری ها! حالا بزن بریم!
لیدی: کجا؟؟؟
دانته:دروازه جهنم،میدونی با یکی از دوستای قدیمی (موندوس) یه خورده حسابی دارم میخوام برم صافش کنم فکر کنم دیرتر برم ناراحت بشه!
لیدی: امان از دست تو دانته! باشه بریم
وآنها راهی دروازه تاریکی ها شدند...
تریش هم چنان به آسمان نگاه میکرد و سعی میکرد خود را به دانته برساند...خسته بود...از همیشه خسته تر اما بازهم راحش را ادامه میداد و لحظه ای استراحت نداشت اما در راه فکری به ذهنش رسید که اورا از حرکت ایستاند، دستش را بر زیر چانه اش گذاشت و کمی بر روی زمین نشست و به آرامی با خود گفت: خودشه، این بهترینه...اون نور الان بطور کامل ناپدید شده و من دیگه نمیتونم بفهمم دانته دقیق کجاست؛ وایسا ببینم! اصلا از کجا معلوم دانته اونجا باشه! من چه فکری با خودم کردم که این راه رو میرم!
لحظه ای سکوت کرد و دوباره گفت:نه همین رو (نقشه جدید ذهن خودشو میگه) اجرا میکنم...مسیر خود را تغییر داد و به سمت قلعه فورتیونا قدم برداشت...هر لحظه و در هر قدم بیاد خاطرات گذشته خود در جهنم می افتاد...اولین لحظه ای که موندوس او را ساخت... ودوباره همون صحبت هایی را که در تولد خود میگفت بیاد آورد...
سرده، خیلی سرده، چرا اینجا اینقدر تاریکه...من میترسم...من برای چی خلق شدم!
-تو زیبایی، به زیبایی همون زن ضعیف منفور، با این تفاوت که قدرتت اون حس نفرت رو ازبین میبره
با شنیدن صدا سرش را برگرداند،چهره اش نامشخص بود متحیر بود و با تعجب گفت: زن منفور، زیبایی! از چی حرف میزنید؟ شما کی هستین؟
آن چهره پلید دیگر به او کاملا نزدیک شده بود حالا بهتر میتوانست صورتش را ببیند
-من خالق تو هستم و برای ساختن تو زحمت زیادی رو کشیدم، من برخلاف شیاطین بد ریخت و خشنی که میساختم تو رو با ظرافت تموم ساختم؛ این کار برای من خیلی سخت بود (ساختن چهره زیبا)
چشمان زیبایش به نشانه تعجب به مانند گوی هایی درخشان شده بودند،باورش نمیشد که این موجود کریح خالق او باشد اما سریعا در مقابل او (موندوس) زانو زد و گفت: سرورم، بی ادبی های من رو ببخشید من حاضرم به شکرانه این نعمتی که به من دادید(خلق کردن) هر کاری انجام بدم...
سپس به بالا به صورت موندوس نگاه کرد و لبخند عمیقی را در صورت او دید...
همچنان به فکر کردن ادامه داد متوجه نبود که چه چیزی از کنارش میگذرد و در حال حاضر کجاست دوباره چند لحظه از همان موقع به یادش افتاد... لحظه ای که اولین آذرخش های خود را درست کرد و از این موضوع لبخندی شیطانی بر لب داشت...
-سرورم، این دانته که شما میگین کی هست؟ کجاست؟ چطور میشه از پا درآوردش!
-اون پسر اسپارداست، (اسپاردا)یکی از بهترین شوالیه های من! البته اون لعنتی من رو به انسانها فروخت و به من خیانت کرد... سپس مشتش را فشرد و با عصبانیت تمام گفت: موفقیت توی دستان من بود...من تموم اون عوضیا (یا همون آدما) رو به اسارت خودم در آورده بودم، سرزمین فرشته ها هم زیر دست داشتم (از طریق اوگاندا) من خالق تمام عالمیان میشدم اون ابله (اسپاردا) از پس تموم اون ضعیفا که فقط با مشعل و شمشیر حلبی از خودشون دفاع میکردن بر میومد اون دست راست من بود اما با عشق احمقانه خودش همه چیزرو به تباهی کشوند...من...من تا خون تک تک فرزندان لعنتیشو نریزم دست بردار نخواهم بود! من تورو کاملا شبیه اون زنی ساختم که اسپاردا عاشقش بود یکی از پسران اسپاردا تو چنگ منه اما دیگری یاغی گری میکنه! تنها نقطه ضعف اون مادرشه وگرنه به هیچ طریقی نمیشه به درونش نفوذ و روح و جسمش رو نابود کرد! تریش تو باید مطمئن شی و اون رو مورد آزمایش قرار بدی ! اون پسر نامیره به راحتی میتونی بشناسیش چند تا از سربازای به یه نفر مشکوک شدن تو باید به اونجا بری و اون عوضی رو پیش من بیاری... به هر طریقی که شده! تو استفاده از حیله های زنونه رو خوب بلدی،نه؟
-اون زنی که ازش حرف میزدید چی شد؟
-اون بخاطر ضعیف بودنش مرد!
سپس دستش را برزیر چانه اش گذاشت و با خوشحالی از ته دل غرید و گفت: دوست دارم لحظه ی زجر کشیدنشو ببنیم...آه چقدر لذت بخشه یکی دیگه از فرزندای دوست خیانتکارم رو بکشم...
تریش به خود آمد خودش را تکاند، گرمای آشنای جهنم برای او یاد اور تمام اتفاقات گذشته بود..اودرست در مقابل دروازه ایستاده بود...لبخندی کمرنگ بر روی صورتش نشست و گفت: آه خونه قدیمی! خیلی وقت بود ندیده بودمت ! موندوس آخرین بار خوب ندیدمت دلم برات خیلی تنگ شده! دوباره راه خود را ادامه داد.
دیگر خود را در قلعه فورتیونا دید...تاریک تر از همه جا بنظر میرسد! در مقابل درب بزرگ آن قلعه، یک سگ نگهبان با سه سر و چهره شیطانی بود..متوجه تریش شد... سرش را به نزدیکی او برد و با فریاد گفت: ای خیانتکار، با چه جرئتی اینجا میپلکی؟ اربابم اگه تو رو ببینه... چطوره به نشان وفاوداری خودم نسبت به ایشون کلتو براشون به هدیه ببرم...این افتخار بزرگیه!تریش پوز خدی زد و گفت: برو اونور لعنتی! من با تو کاری ندارم، برو اونور میخوام با اربابت صحبت کنم!
سگ سه سر: اوه جرئت پیدا کردی و بزرگتر از دهنت حرف میزنی! تو نمیتونی از اینجا رد شی مگر....!
تریش مهلت حرف زدن به او نداد و با یک آذرخش بزرگ او را نقش بر زمین کرد. سگ شیطانی در حالی که به شدت زخمی شده بود و بر روی زمین دست و پا میزد با ناله گفت:نمیتونی قسر دربری...ار...اربابم موندوس تورو سر جات میشونه
تریش سری تکان داد و با خونسردی گفت:خواهیم دید سپس گلوله ای در سر سگ خالی کرد و به راه خود ادامه داد. چند قدمی برنداشته بود که با شیاطین دیگری روبهرو شد ...به راحتی و با آسودگی خاطر تک تک انها را از پا در آورد...با خوشحالی دستی بر روی موهای خود کشید و گفت: هنوزم قدرت کشتن این احمقها رودارم ناگهان صدای دست زدن کسی را از پشت سر شنید... سرش را برگرداند...آن کسی جز موندوس نبودکه با لبخندی شیطانی میگفت: آفرین...آفرین مخلوق زیبایم..ببینم مگه من تورو نکشته بودم! آهان اومدی که من به نحو احسن سزای اعمالتو بدم...در این لحظه زنی با موهای مشکی به موندوس نزدیک شد و به ارامی گفت: اوه عزیزم...این اون مخلوقی بود که ازش برام میگفتی؟ همون خیانتکاره! سپس دستش را دور گردن موندوس انداخت! موندوس با بی اعتنایی دست اوگاندرا را از گردنش جدا کرد و او را به کنار هل داد... سپس به آرامی به تریش نزدیک شد و گفت: خب چون خودت با پای خودت اینجا اومدی، اجازه میدم نوع مرگت رو خودت انتخاب کنی!
تریش سریعا خود را به زانو انداخت و با حالتی ندامت و شرمساری گفت: سرورم، منرو ببخشید ...من اشتباهات زیادی رو مرتکب شدم من...من میخوام دوباره به شما خدمت کنم...
موندوس پوز خندی زدو گفت: عجب چیزی! نقشه ی خودمو برای خودم پیاده میکنی، اما کول خوندی خانم کوچولو! من مثه اون دانته فریب چهره ی زیبات رو میخورم!؟
-نه سرورم...مطمئن باشید نقشه ای ندارم حتی برای اثبات وفاداریم این رو براتون آوردم...سپس شمشیر اسپاردا را در حالت تعظیم در مقابل او قرار داد وادامه داد: این هدیه چیز ناقابلیه...من...من نقاط ضعف دانته رو میدونم و میتونم به شما کمک کنم...مطمئن باشید از اعتماد به من پشیمون نمیشید!
موندوس_که حالا نرمتر از قبل شده بود_ به آرامی گفت: باشه...ولی من چشمم به توئه! با کوچکترین اشتباه ...
تریش نگذاشت حرف موندوس تمام شود و سریعا گفت: سرورم هیچ جای نگرانی وجود نداره! با کوچکترین اشتباه سرم رو از بدن جدا کنید...
موندوس به نشانه رضایت سرش را تکان داد و گفت: باشه!پس بیا بعدا باهات کار دارم! سپس راه خود را گرفت و رفت: در راه اورگاندرا دوباره به موندوس نزدیک شد و گفت:عزیزم مطمئنی میخوای بهش اعتماد کنی من بهش شک دارم! موندوس با عصبانیت گردن اورگاندرا را گرفت و او را به دبوار کوبید و با عصبانیت گفت: سعی نکن با عشوه گری هات خودت رو بهمن نزدیک کنی! میدونی من برای چی تو رو به اینجا راه دادم! این موضوعات اصلا به تو مربوط نیست سپس او را به گوشه ای پرتاب کرد و با خود گفت: بالاخره دیگه دارم به اهدافم میرسم!
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر