دانشنامه بازی Resident Evil

وضعیت
گفتگو بسته شده و امکان ارسال پاسخ وجود ندارد.

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد

لیون اسکات کندی


تولد:۱۹۷۷-قد:۱.۷۸-عضویت:مامور ویژه ی دولت و پلیس سابق راکون سیتی -حضور:رزیدنت اویل ۲ و ۴ و Degeneration و darkside chronicles-

لیون اسکات کندی یکی از شخصیت های اصلی رزیدنت اویل و محبوب ترین شخصیت رزیدنت اویل در جهان است.در رزیدنت اویل ۲ لیون به عنوان یکی از دو قهرمان اصلی بازی حضور داشت.در این بازی او یک پلیس تازه کار بود که برای گذراندن نخستین روز خدمتش به راکون سیتی آمده بود.در حالی که از هیچ چیز خبر نداشت.لیون در آنجا با دختر جوانی به نام کلیر ردفیلد روبرو شد که به دنبال برادر گمشده اش کریس (یکی از اعضای تیم آلفای استارز) می گشت.او در ادامه همچنین با زنی به نام ایدا ونگ آشنا شد که ادعا می کرد به دنبال نامزدش جان میگردد.ولی در واقع او جاسوس یک سازمان خصوصی نامشخص بود که نمونه ی ویروس G که دکتر ویلیام بیرکن ساخته بود را برای سازمانش به دست آورد.سرانجام لیون و کلیر موفق شدند دکتر ویلیام بیرکن که توسط ویروس G به یک هیولای قدرتمند و خطرناک تبدیل شده بود را نابود کنند و به همراه دختر نوجوان ویلیام بیرکن شری و با استفاده از یک قطار بین شهری از راکون سیتی فرار کنند.سپس کلیر برای پیدا کردن برادرش از آنها جدا شد و به سمت پاریس رفت.لیون هم شری را به مکان امنی برد.پس از آن لیون به عنوان مامور دولت برای مبارزه با آمبرلا استخدام شد.

در رزیدنت اویل darkside chronicles نشان داده می شود که لیون و همکارش جک کراوزر از طرف دولت برای دستگیری فردی به نام جاوییر هیدالگو که یکی از محققان سابق شرکت آمبرلا بود به منطقه ای در آمریکای جنوبی اعزام می شوند.هیدالگو کسی است که دختران جوان را می دزیدد تا از آنها برای انجام آزمایشاتش بر روی ویروس T-veronica استفاده کند.لیون و کراوزر در آنجا دوباره با یک فاجعه ی شیوع ویروس T روبرو می شوند.تنها بازمانده ی این حادثه هم دختر جوانی به نام مانوالا می باشد که یکی از همان دخترانی است که توسط هیدالگو ربوده شده بودند.در انتهای این مرحله هم کراوزر در یک حادثه ی تصادف هیکوپتر کشته می شود و لیون خیال می کند که او مرده است.در حالی که کراوزر زنده مانده بود و به استخدام آلبرت وسکر درآمده بود.

لیون در رزیدنت اویل ۴ که وقایع آن ۶ سال پس از اتفاقات رزیدنت اویل ۲ رخ می دهد هم به عنوان قهرمان اصلی بازی و محافظ مخصوص خانواده ی رئیس جمهور حضور دارد.در این بازی لیون برای پیدا کردن اشلی گراهام دختر رئیس جمهور که به طرز مرموزی در مسیر دانشگاه به خانه دزدیده شده بود به روستایی در اسپانیا فرستاده می شود.و در آنجا متوجه می شود که تمام روستاییان قصد کشتن او را دارند! لیون پس از پیدا کردن اشلی متوجه می شود که فردی به نام آسموند سدلر که اشلی را دزدیده انگلی به نام لاس پلاگا را پرورش داده و به وسیله ی آن مغز تمام مردم روستا را کنترل می کند.او همچنین فهمید که سدلر این انگل را به لیون و اشلی تزریق کرده است و به زودی انگل سر از تخم درخواهد آورد.لیون همچنین در این بازی دوباره با ایدا ونگ روبرو شد که از طرف سازمانش مامور بود نمونه ی انگل لاس پلاگا را به دست آورده و برای سازمان ببرد.لیون در ادامه همچنین با دوست قدیمی اش جک کراوزر روبرو شد که تصور می کرد دو سال پیش در یک تصادف هلیکوپتر کشته شده است.کراوزر اکنون دشمن لیون است و همانطور که قبلا هم گفتیم برای آلبرت وسکر کار می کند و اکنون هم وظیفه دارد که نمونه ی انگل لاس پلاگا را از چنگ سدلر در آورده و برای وسکر ببرد.که سرانجام ایدا برای نجات جان لیون کراوزر را می کشد. در انتها لیون موفق شد انگل را از بدن خودش و اشلی خارج کند و پس از کشتن سدلر (که البته تبدیل به یک هیولا شده است) با استفاده از یک قایق موتوری که ایدا به او داده بود به همراه اشلی از آن منطقه فرار کند.لیون همچنین در فیلم انیمیشنی رزیدنت اویل Degeneration که داستان آن ۷ سال پس از رزیدنت اویل ۲ و ۱ سال پس از رزیدنت اویل ۴ اتفاق می افتد هم حضور دارد.در این فیلم شخصی به نام فردریک داوینگ که سر محقق شرکت دارویی ویل فارما بوده است ویروس T را در فرودگاه هاروارد ویل پخش می کند و لیون به عنوان مامور مخصوص رئیس جمهور برای بررسی اوضاع به آنجا اعزام فرستاده می شود.سپس او به همراه دو پلیس محلی برای نجات دادن بازماندگان داخل فرودگاه به آنجا می رود و در آنجا دوباره پس از 7 سال با کلیر که در واقع یکی از همان بازماندگان بوده است روبرو می شود.لیون همچنین در این فیلم با یکی از آن دو پلیس محلی به نام آنجلا میلر تیم می شود و سپس با کورتیس میلر (برادر بزرگتر آنجلا) که بر اثر تزریق ویروس G تبدیل به یک هیولای قدرتمند و خطرناک تبدیل شده بوده است مواجه می شود و او را نابود می کند.سرانجام هم لیون و کلیر با کمک آنجلا موفق می شوند که فردریک داوینگ را دستگیر کنند.لیون همچنین در بازی darkside chronicles هم در دو مرحله به عنوان یکی از قهرمانان اصلی حضور دارد.یکی مرحله ی مربوط به رزیدنت اویل 2 و دیگری هم همان مرحله ای که داستان آن در سال 2002 اتفاق می افتد و در آن لیون و کراوزر با هم تیم می شوند.در این داستان لیون و همکارش جک کراوزر توسط دولت برای دستگیری فردی به نام جاوییر هیدالگو که یکی از محققان سابق شرکت آمبرلا بود به منطقه ای در آمریکای جنوبی اعزام می شوند.هیدالگو کسی است که دختران جوان را می دزیدد تا از آنها برای انجام آزمایشاتش نت اویل 4 نشان داده شده است.

نکات: 1-لیون در بازی رزیدنت اویل Gaiden نیز به عنوان یکی از سه قهرمان اصلی بازی حضور داشت. (این بازی جزو بازی های فرعی رزیدنت اویل محسوب می شود.و قهرمانان اصلی آن لیون،بری برتون و یک بازمانده به نام لوسیا هستند.)2-لیون-بیلی کوئن و کارلوس الیورا تنها قهرمانان اصلی مجموعه ی رزیدنت اویل هستند که با مهم ترین شخصیت منفی رزیدنت اویل یعنی آلبرت وسکر ملاقات نکردند.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد

کلیر ردفیلد


تولد:۱۹۷۹-قد:۱.۶۸-عضویت :سازمان ترا سیو- حضور:رزیدنت اویل ۲ و کد ورونیکا و Degeneration و darkside chronicles-

کلیر ردفیلد یکی از شخصیت های اصلی رزیدنت اویل و خواهر کوچکتر کریس ردفیلد یکی از اعضای تیم آلفای استارز است.پدر و مادر کلیر و کریس در یک حادثه ی رانندگی کشته شده اند.در واقع کلیر شخصیتی بود که کاملا نا خواسته و فقط برای پیگیری یک هدف شخصی وارد داستان رزیدنت اویل شد.او دختری شجاع،مقاوم،بسیارخوش بین و عاشق موتور سواری بود و در ضمن بسیار هم با برادرش کریس صمیمی بود.در رزیدنت اویل ۲ کلیر یک دانشجوی 19 ساله و یکی از دو قهرمان اصلی بازی بود که پس از شنیدن خبرهایی درباره ی واقعه ی عمارت در کوهستان آرکلی در روز ۲۹ سپتامبر سال ۱۹۸۸ برای پیدا کردن برادرش کریس با موتور سیکلتش به راکون سیتی آمدو با یک پلیس تازه کار به نام لیون اسکات کندی آشنا شد که می خواست اولین روز کارش را در راکون سیتی بگذراند.البته کلیر و لیون از هیچ یک از وقایع پیش آمده خبر نداشتند.کلیر پس از مدتی متوجه می شود که برادرش کریس برای پیگیری فعالیت های غیر قانونی شرکت آمبرلا به پاریس سفر کرده است.او همچنین با دختر بچه ی ۱۲ ساله ای به نام شری بیرکن که در واقع دختر دکتر ویلیام بیرکن (یکی از دانشمندان شرکت آمبرلا و سازنده ی ویروس G ) بود نیز آشنا شد.تا اینکه در قسمتی از بازی شری توسط پدرش ویلیام بیرکن (که بر اثر تزریق ویروس G به بدنش تبدیل به یک هیولای قدرتمند و خطرناک شده است) به ویروس G مبتلا می شود و کلیر با استفاده از دستور ساخت واکسنی که آنت بیرکن مادر شری چند لحظه قبل از مرگش به او داده است واکسن ویروس G را تولید می کند و جان شری را نجات می دهد.کلیر همچنین با برایان آیرونز رئیس پلیس راکون سیتی که در واقع رشوه گیر آمبرلا بود هم ملاقات کرد.سرانجام کلیر و لیون موفق شدند ویلیام بیرکن را نابود کنند و به همراه شری و با استفاده از یک قطار بین شهری از راکون سیتی فرار کنند.سپس کلیر از لیون و شری جدا شد و به دنبال برادرش کریس به سمت پاریس حرکت کرد و پس از سه ماه به آنجا رسید. (در رزیدنت اویل کد ورونیکا) ولی از شانس بدش توسط ماموران آمبرلا در پاریس دستگیر و به یک جزیره ی دور افتاده و متروکه در اطراف آمریکای جنوبی به نام روک فورت تبعید شد که این جزیره در واقع تبعیدگاه آمبرلا بوده است.کلیر متوجه شد که این جزیره هم به ویروس مبتلا شده و مردم آن تماما به زامبی تبدیل شده اند. او در جزیره با یک پسر جوان به نام استیو بورنساید آشنا شد.استیو و پدرش هم مانند کلیر توسط مامورین آمبرلا به آن جزیره تبعید شده بودند.کلیر همچنین با رئیس جزیره یعنی آلفرد آشفورد روبرو شد.آلفرد به خواهرش خواهرش الکسیا ویروسی به نام T-VERONICA که توسط خود الکسیا ساخته شده بود را تزریق کرده بود و به مدت ۱۵ سال او را در یک آزمایشگاه نگه داشته بود.حالا الکسیا پس از ۱۵ سال به زندگی باز گشته بود و دارای قدرتی خارق العاده بود.در این زمان آلبرت وسکر یکی از کارکنان سابق آمبرلا و فرمانده ی خیانتکار تیم آلفای استارز که اکنون دیگر برای آمبرلا کار نمی کرد هم برای به دست آوردن نمونه ی ویروس T-veronicaبه همان جزیره آمده بود.سرانجام کلیر و استیو موفق شدند که با استفاده از یک هواپیما از جزیره فرار کنند.ولی آلفرد با استفاده از هدایت اتوماتیک هواپیما را به شعبه ی دیگر آمبرلا در قطب جنوب فرستاد. در آنجا استیو آلفرد را کشت و آنها خواستند که از آنجا فرار کنند که در دام الکسیا افتادند.از طرف دیگر کریس که توسط لیون مطلع شده بود خواهرش کلیر به جزیره ی روک فورت تبعید شده و از آنجا هم به قطب جنوب رفته است برای پیدا کردن کلیر به جزیره ی روک فورت و سپس به قطب جنوب رفت.کریس کلیر را پیدا کرد و نجات داد.ولی استیو بیچاره بر اثر ویروس T-VERONICA که الکسیا به او تزریق کرده بود مرد.سرانجام کریس الکسیا که بر اثر ویروس T-VERONICA و قدرت خارق العاده اش تبدیل به یک هیولا شده بود را نابود کرد و پس از مبارزه با وسکر به همراه کلیر و با استفاده از یک هواپیما از آنجا فرار کرد.درست چند ثانیه قبل از اینکه آن منطقه به وسیله ی بمب نابود شود.کلیر همچنین در فیلم انیمیشنی رزیدنت اویل: Degeneration که داستان آن ۷ سال پس از وقایع رزیدنت اویل ۲ و کد ورونیکا اتفاق می افتد هم حضور دارد.در این انیمیشن کلیر عضو یک سازمان غیر دولتی به نام ترا سیو شده است.که وظیفه ی آنها مبارزه با عملیات تروریستی ویروسی است. در این فیلم شخصی به نام فردریک داوینگ که سر محقق شرکت دارویی ویل فارما است ویروس T را در فرودگاه هاردوارد ویل پخش می کند و از قضا کلیر هم در آن زمان در آن فرودگاه حضور داشت و در آنجا گیر افتاد.ولی لیون که مامور مخصوص رئیس جمهور بود به همراه دو پلیس محلی دیگر برای نجات دادن بازماندگان داخل فرودگاه به آنجا می رود و در اینجاست که کلیر پس از 7 سال دوباره با لیون روبرو می شود.سرانجام هم کلیر و لیون با کمک یکی از آن دو پلیس محلی به نام آنجلا میلر موفق می شوند که فردریک داوینگ را دستگیر کنند.کلیر همچنین در بازی darkside chronicles هم در مراحل مربوط به رزیدنت اویل 2 و کد ورونیکا به عنوان یکی از قهرمانان اصلی حضور دارد.نقش او در این بازی دقیقا مانند نقشش در رزیدنت اویل 2 و کد ورونیکا است.

نکته:در ابتدا قرار بود که قهرمانان اصلی رزیدنت اویل ۲ لیون اسکات کندی و یک دختر دانشجو به نام الزا واکر باشند.ولی زمانی که ۸۰ درصد از بازی ساخته شد شینجی میکامی کارگردان بازی دید که بازی خیلی ترسناک و قشنگ نیست و گرافیکش هم بسیار پایین و در حد گرافیک رزیدنت اویل ۱ است.بنابراین ساخت بازی را همانطور نیمه کاره متوقف کردند و رزیدنت اویل ۲ را دوباره از نو ساختند. و شد همین بازی که امروز در دسترس ماست.گرافیک این بازی بسیار بالاتر از نسخه ی قبلی بود.مکان بازی و بسیاری از هیولاها هم تغییر کرده بودند.و مهم تر از همه اینکه شینجی میکامی دید که شخصیت های این بازی هیچ ارتباطی به شخصیت های رزیدنت اویل ۱ ندارند.بنابراین کلیر ردفیلد را جایگزین شخصیت الزا واکر کرد.و بازی قبلی که توقیف شده بود را هم رزیدنت اویل ۱.۵ نامیدند.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد


ایدا ونگ


تولد:۱۹۷۴-قد:۱.۷۳-عضویت:نامعلوم-حضور:رزیدنت اویل ۲ و ۴ و ماجراهای آمبرلا و darkside chronicles-
ایدا ونگ یکی از شخصیت های اصلی رزیدنت اویل و یک زن مرموز چینی است که جاسوس یک سازمان مرموز نا مشخص که رقیب شرکت آمبرلا بوده است می باشد.او در سال 1997 توسط سازمانش و به عنوان جاسوس به شعبه ی آرکلی آمبرلا فرستاده شد و در آنجا با سر محقق جدید آزمایشگاه یعنی جان آشنا شد و آنها به یکدیگر علاقه مند شدند.ایدا در رزیدنت اویل ۲ به عنوان یک شخصیت جانبی حضور داشت.در این بازی ایدا به دستور سازمانش و همچنین به دستور آلبرت وسکر که اکنون از آمبرلا جدا شده بود و می خواست سازمانی مستقل تشکیل دهد برای به دست آوردن یک نمونه از ویروس G که درون گردنبند تنها دختر دکتر ویلیام بیرکن (سازنده ی ویروس) پنهان شده بود به راکون سیتی اعزام شد.در آنجا او با یکی از دو قهرمان اصلی بازی یعنی لیون اسکات کندی آشنا شد و به او گفت که به دنبال نامزد گمشده اش جان می گردد.ایدا در طول بازی بارها به لیون کمک کرد و بارها جان او را از مرگ نجات داد.بعدها ایدا از زبان آنت بیرکن (همسر دکتر ویلیام بیرکن و یکی از دانشمندان آمبرلا) شنید که نامزدش جان مرده است .سرانجام لیون متوجه شد که ایدا در واقع یک جاسوس بوده است که ماموریت داشته است نمونه ی ویروس G که دکتر ویلیام بیرکن ساخته بود را به دست آورد و برای سازمان خودش ببرد.در انتهای بازی هم ایدا به طرز مرموزی در حالی که تصور می شد مرده است با انداختن یک موشکی انداز برای لیون جان او را از دست تایرنت 103 نجات داد و سپس ناپدید شد.در مرحله ای از بازی ماجراهای آمبرلا متوجه می شویم که ایدا پس از جدا شدن از لیون و کمک به او موفق می شود که قطعه ای از بدن ویلیام بیرکن جهش یافته که درون آن ویروس G وجود داشت را بدست آورد .سپس وسکر به او خبر داد که یکی از هلیکوپترهای آمبرلا به زودی از راکون سیتی عبور می کند و تنها راه فرار از راکون سیتی استفاده از آن هلیکوپتر است.ایدا در هنگام عبورش از یک بزرگراه با یکی از تایرنت های فوق العاده قدرتمند آمبرلا به نام TP0400 روبرو شد و پس از نابود کردن آن با استفاده از قلابی که وسکر به او داده بود به هلیکوپتر آویزان شد و موفق شد که از راکون سیتی خارج شود.

ایدا همچنین در رزیدنت اویل ۴ که ۶ سال پس از رزیدنت اویل ۲ بود هم به عنوان قهرمان زن بازی حضور داشت.او در این بازی پس از سالها دوباره با لیون روبرو شد.و در مواردی که حتی خود لیون هم خبر نداشت به او کمک می کرد و جان او را از مرگ نجات می داد.در این بازی ایدا در ظاهر برای آلبرت وسکر کار می کرد و ماموریت داشت که نمونه ی انگل لاس پلاگاس را برای سازمان او ببرد.ولی در انتهای بازی متوجه می شویم که حتی وسکر هم فریب این دختر را خورده و ایدا برای یک سازمان دیگر فعالیت می کرده است. (همان سازمانی که در رزیدنت اویل ۲ هم برای آن کار می کرد.) همچنین وسکر به ایدا دستور داده بود که هر جا لیون را دید او را بکشد.ولی ایدا به خاطر علاقه ای که به لیون داشت این کار را نمیکرد.تا اینکه وسکر به ایدا گفت که او مامور دیگرش جک کراوزر را برای کشتن لیون فرستاده است.ایدا هم به خاطر عشقش به لیون مجبور به مقابله با کراوزر شد و سرانجام او را کشت.گرچه در گزارش خود به سازمان اینطور وانمود می کرد که زنده نگه داشتن لیون به نفع آنهاست.سرانجام ایدا موفق شد که نمونه ی انگل را بدست درآورد و با استفاده از هلیکوپتری که سازمان برایش فرستاده بود از جزیره فرار کند.همچنین او سوییچ قایق موتوری اش را به لیون داد تا او هم بتواند قبل از انفجار جزیره از آنجا فرار کند.ایدا در این بازی یک سناریوی مجزا داشت که بازیکن آن خودش بود و تمام اتفاقات بازی اصلی را از زاویه ی دید ایدا روایت می کرد. ایدا همچنین در بازی darkside chronicles هم در مرحله ی مربوط به داستان رزیدنت اویل 2 حضور دارد.نقش او در این بازی دقیقا مشابه نقشش در رزیدنت اویل 2 است.
نکته:در رزیدنت اویل 1 و در بخش آزمایشگاه مخفی آمبرلا یک فایل وجود دارد که در آن یکی از محققان آمبرلا به نام جان به نامزدش ایدا نامه ای نوشته است و از نام خودش و ایدا به عنوان پسورد (رمز عبور) یک کامپیوتر استفاده کرده است.این ایدا در واقع همان ایدای معروف خودمان است و جان هم در واقع همان نامزد گمشده ی ایدا است که در رزیدنت اویل 2 ایدا به دنبال او می گردد و سرانجام متوجه می شود که او مرده است.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد

ربکا چیمبرز



تولد:۱۹۸۰-قد:۱.۶۰-عضویت:تیم براوو-حضور:رزیدنت اویل ۱و 0 و ماجراهای آمبرلا-

ربکا چیمبرز عضو تازه کار تیم براووی استارز بود که به عنوان امدادگر در این تیم استخدام شده بود. ربکا در رزیدنت اویل 0 به عنوان یکی از دو قهرمان اصلی بازی حضور داشت.در این بازی که داستان آن یک روز پیش از رزیدنت اویل ۱ رخ می داد نشان داده می شود که پس از اعزام شدن تیم براوو به کوه های آرکلی برای بررسی قتل هایی مرموز در آن منطقه هلیکوپتر آنها سقوط می کند و اعضای تیم از هم جدا می شوند.سپس ربکا پس از ورود به یک قطار با یک سروان دوم نیروی دریایی به نام بیلی کوئن آشنا می شود که به جرم کشتن 23 نفر غیر نظامی در طول جنگ به اعدام محکوم شده بود و فرار کرده بود. ربکا و بیلی با هم تیم می شوند و پس از روبرو شدن با موجودات گوناگون و تحمل سختی های زیاد یکی از آزمایشگاه های مخفی شرکت آمبرلا را پیدا می کنند.در همین حین بیلی برای ربکا توضیح داد که آن ۲۳ نفر را به دستور خود دولت کشته است.و دولت هم برای اینکه روی کار خود سرپوش بگذارد او و دوستش ساموئل ریگان که عاملان قتل بودند را محکوم کرده است. در انتها آنها موفق شدند جیمز مارکوس شخصیت منفی اصلی بازی و سازنده ی ویروس T را نابود کنند.سرانجام ربکا از بیلی جدا شد و به بیلی قول داد که اعلام کند او کشته شده است.پس از جدا شدن از بیلی ربکا وارد یک عمارت بزرگ در همان حوالی شد.غافل از اینکه در آنجا حوادثی به مراتب وحشتناکتر از قبل در انتظار اوست. در مرحله ای از بازی ماجراهای آمبرلا می بینیم که ربکا پس از ورود به عمارت از شدت خستگی در یکی از اتاقها به خواب می رود و پس از مدتی توسط بیسیم چی تیم براوو ریچارد آیکن بیدار می شود.ربکا و ریچارد با هم همراه می شوند تا اینکه ریچارد برای نجات ربکا از یک مار غول پیکر سمی خودش را جلوی دهان مار می اندازد و به شدت زخمی می شود.سپس ربکا باید برای نجات جان خودش و ریچارد تلاش کند.در رزیدنت اویل 1 نشان داده می شود که پس از این جریانات چه اتفاقاتی برای ربکا در عمارت می افتد.ربکا در رزیدنت اویل 1 به عنوان یک شخصیت جانبی حضور دارد.در این بازی تیم آلفای استارز برای پیدا کردن تیم گمشده ی براوو به کوه های آرکلی فرستاده می شوند و پس از ورود به آن عمارت یکی از اعضای تیم به نام کریس ردفیلد ربکا که تنها بازمانده ی تیم براوو بود را پیدا کرده و نجات می دهد. ربکا درطول بازی به کریس کمک می کند و سرانجام هم با استفاده از یک هلیکوپتر درست قبل از انفجار عمارت از آنجا فرار می کنند. سپس ربکا به همراه کریس و عضو دیگر تیم آلفا یعنی بری برتون برای جمع آوری مدارکی بر علیه شرکت آمبرلا به شعبه ی مرکزی آمبرلا در پاریس سفر می کنند.ربکا همچنین در دو مرحله از بازی ماجراهای آمبرلا هم به عنوان بازیکن حضور دارد.یکی مرحله ای که مربوط به داستان رزیدنت اویل 0 می شود و دیگری مرحله ای که اتفاقات بین رزیدنت اویل 0 و 1 و در واقع ماجرای همراه شدن ربکا با ریچارد را به تصویر می کشد.
نکته:در رزیدنت اویل ۱ ربکا بسته به انتخاب های شما می تواند بمیرد یا زنده بماند.در قسمی از بازی یک هانتر (به بخش هیولاهای رزیدنت اویل مراجعه کنید.) به ربکا حمله می کند.اگر شما سریعا به کمک او بشتابید و هانتر را بکشید ربکا نجات پیدا می کند و زنده می ماند.ولی اگر برای نجات او نروید یا دیر اقدام کنید ربکا توسط هانتر کشته می شود.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد


ازول ای اسپنسر



تولد:1917-وفات:2006 (در سن 89 سالگی)-عضویت:یکی از 3 بنیان گذار اصلی و رئیس کل شرکت آمبرلا –حضور:رزیدنت اویل 0 و ماجراهای آمبرلا و رزیدنت اویل 5-

ازول ای اسپنسر یکی از مهم ترین و در عین حال مرموزترین شخصیت های رزیدنت اویل و همچنین بنیانگذار اصلی و رئیس کل شرکت آمبرلا می باشد. اسپنسر پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی اش به همراه دو دوست هم دانشگاهی اش یعنی ادوارد آشفورد و جیمز مارکوس شروع به مطالعه بر روی ویروس های گوناگون کردند.تا اینکه آنها در سال 1960 موفق به کشف ویروسی به نام progenitor یا ویروس مادر در یکی از روستاهای آفریقا به نام کیجوجو شدند.این ویروس قابلیتی داشت که می توانست پس از مرگ انسان هم به زندگی اش ادامه دهد. آشفورد می خواست این ویروس را برای درمان بیماری ها به کار گیرد.اما اسپنسر و مارکوس قصد داشتند که از آن برای ساخت سلاح های جنگی استفاده کنند. به هر حال آنها برای تحقیقات بیشترشان نیاز به یک آزمایشگاه مجهز و البته مخفی نیاز داشتند.بنابراین در سال 1962 اسپنسر یک معمار مشهور نیویورکی به نام جرج تروور را برای این کار استخدام کرد و در دامنه ی کوه های آرکلی در حومه ی راکون سیتی یک عمارت بزرگ و مجلل را بنا کرد و از جرج خواست که در زیر این عمارت یک آزمایشگاه بزرگ و مجهز برای او بسازد.ولی پس از پایان کار ساخت عمارت و آزمایشگاه اسپنسر که دید جرج از بسیاری از اسرار آمبرلا مطلع شده است نقشه ی شومی کشید.او همسر جرج جسیکا تروور و دختر او لیزا تروور را برای یک مهمانی به عمارت دعوت کرد.ولی پس از ورود آنها به عمارت آنها را به گروگان گرفت تا بدین وسیله بتواند خود جرج را هم گیر بیندازد.سپس آنها را زندانی کرد.جرج در زندان بر اثر گرسنگی درگذشت.همسرش جسیکا هم در حین فرار کشته شد.در این زمان اسپنسر و همکارانش که برای انجام آزمایشاتشان به تست انسانی نیاز داشتند از دختر بی گناه جرج به عنوان موش آزمایشکاهی استفاده کردند و ویروس هایی که ساخته بودند را به او تزریق کردند.بنابراین لیزا ظرف مدت کوتاهی تغییر شکل داد و تبدیل به یک مخلوق عجیب و وحشتناک شد. (لیزا تروور تغییر شکل یافته یکی از غول های نسخه ی بازسازی شده ی رزیدنت اویل 1 می باشد که کریس ردفیلد و جیل والنتاین با او روبرو می شوند.) تا اینکه در سال 1968 اسپنسر به همراه آشفورد و مارکوس شرکتی به ظاهر دارویی نام آمبرلا را تاسیس کردند .ولی این فقط ظاهر قضیه بود و در واقع آنها می خواستند که در قالب یک شرکت مجاز دولتی دست به آزمایشات غیر قانونی بزنند. تا اینکه بالاخره در تاریخ 19 سپتامبر سال 1978 دکتر جیمز مارکوس با کمک موفق شد که نمونه ی تکامل یافته ی ویروس مادر یعنی ویروس تایرنت یا ویروس T را بسازد.این ویروس قدرتی داشت که می توانست با استفاده از یک شوک الکتریکی ضعیف مغز و عضلات انسان مرده را به کار بیندازد و او را دوباره زنده کند. ولی متاسفانه این فشار آنقدر قوی نبود که بتواند موجود هوشمندی بسازد.بنابراین انسان دوباره متولد شده (زامبی) فقط می توانست برای رفع نیاز اصلی اش یعنی غذا به انسان های دیگر حمله کند.بنابراین در سال 1988 اسپنسر که دید مارکوس تا حدودی او را به اهدافش نزدیک کرده است به دو شاگرد مورد اعتماد او یعنی آلبرت وسکر و ویلیام بیرکن دستور داد که او را به قتل برسانند که البته آنها به دلایلی موفق به این کار نشدند. (در بخش اختصاصی جیمز مارکوس در این باره مفصل توضیح داده شده است.) در بازی ماجراهای آمبرلا نشان داده می شود که در سال 2003 و پس از نابودی کامل شرکت آمبرلا وسکر مدارکی را بر علیه اسپنسر به دادگاه ارائه می دهد.و تعقیب جهانی برای یافتن اسپنسر آغاز می شود.سرانجام اسپنسر در سال 2006 (3 سال قبل از وقایع رزیدنت اویل 5) و در منزل مسکونی خودش توسط وسکر به قتل رسید.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد


ویلیام بیرکن



تولد:۱۹۶۲-وفات:۱۹۹۸ (در سن 36 سالگی)-قد:۱.۷۵-وزن:۶۶.۷ کیلوگرم-عضویت:رئیس شعبه ی آرکلی شرکت آمبرلا -حضور:رزیدنت اویل ۲و 0 و ماجرا های آمبرلا و darkside chronicles-

ویلیام بیرکن یک دانشمند و یکی از مهم ترین شخصیت های منفی مجموعه ی رزیدنت اویل و شخصیت منفی رزیدنت اویل 2 و 0 و ماجراهای آمبرلا و darkside chronicles بود.او همچنین همسر آنت بیرکن و پدر شری بیرکن (دو تن از شخصیت های رزیدنت اویل 2) می باشد.بیرکن در سال 1977 یعنی از سن 15 سالگی به استخدام شرکت آمبرلا درآمد و شاگرد دکتر جیمز مارکوس شد و در آنجا او با یکی دیگر از شاگردان مارکوس به نام آلبرت وسکر دوست شد. تا اینکه در تاریخ 29 جولای سال 1978 شعبه ی کارآموزی تعطیل شد و وسکر و بیرکن به شعبه ی آرکلی آمبرلا منتقل شدند و عهده دار ریاست آنجا شدند.سپس در سال 1986 بیرکن به دستیارش آنت علاقه مند شد.آنها با هم ازدواج کردند و در همان سال صاحب دختری به نام شری شدند. سرانجام بیرکن موفق به کشف ویروس G از داخل بدن لیزا تروور (فردی که شرکت آمبرلا از او مانند موش آزمایشگاهی استفاده می کرد.در بخش اختصاصی لیزا تروور در این مورد مفصل توضیح داده شده است.) شد.در رزیدنت اویل ۲بیرکن به عنوان شخصیت منفی بازی حضور داشت.در این بازی نشان داده می شود که بیرکن که از شرکت آمبرلا اخراج شده است پس از ساختن ویروس G توسط سربازانی از جمله هانک که می خواستند نمونه ی ویروس را بدزدند و برای شعبه ی اصلی آمبرلا در پاریس ببرند تیر باران شد.ولی به سرعت برای نجات جان خود ویروس G را به خودش تزریق کرد و تبدیل به یک هیولای قوی و وحشتناک شد.و سرانجام هم توسط قهرمانان اصلی بازی یعنی لیون اسکات کندی و کلیر ردفیلد کشته شد.او همچنین در رزیدنت اویل 0هم به عنوان یک شخصیت جانبی و دوست آلبرت وسکر حضور داشت.بیرکن در بازی ماجراهای آمبرلا و در مراحل مربوط به رزیدنت اویل 0 و 2 هم حضور داشت.او همچنین در بازی darkside chronicles و در مرحله ی مربوط به داستان رزیدنت اویل 2 هم به عنوان شخصیت منفی حضور دارد.
نکته:در رزیدنت اویل 2 تغییر شکل یافتن ویلیام بیرکن و تبدیل شدن او به هیولا پس از تزریق ویروس G 5 مرحله داشت.و در هر مرحله او قوی تر و خطرناک تر می شد.که تصویر هر 5 مرحله را در اینجا مشاهده کردید.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد

جیمز مارکوس



تولد:۱۹۱7 -وفات : 1998 (در سن 81 سالگی )-قد:۱.۸۰-عضویت:یکی از 3 بنیانگذار اصلی شرکت آمبرلا و رئیس شعبه ی کارآموزی آمبرلا -حضور:رزیدنت اویل 0 و ماجراهای آمبرلا-

جیمز مارکوس یک دانشمند و یکی از ۳بنیانگذار اصلی شرکت آمبرلا ( به همراه ازول ای اسپنسر و ادوارد آشفورد) و هم چنین شخصیت منفی اصلی رزیدنت اویل 0 بود.او هم چنین سازنده ی ویروس T بود. در سال 1968 مارکوس به همراه دو دوست دانشگاهی اش یعنی ازول ای اسپنسر و ادوارد آشفورد شرکت به ظاهر دارویی آمبرلا را تاسیس کردند. پس از رونق گرفتن آمبرلا و افزایش شعبه های آن مارکوس رئیس شعبه ی کارآموزی آمبرلا شد.و بالاخره در تاریخ 19 سپتامبر سال 1978 مارکوس موفق به ساخت ویروس تایرنت یا ویروس T شد. این ویروس قدرتی داشت که می توانست با استفاده از یک شوک الکتریکی ضعیف مغز و عضلات انسان مرده را به کار بیندازد و او را دوباره زنده کند. ولی متاسفانه این فشار آنقدر قوی نبود که بتواند موجود هوشمندی بسازد.بنابراین انسان دوباره متولد شده (زامبی) فقط می توانست برای رفع نیاز اصلی اش یعنی غذا به انسان های دیگر حمله کند.تا اینکه در سال 1988 اسپنسر که دید مارکوس او را به اهدافش نزدیک کرده است دو شاگرد مورد اعتماد مارکوس به نامهای آلبرت وسکر و ویلیام بیرکن را برای کشتن او فرستاد.ولی در هنگام کشتن او گلوله ی یکی از سربازان به یکی از شیشه های حاوی زالوهای آلوده به ویروس T برخورد کرد.بنابراین پس از مرگ مارکوس آن زالو وارد بدن او شده و پس از 10 سال ویروس T به او حیاتی دوباره بخشید. سپس مارکوس در صدد انتقام برآمد.برای این کار او ابتدا به یکی از قطارهای تفریحی شرکت آمبرلا حمله کرد و سپس ویروس T را در عمارت اسپنسر که در زیر آن یکی از آزمایشگاه های مخفی و غیر قانونی آمبرلا قرار داشت پخش کرد.سپس هنگامی که متوجه حضور ربکا چیمبرز و بیلی کوئن (قهرمانان اصلی رزیدنت اویل 0) در آزمایشگاه شعبه ی کارآموزی آمبرلا شد بسیاری از مخلوقاتی که در آزمایشگاه ساخته شده بودند را آزاد کرد تا آن دو را نابود کنند.سرانجام در انتهای بازی مارکوس با ربکا و بیلی روبرو می شود و ماجرای مرگ و تولد دوباره اش را برای آنها تعریف می کند.سپس تبدیل به یک هیولای زالو مانند می شود.ربکا و بیلی متوجه می شوند که او به نور آفتاب حساس است.بنابراین چهار دریچه ی هوایی آزمایشگاه را باز می کنند و هنگامی که مارکوس به خاطر تابش مستقیم اشعه ی ماورا بنفش نور خورشید بر روی بدنش به اندازه ی کافی ضعیف شد بیلی فقط با یک گلوله ی مگنام (نوعی اسلحه ی دستی با کالیبر و قدرت گلوله ی بالا) به زندگی او خاتمه می دهد.توسط بیلی کوئن یکی از دو قهرمان اصلی رزیدنت اویل 0 کشته می شود. مارکوس هم چنین در بازی ماجراهای آمبرلا و در مرحله ای که مربوط به داستان رزیدنت اویل 0 می باشد نیز حضور دارد.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد


شوا آلومار


تولد:1986-عضویت:B.S.A.A-حضور:رزیدنت اویل ۵-

شوا آلومار یکی از دو قهرمان اصلی رزیدنت اویل 5 است.او در سن 8 سالگی پدر و مادرش را در طی حادثه ای در یکی از آزمایشگاه های شرکت آمبرلا از دست داد و سپس عمویش او را به فرزندی پذیرفت و شوا را به همراه 7 کودک دیگر بزرگ کرد.در سال 2009 شوا که اکنون یکی از اعضای شاخه ی غربی آفریقا در B.S.A.A می باشد برای کمک یکی دیگر از اعضای این تیم به نام کریس ردفیلد به روستایی به نام کیجوجو پیگیری پرونده ی قاچاق سلاحهای میکروبی به آن منطقه فرستاده شده است.آنها پس از پیدا کردن و کشتن یک قاچاقچی سلاحهای میکروبی به نام ریکاردو آیروینگ متوجه می شوند که آلبرت وسکر دشمن دیرینه ی کریس سازمانی به نام تریسل را راه اندازی کرده است و به وسیله ی انگلی به نام لاس پلاگا مغز تمام مردم روستا را تحت کنترل خودش گرفته است.در انتهای بازی شوا و کریس با کمک نامزد کریس جیل والنتاین موفق می شوند که آلبرت وسکر را نابود کنند.(برای آگاهی از داستان کامل به بخش داستان رزیدنت اویل 5 مراجعه کنید.)
نکته:شوا تنها قهرمان چپ دست مجموعه ی رزیدنت اویل است.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد


بیلی کوئن



تولد:۱۹۷۲-قد:۱.۷۵-عضویت:نیروی دریایی -حضور:رزیدنت اویل 0 و ماجراهای آمبرلا-

بیلی کوئن یک سروان دوم نیروی دریایی و یکی از دو قهرمان اصلی رزیدنت اویل 0 بود که در کنار امداد گر تازه کار تیم براوو یعنی ربکا چیمبرز ایفای نقش می کرد.در این بازی اعضای تیم براوو پس از اعزام به کوه های آرکلی با یک خودروی نظامی روبرو شدند که تمام سرنشینان آن کشته شده بودند.براساس یادداشت های درون خودرو آنها فهمیدند که این خودرو در حال انتقال یک سروان دوم نیروی دریایی به نام بیلی کوئن بوده است که به خاطر قتل ۲۳ نفر غیر نظامی در طول جنگ به اعدام محکوم شده بود.انریکو مارینی فرمانده ی تیم براوو به اعضای تیم دستور داد که علاوه بر انجام ماموریت خودشان باید بیلی کوئن را هم پیدا و دستگیر کنند.پس از جدا شدن از هم ربکا چیمبرز پرستار تازه کار تیم یکی از قطارهای تفریحی شرکت آمبرلا را پیدا کرد و پس از ورود به آن مورد حمله ی چند زامبی قرار گرفت.در این لحظه بیلی کوئن ظاهر شد و جان او را نجات داد.او برای ربکا توضیح داد که آن ۲۳ نفر را به دستور خود دولت کشته است.و دولت هم برای اینکه روی کار خود سرپوش بگذارد او و دوستش ساموئل ریگان که عاملان قتل بودند را محکوم کرده است.بیلی همچنین برای ربکا توضیح داد که کشتن سرنشینان آن خودرو کار او نبوده است و زمانی که او فرار کرده بود آنها زنده بوده اند.سرانجام بیلی و ربکا یکی از آزمایشگاه های مخفی آمبرلا را کشف کردند و بیلی موفق شد جیمز مارکوس (یکی از بنیانگذاران اصلی شرکت آمبرلا و سازنده ی ویروس T) را نابود کند.در انتهای بازی هم ربکا به بیلی قول داد که به اعضای تیمش اعلام کند که او کشته شده است.سپس بیلی و ربکا از هم جدا شدند و بیلی به دنبال سرنوشت خود رفت.او همچنین در مرحله ی اول بازی ماجراهای آمبرلا که مربوط به داستان رزیدنت اویل 0 می شد هم به عنوان بازیکن در کنار ربکا حضور داشت.
نکته:بیلی –لیون اسکات کندی و کارلوس الیورا تنها قهرمانان اصلی مجموعه ی رزیدنت اویل هستند که با مهم ترین شخصیت منفی رزیدنت اویل یعنی آلبرت وسکر ملاقات نکردند.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد


کارلوس الیورا


تولد:۱۹۷۷-قد:۱.۷۵-عضویت:گارد ویژه ی آمبرلا (U.B.C.S)-حضور:رزیدنت اویل ۳ و ماجراهای آمبرلا-

کالوس الیورا یکی ازشخصیت های اصلی رزیدنت اویل ۳ می باشد که در بازی ماجراهای آمبرلا هم حضور داشت.او برزیلی و یکی از اعضای ویژه ی گارد آمبرلا (U.B.C.S) می باشد که شرکت آمبرلا او و دو نفر از همکارانش به نام های نیکلای جینواف و میخائیل ویکتور را به راکون سیتی فرستاد تا تمام اسناد و مدارک مربوط به آمبرلا را جمع آوری کنند و از بروز آبرو ریزی بیشتر جلوگیری کنند.کارلوس در طول ماموریتش با عضو ویژه ی تیم آلفای استارز یعنی جیل والنتاین آشنا می شود که قصد داشت از شهر فرار کند.کارلوس در طول بازی به جیل کمک می کند و بارها جان او را نجات می دهد.در یک قسمت از بازی هم که جیل توسط غول اصلی بازی یعنی نمسیس به ویروس T مبتلا می شود شما باید کنترل کارلوس را بر عهده بگیرید و سریعا به بیمارستان رفته و برای جیل واکسن تهیه کنید.در انتهای بازی هم جیل و کارلوس با کمک بری برتون (دوست و همکار جیل) با استفاده از یک هلیکوپتر از شهر فرار می کنند.درست چند لحظه قبل از اینکه شهر با بمب هسته ای نابود شود! اسلحه های اصلی کارلوس در بازی یک مسلسل M4A1 ‌و یک کلت می باشد.کارلوس هم چنین در یکی از مراحل بازی ماجراهای آمبرلا هم به عنوان بازیکن در کنار جیل حضور داشت.با این تفاوت که در نسخه ی اصلی رزیدنت اویل 3 کارلوس فقط در یک بخش کوتاه از بازی به عنوان بازیکن حضور داشت .ولی در این بازی او به عنوان یکی از قهرمانان اصلی و قابل انتخاب از ابتدای مرحله ایفای نقش می کند.
نکته1:کارلوس-لیون اسکات کندی و بیلی کوئن تنها قهرمانان اصلی مجموعه ی رزیدنت اویل هستند که با مهم ترین شخصیت منفی رزیدنت اویل یعنی آلبرت وسکر ملاقات نکردند.نکته 2:کارلوس در بازی ماجراهای آمبرلا به جای M4A1 یک مسلسل MP5 دارد.
 
  • Like
Reactions: fosil

Mr.Death

دبیر تحریریه بازنشسته
کاربر سایت
May 31, 2006
4,070
نام
احد
نوشته ی نیما ردفیلد


استیو بورنساید


تولد:1981-وفات:1998 (در سن 17 سالگی)-قد:1.73-وزن:67.5-حضور:رزیدنت اویل کد ورونیکا و darkside chronicles-


استیو بورنساید یکی از شخصیت های اصلی رزیدنت اویل:کد ورونیکا و darkside chroniclesاست.در کد ورونیکا استیو به همراه پدرش توسط شرکت آمبرلا به جزیره ی راکفورت که تبعید گاه آمبرلا بود فرستاده شدند.چون متوجه اسراری از شرکت آمبرلا شده بودند.ولی چون هر کدام را به یک نقطه از جزیره تبعید کردند یکدیگر را گم کردند.تا اینکه استیو در جزیره با یکی دیگر از زندانیان به نام کلیر ردفیلد آشنا شد.استیو و کلیر با هم تیم شدند تا برای زنده ماندن و فرار از جزیره تلاش کنند.تا اینکه استیو مجبور شد برای نجات جان کلیر پدرش که بر اثر ویروس T تبدیل به یک زامبی شده بود را بکشد.استیو و کلیر همچنین با رئیس جزیره یعنی آلفرد آشفورد روبرو شدند.آلفرد به خواهرش خواهرش الکسیا ویروسی به نام T-VERONICA که توسط خود الکسیا ساخته شده بود را تزریق کرده بود و به مدت ۱۵ سال او را در یک آزمایشگاه نگه داشته بود.حالا الکسیا پس از ۱۵ سال به زندگی باز گشته بود و دارای قدرتی خارق العاده بود. سرانجام کلیر و استیو موفق شدند که با استفاده از یک هواپیما از جزیره فرار کنند.ولی آلفرد با استفاده از هدایت اتوماتیک هواپیما را به شعبه ی دیگر آمبرلا در قطب جنوب فرستاد. در آنجا استیو آلفرد را کشت و آنها خواستند که از آنجا فرار کنند که در دام الکسیا افتادند.الکسیا ویروس T-VERONICA را به استیو تزریق کرد و استیو تبدیل به یک هیولای عجیب الخلقه شد.سپس الکسیا استیو را مجبور کرد که کلیر رابکشد.ولی استیو در آخرین لحظات به خودش آمد و کلیر را از دست الکسیا نجات داد.سپس به کلیر ابراز عشق کرد و مرد.استیو همچنین در بازی darkside chronicles هم در مرحله ای که مربوط به داستان رزیدنت اویل:کد ورونیکا می شود هم به عنوان یکی از دو قهرمان اصلی نیمه ی اول مرحله در کنار کلیر حضور دارد.نقش او در این بازی عینا مانند نقشش در رزیدنت اویل:کد ورونیکا است.با این تفاوت که در نسخه ی اصلی رزیدنت اویل:کد ورونیکا استیو فقط در یک بخش کوتاه از بازی به عنوان بازیکن حضور داشت .ولی در این بازی او به عنوان یکی از قهرمانان اصلی و قابل انتخاب از ابتدای مرحله ایفای نقش می کند.
 
  • Like
Reactions: fosil

نیما ردفیلد

کاربر سایت
Sep 22, 2009
454
نام
نیما
داستان کامل رزیدنت اویل

پیشینه ی داستان

نکته:تمام اتفاقاتی که در بخش پیشینه ی داستان ذکر شده اند سال ها قبل از رخ دادن وقایع بازی های رزیدنت اویل اتفاق افتاده اند و در واقع مقدمه و شکل دهنده ی حوادث اصلی داستان هستند.بنابراین هیچ کدام در طول بازی ها اتفاق نمی افتند و دیده نمی شوند.

همه چیز از سال 1960(سال 1339 هجری شمسی) شروع می شود.در این سال دانشمندی به نام ادوارد آشفورد که پنجمین بزرگ خاندان آشفورد هم بود در منطقه ای به نام کیجوجو در آفریقا ویروسی ناشناخته را کشف می کند و آن را ویروس پروجنیتور(به معنای پیشرو) یا ویروس مادر می گذارد.آشفورد به همراه دو تن از دوستان دانشگاهی اش یعنی آزول ای اسپنسر و دکتر جیمز مارکوس شروع به تحقیق و مطالعه بر روی این ویروس کردند.ولی آنها برای ادامه ی تحقیقات و آزمایشاتشان به یک آزمایشگاه بزرگ و مجهز و البته مخفی نیاز داشتند.بنابراین در سال 1962 اسپنسر از یک معمار مشهور نیویورکی به نام جرج تروور دعوت به کار کرد و از او خواست تا در دامنه ی کوهستانی معروف به آرکلی در غرب ایالات متحده ی آمریکا برای او یک عمارت بزرگ و مجلل بنا کند و در زیر این عمارت که بیشتر جنبه ی ظاهری داشت یک آزمایشگاه بزرگ و مجهز بسازد.همچنین اسپنسر با دادن وعده ی مبلغی زیاد از جرج خواست تا راه های مخفی و تله هایی را هم در این عمارت بگنجاند.جرج هم به خاطر طمع زیاد قبول کرد.بالاخره کار ساخت عمارت و آزمایشگاه پس از 4 سال به پایان رسید.ولی اسپنسر شیطان صفت که متوجه شده بود جرج از بسیاری از فعالیت های غیر قانونی آنها مطلع شده است نقشه ی شومی کشید.او همسر جرج جسیکا و دختر او لیزا را برای یک مهمانی به عمارت دعوت کرد.ولی آنها به محض ورودشان به عمارت فهمیدند که در تله افتاده اند.در واقع اسپنسر با استفاده از این گروگان گیری می خواست خود جرج را هم به عمارت بکشاند.سپس از آنجایی که اسپنسر و همکارانش برای انجام آزمایشاتشان به تست انسانی نیاز داشتند از جسیکا و لیزا مانند موش آزمایشگاهی استفاده کردند و ویروس پروجنیتور را به بدن آنها تزریق کردند.بدن جسیکا هیچ واکنشی نسبت به ویروس از خود نشان نداد.سپس جسیکا تصمیم گرفت که به همراه دخترش از عمارت فرار کند.بنابراین به طور مخفیانه نامه ای در این باره برای لیزا نوشت.ولی قبل از اینکه بتواند نقشه اش را عملی کند توسط اسپنسر و افرادش به قتل رسید.جرج هم پس از ورودش به عمارت و انجام آزمایشاتی بر روی بدنش موفق شد که از دست ماموران آزمایشگاه فرار کند.ولی به خاطر آزمایشاتی که بر رویش انجام شده بود حافظه اش کم شده بود و راه ها و تله های درون عمارت که توسط خودش ساخته شده بود را فراموش کرده بود.بنابراین پس از چند روز جستجو برای پیدا کردن راه فرار در همان عمارت از گرسنگی درگذشت.در جایی که اسپنسر برای او قبری با نام خودش گذاشته بود.بنابراین فقط دختر بی گناه او لیزا همچنان به عنوان موش آزمایشگاهی اسپنسر باقی ماند.(لیزا نزدیک به 30 سال در اختیار اسپنسر و افرادش بود و برای انجام آزمایشات گوناگون استفاده می شد.) تا اینکه در همان سال و در تاریخ 4 دسامبر1967(سال 1346هجری شمسی) اسپنسر،مارکوس و آشفورد به قابلیت ها و توانایی های شگفت انگیز ویروس پروجنیتور پی بردند.این ویروس قابلیتی داشت که می توانست حتی پس از مرگ فرد هم در بدن او به زندگی اش ادامه دهد.آشفورد می خواست که از این ویروس برای درمان بیماری ها استفاده کند.ولی اسپنسر و مارکوس قصد داشتند که از آن جهت تولید سلاح های ویروسی برای ارتش آمریکا بهره بگیرند.بالاخره یک سال پس از این حوادث یعنی در سال 1968(سال 1347هجری شمسی) اسپنسر،مارکوس و آشفورد که حالا موفقیت های زیادی کسب کرده بودند تصمیم گرفتند که فعالیت های غیر قانونی خود را در قالب یک شرکت مجاز ادامه دهند.بنابراین آنها شرکت به ظاهر دارویی آمبرلا را تاسیس کردند که علاوه بر انجام فعالیت های داروسازی به فعالیت های غیر قانونی خود هم ادامه می دادند.تا اینکه در همان سال آشفورد به طرز مرموزی در هنگام انجام آزمایش بر روی ویروس پروجنیتور مرد و دست اسپنسر و مارکوس برای رسیدن به اهداف شوم خود بازتر شد.پس از مرگ ادوارد آشفورد پسرش الکساندر آشفورد که اکنون بزرگ خاندان آشفورد محسوب می شد به جای پدرش به عنوان محقق در شرکت آمبرلا استخدام شد و او یک شعبه ی مخفی دیگر از آمبرلا در قطب جنوب تاسیس کرد.خیلی زود شرکت آمبرلا رونق گرفت و توانست اعتماد مردم را جلب کند.به طوری که در همان سال دومین شعبه ی شرکت آمبرلا با عنوان شعبه ی کارآموزی آمبرلا در همان کوهستان آرکلی و در نزدیکی عمارت اسپنسر ساخته شد و اسپنسر که اکنون رئیس کل شرکت آمبرلا بود ریاست آن را به مارکوس واگذار کرد.اما در سال در سال 1968 علاوه بر وقایع مهم ذکر شده مثل:تاسیس شرکت آمبرلا،مرگ ادوارد آشفورد و احداث شعبه ی کارآموزی آمبرلا اتفاق بسیار مهم دیگری هم رخ داد.در این سال به برکت وجود شرکت آمبرلا در نزدیکی کوهستان آرکلی شهری به نام راکون سیتی تاسیس شد و نزدیک به 100000 نفر در آن ساکن شدند.اقتصاد راکون سیتی به طور کامل در دست شرکت آمبرلا بود.به طوری که حدود 30 درصد از مردم شهر در یکی از شعب آمبرلا مشغول به کار بودند.در حالی که بیشتر آنها از فعالیت های غیر قانونی آن بی خبر بودند.تا اینکه پس از گذشت مدت کوتاهی الکساندر آشفورد از طرف عده ای مورد اتهام قتل پدرش قرار گرفت و این آبروی خاندان بزرگ آشفورد را زیر سوال می برد.بنابراین الکساندر تصمیم گرفت که از اعتبار و آبروی خاندانش دفاع کند.بنابراین در سال 1971 یک نمونه از DNA جد بزرگش ورونیکا آشفورد را از داخل جسد او دزدید و با DNA خودش ترکیب کرد و بالاخره موفق شد که با استفاده از آنها به طور مخفیانه در آزمایشگاه و در خارج از بدن مادر یک پسر و دختر دوقلو را به وجود آورد که خون جد بزرگشان به طور مستقیم در رگ های آنها جریان داشته باشد.او نام فرزند پسر را آلفرد و نام فرزند دختر را الکسیا گذاشت.از سوی دیگر در این زمان اسپنسر نقشه ی پلید و بی رحمانه ی دیگری کشید.نقشه ای که پروژه ی وسکر نام گرفت.او صدها بچه که والدینشان هوش بالای متوسط داشتند را از سراسر دنیا دزدید و روی همه ی آنها نام خانوادگی وسکر را گذاشت.این بچه های بی گناه و ناآگاه زیر نظر شرکت آمبرلا و در محیطی کاملا کنترل شده رشد کردند و بزرگ شدند.سپس با بودجه ی شرکت آمبرلا به تحصیل پرداختند تا بدین وسیله آمبرلا بعدها از آنها به عنوان محقق در آزمایشاتش استفاده کند.سرانجام اسپنسر یک آزمایش ویروسی سخت را برای این بچه ها در نظر گرفت.ولی تمام آنها بر اثر ویروس کشته شدند و از بین صدها بچه فقط یک نفر زنده ماند:آلبرت وسکر(تصویر بالای صفحه وسط).او پیش از این نیزنسبت به سایر بچه ها استعداد بیشتری را از خودش بروز می داد و اسپنسر تمام چیزهایی که از یک کودک انتظار داشت را در آلبرت می دید.بنابراین در سال 1977 یعنی زمانی که آلبرت وسکر 17 ساله بود اسپنسر او را برای تعلیم به شعبه ی کارآموزی آمبرلا فرستاد تا زیر نظر دکتر مارکوس آموزش های لازم را ببیند.وسکر در آنجا با یکی دیگر از کارآموزان و شاگردان مارکوس به نام ویلیام بیرکن که 15 ساله بود دوست شد.وسکر و بیرکن خیلی زود ترقی کردند و پس از مدت کوتاهی تبدیل به بهترین و مورد اعتماد ترین شاگردان مارکوس شدند.به طوری که پس از تعطیل شدن شعبه ی کارآموزی آمبرلا در تاریخ 29 جولای سال 1978 وسکر و بیرکن به عمارت اسپنسر منتقل شدند و شخصا ریاست آزمایشگاه زیر زمینی آن را بر عهده گرفتند.تا اینکه بالاخره در تاریخ 19 سپتامبر 1978(سال1357 هجری شمسی) اتفاق بسیار مهمی رخ داد.در این تاریخ دکتر مارکوس موفق شد که با استفاده از ترکیب ویروس پروجنیتور با DNA زالو یک ویروس بسیار قدرتمندتر و مهمتر بسازد.او نام این ویروس را ویروس T(مخفف کلمه ی تایرنت به معنای ستمگر) گذاشت. این ویروس قابلیتی داشت که می توانست با استفاده از یک شوک الکتریکی ضعیف مغز و عضلات انسان مرده را دوباره به کار بیندازد و او را دوباره زنده کند.ولی متاسفانه این شوک الکتریکی به قدری قوی نبود که بتواند موجود هوشمندی بسازد و عقل و حافظه ی شخص را بازگرداند.بنابراین این انسان تازه متولد شده که آن را با عنوان زامبی می شناسیم فقط برحسب غریزه و برای رفع نیازش به غذا بایستی به سایر انسان ها حمله می کرد و بدتر از آن اینکه اگر فردی توسط یک زامبی گاز گرفته می شد ویروس T فورا به بدنش سرایت کرده و در ظرف مدت کوتاهی او هم تبدیل به یک زامبی می شد.(تصویر پایین)

http://images2.wikia.nocookie.net/residentevil/images/f/fb/Zombie_remake.jpg

RE011.jpg


(ویروس T مهم ترین ویروس در مجموعه ی رزیدنت اویل است.چون بیشتر وقایع داستان به وسیله ی این ویروس شکل می گیرد.) از آن پس شرکت آمبرلا بیشتر وقت خود را صرف کار بر روی ویروس T و کشف قابلیت های آن می گذاشت.و فعالیت های غیر قانونی و زیر زمینی خود را افزایش داد.وسکر و بیرکن در حدود 13 سال و در 3 مرحله ویروس T را مورد مطالعه و آزمایش قرار دادند. همچنین دکتر مارکوس با استفاده از ترکیب ویروس T با DNA جانوران مختلف در آزمایشگاه دست به ساخت موجودات عجیب الخلقه و نسبتا جان سختی زد تا از آنها برای ارتش آمریکا استفاده کند.به این موجودات آزمایشگاهی و وحشتناک که انواع زیادی هم داشتند در اصطلاح B.O.W می گویند.(B.O.W مخفف عبارت Bio Organic Weapon به معنای اسلحه ی زنده است.) تا اینکه آمبرلا به فکر افتاد تا با استفاده از ویروس T موجودات هوشمند و البته بسیار قدرتمندی بسازد که بتوانند از دستوراتی که وارد مغزشان می شود پیروی کنند.حاصل این کار شد هیولاهای انسان نمای تنومندی به نام تایرنت (به معنای ستمگر) که گرچه تعدادشان کم بود،ولی نسبت به سایر B.O.W ها قدرت و جان سختی فوق العاده بیشتری داشتند و مهمتر از همه اینکه بسیار باهوش تر بودند و قادر بودند که با استفاده از هوش مصنوعی بالایشان ماموریت های ساده ای که بر عهده شان گذاشته می شود را انجام دهند.(تصویر پایین-یک نمونه از تایرنت ها)

http://images2.wikia.nocookie.net/residentevil/images/7/70/Enemy_008.jpg

resident-evil-monsters-vs-movie-monsters-03-401-75.jpg


به طور کلی هدف آمبرلا از تولید این B.O.W ها و تایرنت ها ایجاد ارتشی خشن و بی رحم بود که در برابر عوامل مخرب فیزیکی از جمله گلوله مقاوم باشند.(در بخش مخلوقات رزیدنت اویل در مورد تک تک انواع B.O.W ها و تایرنت ها به طور مفصل توضیح داده شده است.)
از طرف دیگر در سال 1981 آلفرد و الکسیا این بچه های آزمایشگاهی که قرار بود زمانی نام خاندان آشفورد را دوباره زنده کنند 10 ساله شده بودند.هوش آلفرد مثل هوش یک انسان معمولی بود.ولی الکسیا یک نابغه بود.به همین دلیل هم موفق شد که در همان سال یعنی در سن 10 سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شود و سپس به عنوان سر محقق در یکی از شعب کارآموزی آمبرلا واقع در جزیره ی راکفورت مشغول به کار شد و عنوان جوان ترین محقق آمبرلا که تا پیش از این در انحصار دکتر ویلیام بیرکن بود را تصاحب کرد.بنابراین از آن پس بیرکن به الکسیا به چشم یک رقیب جدی در آمبرلا نگاه می کرد.ولی پدرشان الکساندر از ترس اینکه آنها روزی حقیقت ماجرا یعنی تولدشان در آزمایشگاه را بفهمند تمامی اسناد و مدارک مربوط به آن ماجرا را در یک اتاق مخفی در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کرده بود.تا اینکه 2 سال بعد یعنی در سال 1983 آلفرد آن اتاق را یافت و تمامی مدارک را پیدا کرد.آلفرد از شدت ناراحتی و عصبانیت به مرز جنون رسیده بود.احساس حسادت از اینکه چرا پدرشان او را هم مانند خواهرش الکسیا به صورت یک نابغه به وجود نیاورده بود لحظه ای او را رها نمی کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا از پدرش انتقام بگیرد.برای همین هم این موضوع را با الکسیا در میان گذاشت و بالاخره آنها با کمک هم موفق شدند که پدرشان را در تله بیندازند.سپس الکسیا ویروس T-veronica که خودش ساخته بود را به پدرش تزریق کرد.ولی نتایج این آزمایش نامطلوب از آب درآمد و الکساندر کم کم خوی انسانی خود را از دست داد.بنابراین آلفرد و الکسیا چشمها و دست و پاهای او را بسته و او را در زیرزمینی در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کردند.(الکساندر سالها در آن زیرزمین زندانی بود و در این مدت به خاطر تاثیر ویروس T-veronica تبدیل به موجود زشت و چندش آوری شد که آن را با عنوان نوسفراتو می شناسیم.) سپس الکسیا موفق شد که نقص ویروس T-veronica را اصلاح کند.او فهمید که برای بهره برداری از قدرت بی نظیر این ویروس بایستی آن را به فرد تزریق کرد و آن فرد را به مدت 15 سال در یک محفظه ی هوای سرد به خواب مصنوعی فرو برد.پس از گذشت این مدت قدرت نهفته در ویروس آزاد شده و برخلاف ویروس T شخص می تواند با همان حافظه ی قبلی اش به زندگی ادامه دهد.البته این بار با قدرت های مافوق بشری.بنابراین الکسیا که شیفته ی قدرت بود ویروس T-veronica را به خودش تزریق کرد و از برادرش آلفرد خواست تا او را در یک محفظه ی هوای سرد قرار دهد و پس از 15 سال از آنجا بیرون بیاورد.آلفرد هم الکسیا را در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا و در یک اتاق مخفی در یک محفظه ی هوای سرد قرار داد و به خواب مصنوعی فرو برد.بعد نزد همه اینطور وانمود کرد که الکسیا در هنگام انجام یک آزمایش در آزمایشگاه کشته شده است.
سه سال بعد یعنی در سال یعنی در سال 1986 دکتر ویلیام بیرکن و دستیارش آنت به یکدیگر علاقه مند شدند و با هم ازدواج کردند و در همان سال صاحب دختری شدند که نام او را شری گذاشتند.ویلیام و آنت در حالی که کارشان در آزمایشگاه را با جدیت تمام انجام می دادند زندگی زناشویی و خانوادگی گرم و محبت آمیزی هم داشتند.تا اینکه 2 سال بعد یعنی در سال 1988(سال 1367هجری شمسی) یعنی هنگامی که آزمایش بر روی ویروس در سومین مرحله ی خود (ساخت تایرنت) بود اسپنسر دید که مارکوس او را تا حد زیادی به اهدافش نزدیک کرده است و دیگر دلیلی برای زنده ماندنش وجود ندارد.چون با وجود ویروس T و تحقیقاتی که بر روی آن انجام شده بود دیگر نیازی به او نداشت.بنابراین به وسکر و بیرکن دستور داد تا استاد سابقشان مارکوس را ترور کنند و اطلاعات مربوط به آزمایشات او را بدزدند.وسکر و بیرکن به وسیله ی گارد اختصاصی آمبرلا این کار را کردند.ولی موقع شلیک گلوله ها توسط سربازان به مارکوس گلوله ی یکی از سربازها به یکی از بطری های حاوی زالوهای آلوده به ویروس T برخورد کرد و آن زالو وارد بدن بی جان مارکوس شد و همین اتفاق به ظاهر کوچک بعدها باعث شکل گیری حوادث زیادی در داستان می شود.سپس در همان سال بیرکن انگلی به نام NE-Alpha که توسط شعبه ی اروپایی آمبرلا ساخته شده بود را بر روی بدن لیزا تروور (دختر معمار عمارت اسپنسر که هنوز نمونه ی آزمایشگاهی آمبرلا بود) آزمایش کرد.خاصیت این انگل طوری بود که در صورتی که با بدن میزبان سازگاری نداشته باشد او را در ظرف مدت 20 دقیقه می کشت.ولی برخلاف انتظار بیرکن بدن لیزا از خودش مقاومت شدیدی نشان داد.و همین امر منجر شد تا بیرکن یک ویروس ناشناخته و بسیار قوی تر و خطرناکتر از ویروس T را کشف کند.بیرکن این کشف جدید را ویروس G (مخفف کلمه ی gene به معنای ژن) نامید.تا اینکه چند سال پس از این حوادث یعنی در سال 1996(سال 1375هجری شمسی) وسکر به اداره ی پلیس راکون سیتی رفت و در آنجا یک تیم ویژه ی پلیس با عنوان استارز (S.T.A.R.S) را تشکیل داد که اعضای آن همه از بهترین و حرفه ای ترین های بخش های مختلف اداره ی پلیس انتخاب شدند.( S.T.A.R.Sمخفف عبارت special tactics and resue service به معنای گروه نجات و تاکتیک های ویژه است.) در واقع هدف وسکر از ایجاد چنین تیمی این بود که آمبرلا یک عامل نفوذی در اداره ی پلیس داشته باشد که بتواند اعمال آنها را کنترل کند.به علاوه چون وسکر فرمانده ی کل تیم استارز بود بهتر می توانست عملیات هایی که ممکن بود با لو رفتن آمبرلا صورت بگیرد را کنترل و حتی خنثی کند. وسکر برای اداره ی آسانتر تیم استارز آن را به دو شاخه ی تیم براوو و تیم آلفا تقسیم کرد و خودش هم علاوه بر ریاست کل تیم استارز شخصا فرماندهی تیم آلفا را برعهده گرفت.
اعضای تیم براوو عبارت بودند از:
1-انریکو مارینی:فرمانده ی تیم براوو و نائب رئیس کل تیم استارز.
2-ادوارد دوی:خلبان تیم.
3-ریچارد آیکن:بیسیم چی تیم.
4-کنت جی سالیوان:متخصص ترکیبات شیمیایی.
5-فورست اسپایر:تک تیرانداز تیم.
6-ربکا چیمبرز:پرستار و امدادگر تیم.
و اعضای تیم آلفا:
1-آلبرت وسکر:موسس و فرمانده ی کل تیم استارز که قبلا درباره اش مفصل توضیح داده شد..
2-کریس ردفیلد:تک تیر انداز تیم و کسی که پس از اخراج از نیروی هوایی به استارز پیوسته بود.
3-جیل والنتاین:استاد باز کردن قفل و خنثی کردن انواع بمب و دختر دیک والنتاین یکی از سارقان مروف راکون سیتی که از جیل هم به عنوان دستیار در دزدی هایش استفاده می کرده است و در واقع جیل باز کردن قفل ها را در همان زمان یاد گرفت.ولی سرانجام مسیر زندگی اش را تغییر داد و به نیروی ویژه ی امنیت شهر یعنی Delta force پیوست.پس از مدتی هم برای عضویت در استارز انتخاب شد.
4-بری برتون:یک پلیس بسیار باتجربه و متخصص اسلحه.
5-براد ویکرز:خلبان تیم.
6-جوزف فروست:مامور تجسس تیم.
گرچه این عمل وسکر (تاسیس تیم استارز) در ظاهر به نفع آمبرلا بود ولی وسکر نمی دانست که همین اقدام به ظاهر مفیدش بعدها به ضرر او تمام خواهد شد.
اینها فقط بخش کوچکی از جنایات و فعالیت های غیر قانونی و قدرت طلبانه ی شرکت آمبرلا بودند.شرکت آمبرلا همچنان با جدیت تمام به فعالیت های غیر قانونی خود در زمینه ی ویروی سازی و ساخت سلاح های بیولوژیکی ادامه می داد و بدون اینکه کسی کوچک ترین شکی به فعالیت هایش بکند تمام موانع را با بی رحمی و خودخواهی تمام از سر راهش بر می داشت.ولی آیا آمبرلا تا ابد همینطور باقی می ماند یا اینکه بالاخره دستش رو می شود؟به راستی چه کسی می تولند در برابر چنین تشکیلات شیطانی و عظیمی ایستادگی کند؟قهرمانان داستان ما چه کسانی هستند و سر و کله شان از کجا پیدا می شود؟چه سرنوشتی در انتظار شرکت آمبرلا و عوامل شیطانی اش است؟
برای فهمیدن پاسخ این سوالات تا انتها با ما همراه باشید.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: fosil

نیما ردفیلد

کاربر سایت
Sep 22, 2009
454
نام
نیما
داستان کامل رزیدنت اویل 0


Resident-Evil-0-328x460.jpg


نکته:بازی رزیدنت اویل 0 پس از رزیدنت اویل 1،2،3 و کد ورونیکا ساخته شده است و همانطور که از نامش پیداست وقایع و رویدادهای قبل از داستان رزیدنت اویل 1 را روایت می کند.بنابراین این بازی برای کامل تر کردن داستان و رفع ابهامات آن ساخته شده است.به همین جهت در اینجا هم داستانش پیش از داستان رزیدنت اویل 1 بیان شده است.

سال 1998(سال 1377هجری شمسی) بود و تقریبا 10 سال از زمانی که آلبرت وسکر و ویلیام بیرکن به دستور اسپنسر دکتر جیمز مارکوس را ترور کرده بودند می گذشت.آن زالوی آلوده به ویروس T که به طور تصادفی وارد جسد مارکوس شده بود در طول این 10 سال از خودش واکنش نشان داده بود و با DNA مارکوس ترکیب شده بود و بنابراین به او حیاتی دوباره بخشید.مارکوس که حافظه اش را از دست نداده بود و واقعه ی ترور شدنش را به خاطر داشت درصدد انتقام گرفتن از اسپنسر برآمد.برای همین هم ویروس T را در کوهستان آرکلی و عمارت اسپنسر منتشر کرد.بنابراین تمام کارکنان عمارت و آزمایشگاه زیر زمینی آن و حتی تمام موجودات زنده ای که در آن حوالی بودند هم به ویروس T مبتلا شدند.بنابراین ظرف مدت کوتاهی چندین جسد در اطراف کوهستان آرکلی و در حومه ی راکون سیتی کشف شد که همگی به طرز وحشتناکی کشته شده بودند.پس از انتشار این خبر در راکون سیتی مردم شهر دچار رعب و وحشت شدند.به همین جهت اداره ی پلیس راکون سیتی فورا تیم براوو یکی از دو زیر شاخه ی تیم استارز که بیشتر از 2 سال از تاسیس شدنش نمی گذشت را به محل حادثه اعزام کرد.درهمین زمان مارکوس بخش دیگری از نقشه ی انتقام خود را اجرا کرد و با استفاده از زالوهای جهش یافته ی آلوده به ویروس T اش یکی از قطارهای اختصاصی آمبرلا را مورد حمله قرار داد.(مارکوس با استفاده از قدرتی که به دست آورده بود قادر بود که زالوهایش را با استفاده از مغزش کنترل کند.) دو ساعت پس از این حادثه هلیکوپتر تیم براوو به محل مورد نظر رسید.ولی ناگهان هلیکوپتر دچار نقص فنی شد و به داخل جنگل راکون سقوط کرد.(چون هلیکوپتر توسط فرمانده ی خیانتکار تیم استارز یعنی وسکر دستکاری شده بود.) ولی خوشبختانه همه ی اعضای تیم زنده ماندند و سالم از هلیکوپتر پیاده شدند.در همین زمان آنها یک خودروی نظامی را پیدا کردند که واژگون شده بود و هر دو سرنشین آن کشته شده بودند.براساس یادداشت های درون خودرو آنها متوجه شدند که آن خودرو در حال انتقال شخصی به نام بیلی کوئن بوده است. یک سروان دوم نیروی دریایی که به جرم کشتن 23 نفر غیر نظامی در خلال یک جنگ داخلی در یکی از دهکده های آفریقا به اعدام محکوم شده بود.فرمانده ی تیم براوو انریکو مارینی تصور می کند که بیلی کوئن سرنشینان آن خودرو را کشته و فرار کرده است.بنابراین یک فرمان هم برای پیدا و دستگیر کردن بیلی کوئن صادر می کند.سپس اعضای تیم از هم جدا می شوند و هرکدام به سمتی می روند تا اینگونه بتوانند سرنخ های بیشتری را پیدا کنند.از اینجا به بعد داستان از جانب جوان ترین و تازه کارترین عضو تیم استارز یعنی ربکا چیمبرز روایت می شود.کسی که به تازگی به عنوان پرستار و امدادگر در تیم براوو استخدام شده بود (تصویر بالا سمت چپ). ربکا پس از اندکی جستجو قطاری را پیدا می کند.(همان قطار اختصاصی آمبرلا که مورد حمله ی مارکوس قرار گرفته بود.) ربکا پس از ورود به قطار مورد هجوم چند زامبی قرار گرفت.ولی موفق شد که با اسلحه اش آنها را بکشد.کمی جلوتر ربکا در قطار با بیلی کوئن روبرو می شود (تصویر بالا سمت راست).سپس ادوارد دوی خلبان تیمشان جلوی چشمان ربکا توسط سگ های آلوده به ویروس T (کربروس ها) کشته می شود.سپس آن دو که متوجه وخامت اوضاع می شوند تصمیم می گیرند که با هم همراه شوند تا این گونه شانس بیشتری برای زنده ماندن به دست آورند.پس از گذشت مدت کوتاهی آن دو در قطار با یک عقرب غول پیکر آلوده به ویروس T مواجه شدند و موفق شدند که در طی یک مبارزه آن را نابود کنند.در همین زمان قطار از کنترل خارج شد و با تمام سرعت به سمت یک صخره پیش رفت.ولی ربکا و بیلی موفق شدند که مسیر قطار را به سمت دیگری منحرف کنند.در همین زمان آنها یک آزمایشگاه زیر زمینی مخفی را پیدا کردند که در واقع همان شعبه ی کارآموزی آمبرلا بود.پس از ورود به آزمایشگاه مارکوس که متوجه حضور آنها در آنجا شده بود و می ترسید که اسرار مخفیانه ی آمبرلا لو برود تعداد زیادی از B.O.W های ساخته شده توسط آمبرلا مانند حشرات،عنکبوت ها و میمون های جهش یافته و همچنین هانترها (یکی از مهم ترین B.O.W های آمبرلا که در بخش مخلوقات رزیدنت اویل به طور مفصل در مورد آنها توضیح داده شده است.) را در داخل آزمایشگاه آزاد کرد تا آن دو را نابود کنند.بنابراین ربکا و بیلی برای نجات جان خود مجبور به مبارزه با آنها شدند.در همین حین بیلی برای ربکا تعریف کرد که کشتن مردم آن دهکده در واقع یک دستور از طرف دولت بوده است و پس از انجام این ماموریت دولت برای سرپوش گذاشتن بر روی جنایتش او و همکارش ساموئل ریگان که مجریان دستور بودند را مقصر اعلام کرده است.همچنین بیلی به ربکا گفت که کشتن سرنشینان آن خودرو کار او نبوده است و در هنگام فرار او آنها زنده بوده اند.بنابراین بی گناهی بیلی برای ربکا آشکار شد.سپس ربکا و بیلی در حین جستجوهایشان در آزمایشگاه به بسیاری از اسرار محرمانه ی آمبرلا دست یافتند و چگونگی تاسیس آمبرلا و ساخت ویروس T توسط دکتر مارکوس را فهمیدند.پس از مبارزه با یک خفاش غول پیکر آلوده به ویروس T در یک کلیسا و نابود کردن آن بیلی مورد حمله ی یک میمون جهش یافته قرار گرفت و در یک آزمایشگاه زیرزمینی گم شد.ربکا در حین جستجو برای پیدا کردن بیلی با فرمانده ی تیمشان انریکو مارینی روبرو شد.این یک خوش شانسی بزرگ بود که ربکا زمانی با انریکو روبرو شود که بیلی گم شده باشد.چون اگر انریکو بیلی را می دید با برداشتی که از بیلی در ذهنش داشت سرنوشتی جز مرگ انتظار بیلی را نمی کشید.انریکو از ربکا خواست که با او همراه شود تا شانس بیشتری برای زنده ماندن بدست آورد.ولی ربکا برای اینکه از طرفی می خواست به دنبال بیلی بگردد و از طرف دیگر هم نمی خواست که انریکو با بیلی روبرو شود پیشنهاد انریکو را رد کرد. سپس ربکا با پروتو تایرنت روبرو شد.یکی از تایرنت های ساخته شده توسط آمبرلا که به دلیل شرایط نامساعد جسمی و مغزی برای نابود شدن به یک زیرزمین منتقل شده بود.ولی توانسته بود از آنجا فرار کند.ربکا به طور موقت موفق شد که پروتو تایرنت را شکست دهد.در این زمان ربکا ،بیلی را پیدا کرد.ولی پروتو تایرنت دوباره سر راه آنها قرار گرفت و اینبار هم ربکا و بیلی با همکاری هم توانستند او را شکست دهند.تا اینکه بالاخره ربکا و بیلی با خود دکتر مارکوس روبرو شدند.(تصویر پایین)

250px-James_Marcus.jpg




مارکوس قضیه ی مرگ و تولد دوباره اش را برای آنها تعریف کرد و سپس به خاطر قدرتی که به خاطر ورود آن زالوی آلوده به ویروس T به بدنش در این 10 سال به دست آورده بود تبدیل به یک هیولای زالو مانند غول پیکر شد.ربکا و بیلی موفق شدند که در طی یک مبارزه مارکوس را شکست دهند.سپس سعی کردند که با استفاده از یک آسانسور از آن ساختمان فرار کنند.ولی ناگهان متوجه شدند که موجود بزرگ و وحشتناکی از دیوار کابین آسانسور بالا می آید و آنها را تعقیب می کند.مارکوس هنوز زنده بود.بنابراین آن دو برای فرار از آن منطقه مجبور بودند که ابتدا مارکوس را متوقف کنند.در همین لحظه ربکا و بیلی به طور اتفاقی متوجه شدند که پس از تابش آفتاب بر روی بدن مارکوس او به شدت آزرده شد.بنابراین آنها به نقطه ضعف او پی بردند.سپس بیلی سر مارکوس را گرم کرد و ربکا هم در این فاصله سریعا دریچه های هوایی آزمایشگاه را گشود.نور آفتاب به طور مستقیم بر روی بدن مارکوس تابید و اشعه ی ماورا بنفش خورشید از طریق حفره های روی بدنش وارد بدن او شد و او را سوزاند.بنابراین مارکوس ضعیف و ضعیف تر شد.سپس ربکا برای بیلی یک مگنام (یک مدل اسلحه ی دستی کوچک با کالیبر و قدرت گلوله ی بسیار بالا) می اندازد و بیلی هم با شلیک فقط یک گلوله به سمت مارکوس کار او را تمام می کند.سرانجام ربکا و بیلی موفق می شوند که از آن آزمایشگاه فرار کنند.پس از خروج از آنجا ربکا گردنبند بیلی را از او گرفت و به او قول داد که به اعضای تیمش گزارش دهد که بیلی پس از ملاقات با او در کوهستان آرکلی کشته شده است و از این گردنبند هم به عنوان مدرک استفاده کند.در انتها هم ربکا و بیلی با دادن یک احترام نظامی از هم خداحافظی کردند.سپس آنها از هم جدا شدند.بیلی به دنبال سرنوشت خود رفت و ربکا هم به سمت عمارت بزرگی که در آن نزدیکی بود رفت که در واقع همان عمارت اسپنسر بود و پیش از این هم داستان ساخته شدنش را بیان کردیم.ربکا وارد عمارت شد تا به دنبال اعضای تیمش بگردد.غافل از اینکه در آنجا کابوسی به مراتب وحشتناکتر از قبل در انتظار اوست....
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: fosil

نیما ردفیلد

کاربر سایت
Sep 22, 2009
454
نام
نیما
داستان کامل رزیدنت اویل1

resident-evil-logo-chris-jill-big.jpg


روز 24 جولای بود و یک روز از فرستاده شدن تیم براوو به کوهستان آرکلی می گذشت.ولی هنوز هیچ خبری از آنها نشده بود.ارتباطشان با مرکز هم قطع شده بود.بنابراین استارز دست به کار شد و تیم دوم خود یعنی تیم آلفا را به محل حادثه اعزام کرد تا:1-ماموریت اصلی شان که پیگیری پرونده ی قتل ها بود را انجام دهند.و 2-بفهمند که چه اتفاقی برای اعضای تیم براوو افتاده است.پس از رسیدن به محل مورد نظر و هنگامی که هلیکوپتر تیم بر فراز جنگل راکون پرواز می کرد اعضای تیم متوجه شدند که از قسمتی از جنگل دود بلند شده است.بنابراین برای بررسی بیشتر در همان نقطه فرود آمدند و با لاشه ی هلیکوپتر تیم براوو روبرو شدند.سپس اعضای تیم به تجسس در آن منطقه مشغول شدند که ناگهان مورد حمله ی چند سگ وحشی (سگ های آلوده به ویروس T) قرار گرفتند.یکی از اعضای تیم به نام جوزف فروست همان ابتدا توسط سگ ها کشته شد.خلبان تیم براد ویکرز هم از ترسش با هلیکوپتر فرار کرد و بقیه را تنها گذاشت.بنابراین چهار نفر باقیمانده یعنی کریس ردفیلد،جیل والنتاین،بری برتون و آلبرت وسکر (تصویر پایین از راست به چپ).




225px-BarryBurton.jpg
Albert_wesker.jpg


هم شروع به دویدن کردند و برای نجات جان خود به عمارت بزرگی که پیش رویشان قرار داشت پناه بردند.در همین لحظه ناگهان از داخل یکی از اتاق ها صدای شلیک گلوله شنیده می شود.از اینجا به بعد داستان از جانب کریس و جیل روایت می شود.کریس یا جیل (بسته به انتخاب شما در ابتدای بازی) برای بررسی موضوع به سمت منبع صدا می روند.پس از رسیدن به محل مورد نظر آنها می بینند که یکی از اعضای تیم براوو به نام کنت جی سالیوان کشته شده است و سرش از بدنش جدا شده است و یک انسان دیگر که حالت طبیعی هم ندارد (زامبی) بر روی او خم شده و مشغول خوردن اوست.پس از کشتن زامبی و بازگشت به سالن اصلی عمارت آنها متوجه می شوند که وسکر ناپدید شده است.بنابراین آنها مجبور می شوند که برای کشف حقیقت و یافتن همکارانشان عمارت را بگردند.عمارتی که همه جای آن بوی مرگ می داد.کریس در ادامه ی جستجوهایش موفق می شود که تنها بازماندگان تیم براوو یعنی ربکا چیمبرز و بیسیم چی تیم ریچارد آیکن را پیدا می کند.ریچارد توسط یک مار غول پیکر سمی به شدت مجروح شده و ربکا هم مشغول مواظبت از اوست.کمی بعد هم ریچارد بر اثر جراحت زیاد می میرد.بنابراین اکنون کریس علاوه بر نجات جان خود و پرده برداشتن از اسرار این عمارت مخوف وظیفه ی محافظت از ربکا و نجات دادن او را هم دارد.از طرف دیگر جیل و بری هم مشغول تجسس در عمارت بودند.کریس و ربکا از یک سو و جیل و بری از سوی دیگر در حال جستجو به دنبال راهی برای نجات جان خود و کشف حقیقت بودند.ولی آنها برای رسیدن به این اهداف با خطرات فراوانی روبرو شدند و مجبور شدند که با زامبی ها و B.O.W های متعددی مبارزه کنند و تله ها و معماهای زیادی را پشت سر بگذارند.تله هایی که برای چنین روزی ساخته شده بودند.تله هایی که سازنده شان را نیز طعمه ی خود کرده بودند.همچنین آنها در طول ماموریتشان با چند B.O.W آزمایشگاهی قدرتمند و خطرناک هم روبرو شدند.مثل:همان مار غول پیکری که ریچارد را کشته بود،یک کوسه ی آزمایشگاهی به نام نپتون،یک گیاه آزمایشگاهی غول پیکر به نام گیاه 43،یک عنکبوت غول پیکر سمی و البته لیزا تروور دختر معمار عمارت که اکنون بر اثر تزریق ویروس های گوناگون به بدنش ماهیت انسانی اش را از دست داده بود و تبدیل به یک هیولای چندش آور و خطرناک شده بود.(تصویر پایین)

Trevor_front.jpg




ولی در این میان حقیقت تلخ دیگری هم وجود داشت و آن هم این بود که بری از تمام خیانت های وسکر و ارتباط او با شرکت آمبرلا و همچنین از فعالیت های غیر قانونی آمبرلا خبر داشت و وسکر از او خواسته بود که جیل را بکشد.همچنین او بری را تهدید کرده بود که در صورت عدم همکاری با او همسر و دو دختر او را می کشد و در واقع از علاقه ی شدید بری به خانواده اش به عنوان یک نقطه ضعف سو استفاده کرده بود.برای همین هم بری که چاره ای به جز اطاعت از وسکر نداشت به طور غیر مستقیم جیل را در تله می انداخت و به مکان هایی که هیولاهای خطرناکی در آنجا وجود داشتند می کشاند.تا اینکه در یک غار مخفی در زیر عمارت جیل بری را در حال بررسی یک سنگ قبر می بیند که در واقع قبر جسیکا تروور همسر معمار عمارت و مادر لیزا است.بری به محض دیدن جیل علیرغم میل باطنی اش اسلحه اش را می کشد تا او را بکشد.ولی جیل با یک حرکت سریع اسلحه ی بری را از او می گیرد و با مذاکره او را متقاعد می کند.در همین لحظه لیزا ظاهر می شود و به جیل و بری که به خیال خودش مزاحم قبر مادرش شده اند حمله می کند.جیل هم اسلحه ی بری را به او بر می گرداند و با کمک هم با لیزا مبارزه می کنند.سپس آنها در همان غار زیرزمینی فرمانده ی تیم براوو انریکو مارینی را در حالی که به شدت زخمی است پیدا می کنند.انریکو فهمیده است که وسکر خیانتکار است.او وسکر را از دور می بیند و می خواهد به او شلیک کند.ولی قبل از اینکه بتواند این کار را بکند و بگوید که چه کسی خیانتکار است از دور توسط وسکر کشته می شود.تا اینکه آنها بالاخره از طریق همان غار آزمایشگاه مخفی و زیرزمینی آمبرلا در زیر عمارت را کشف می کنند.در اینجا است که هویت واقعی شرکت آمبرلا و وسکر آشکار می شود.وسکر با کریس و ربکا روبرو می شود و همه چیز را برای آنها افشا می کند.همچنین برای آنها توضیح می دهد که از طرف آمبرلا ماموریت داشته تا اعضای تیم استارز را به آزمایشگاه بکشاند و آنها را با B.O.W های آزمایشگاهی مختلف روبرو کند تا آمبرلا بتواند در طی مبارزات واقعی با یک تیم کارکشته توانایی ها و قابلیت های B.O.W ها را بسنجد.در همین زمان وسکر اقرار می کند که انریکو را او کشته است.پس از گفتن این حرف ناگهان او جلوی چشمان کریس به سمت ربکا شلیک می کند و او را هم می کشد.سپس وسکر کریس را به یکی از اتاق های آمبرلا می برد و او را با یکی از قدرتمندترین B.O.W های ساخته شده توسط آمبرلا به نام تایرنت 002 روبرو می کند.وسکر تایرنت را که در یک محفظه ی شیشه ای است آزاد می کند تا کریس را بکشد.ولی تایرنت به سمت خود وسکر می رود و با یک ضربه او را می کشد.سپس به سمت کریس می رود.کریس با تایرنت مبارزه می کند و او را شکست می دهد.ولی پس از خروج از اتاق در کمال تعجب می بیند که ربکا زنده و سالم است و ربکا هم به او می گوید که جلیقه ی ضد گلوله به تن داشته است.کمی بعد خلبان تیم آلفا براد ویکرز با آنها تماس می گیرد و به آنها خبر می دهد که به زودی برای نجات آنها به آنجا می آید.بنابراین ربکا یک بمب ساعتی را در آزمایشگاه فعال می کند.سپس در همین زمان جیل و بری هم به کریس و ربکا ملحق می شوند و همه برای فرار به پشت بام آزمایشگاه می روند.هلیکوپتر براد سر می رسد.ولی هنوز فرود نیامده است که اتفاق غیر منتظره و وحشتناکی رخ می دهد.تایرنت 002 که هنوز زنده است دوباره به آنها حمله می کند.کریس با او به مبارزه می پردازد.ولی گویا تایرنت قوی تر شده و گلوله دیگر به او کارساز نیست.تا اینکه پس از چند ثانیه براد از داخل هلیکوپتر برای آنها یک راکت لانچر (موشک انداز) می اندازد و کریس هم با استفاده از آن تایرنت را منفجر می کند.سپس هلیکوپتر فرود می آید و کریس،جیل،بری و ربکا سوار آن می شوند و موفق می شوند که قبل از انفجار عمارت از آنجا فرار کنند.چند ثانیه بعد آن عمارت شیطانی به همراه آزمایشگاه زیر زمینی اش با خاک یکسان می شود.

نکته ی 1:این ماجرا که یکی از مهم ترین و بنیادی ترین وقایع داستان است در طول تاریخچه ی رزیدنت اویل به واقعه ی عمارت معروف است.

نکته ی 2:در بازی رزیدنت اویل 1 در قسمت های خاصی به شما حق انتخاب داده می شود و سرنوشت و پایان بازی بسته به انتخاب های شما تغییر خواهد کرد و به عبارت دیگر شما مجبور نیستید که هربار بازی را به یک روش تمام کنید.به علاوه بازی بسته به انتخاب بازیکن شما در ابتدای بازی (کریس یا جیل) تغییر خواهد کرد.برای مثال اگر شما جیل را انتخاب کنید بری در بیشتر طول بازی با شما خواهد بود.در حالی که اگر کریس را انتخاب کنید بری در همان ابتدای بازی به طرز مرموز و نامشخصی توسط وسکر کشته می شود و ربکا به جای او در طول بازی به شما کمک خواهد کرد.(یعنی در واقع شخصیت متقابل جیل،بری و شخصیت متقابل کریس،ربکا می باشد.) همچنین بری و ربکا بسته به انتخاب ها و عکس العمل های شما در طول بازی می توانند بمیرند یا زنده بمانند.یعنی حتی مرگ و زندگی شخصیت ها هم در دست شماست! در مجموع این بازی 6 نوع پایان متفاوت دارد.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: fosil

نیما ردفیلد

کاربر سایت
Sep 22, 2009
454
نام
نیما
رزیدنت اویل2
resident-evil-2-claire-and-leon-artwork-small.jpg


حدود 2 ماه از واقعه ی عمارت گذشته بود.دکتر ویلیام بیرکن تصمیم داشت که پس از اتمام ساخت ویروس G آن را به دولت ایالات متحده ی آمریکا بفروشد تا پاداشی بیشتر از آنچه که آمبرلا به او وعده داده بود نصیبش شود.بنابراین در روز 22 سپتامبر که بالاخره نمونه ی اصلی این ویروس توسط بیرکن ساخته شد آمبرلا 4 مامور ویژه را به فرماندهی یک مامور بسیار حرفه ای و کارکشته ملقب به هانک برای گرفتن نمونه ی ویروس G به آزمایشگاه زیرزمینی بیرکن در راکون سیتی فرستاد.ولی بیرکن از دادن نمونه ی ویروس امتناع کرد و ماموران هم مجبور شدند که به سمت او تیر اندازی کنند.سپس آنها یک کیف دستی که حاوی نمونه ی ویروس های T و G بود را برداشتند و رفتند.بیرکن هم که خود را در آستانه ی مرگ می دید چاره ای به جز تزریق ویروس G به خود ندید و از آنجا که ویروس G بسیار قوی تر و خطرناک تر از ویروس T بود به سرعت اثر کرد و بیرکن تبدیل به یک هیولای بی اراده و قدرتمند شد.(تصویر پایین)




سپس به فاضلاب رفت و هر چهار مامور آمبرلا را کشت.اما در طی این درگیری نمونه ی ویروس T در فاضلاب ریخت و توسط موش های داخل فاضلاب به شهر منتقل شد.نخستین کسانی که به این ویروس مبتلا شدند کارمندان فاضلاب و کسانی بودند که در آن محدوده زندگی می کردند.سپس در عرض چند روز ویروس T در تمام راکون سیتی پخش شد و تمام مردم به جز عده ی انگشت شماری تبدیل به زامبی شدند.واقعه ی کوهستان آرکلی و عمارت دوباره تکرار شد.ولی اینبار در سطحی بسیار وسیع تر و با تلفات و خسارات چند برابر.شهر چهره ی اصلی خود را از دست داد و دیگر پیدا کردن یک انسان زنده و سالم و یا یک اتومبیل در حال تردد در خیابان تقریبا از محالات محسوب می شد.تا اینکه یک هفته پس از رخ دادن این فاجعه ی انسانی یعنی در روز 29 سپتامبر دو نفر بی خبر از همه چیز وارد شهر شدند.یکی کلیر ردفیلد خواهر کوچکتر کریس ردفیلد بود که بزرگ شدن با چنین برادری او را دختری شجاع و مقاوم بار آورده بود.کلیر که در آن زمان یک دانشجوی 19 ساله و عاشق موتور سواری بود پس از شنیدن خبرهایی درباره ی واقعه ی عمارت در کوهستان آرکلی برای دیدن برادرش با موتور سیکلتش به راکون سیتی آمده بود (تصویر بالا سمت راست) و دیگری یک افسر پلیس تازه کار به نام لیون اسکات کندی که برای گذراندن اولین روز کاریش در اداره ی پلیس راکون سیتی به آنجا آمده بود (تصویر بالا سمت چپ).کلیر و لیون به محض ورودشان به راکون سیتی مورد هجوم چند زامبی قرار می گیرند و متوجه اوضاع غیر عادی شهر می شوند.سپس به طور اتفاقی هم را در یک رستوران ملاقات می کنند و لیون جان کلیر را از دست یک زامبی نجات می دهد.بعد با هم سوار یک ماشین پلیس می شوند.ولی متاسفانه بر اثر یک تصادف از هم جدا می شوند.سپس با هم قرار می گذارند که به اداره ی پلیس راکون سیتی (R.P.D) بروند و در آنجا هم را ملاقات کنند.ولی آنها نمی دانستند که دو روز پیش یعنی در روز 27 سپتامبر دیواره ی غربی ساختمان اداره ی پلیس بر اثر برخورد یک هلیکوپتر خراب شده و زامبی ها از طریق آن به داخل اداره ی پلیس نفوذ کرده اند.از اینجا به بعد برای کلیر و لیون به طور جداگانه حوادثی رخ می دهد.در اینجا ابتدا سرگذت کلیر و سپس سرگذشت لیون روایت می شود:
کلیر پس از جدا شدن از لیون وارد یک مغازه ی اسلحه فروشی به نام کندو می شود که خوشبختانه صاحب آن روپرت کندو هنوز زنده بود و در واقع یکی از معدود بازماندگان شهر محسوب می شد.روپرت کندو دوست صمیمی بری برتون و سازنده ی اسلحه های اعضای تیم استارز بود.ولی متاسفانه چند ثانیه بیشتر از این ملاقات نگذشته بود که 4 زامبی شیشه ی مغازه را شکستند،وارد آن شدند و جلوی چشمان کلیر صاحب مغازه را کشتند.سپس کلیر خودش را به اداره ی پلیس شهر می رساند و پس از ورود به آنجا با یک افسر پلیس به نام ماروین برانگا ملاقات می کند که به شدت زخمی شده است.ماروین به کلیر می گوید که کریس و سایر اعضای تیم استارز بارها ماجراهایی که 2 ماه پیش برایشان رخ داده بود را برای ما تعریف کردند و سعی کردند که ما را قانع کنند.ولی ما حرف های آنها را باور نکردیم.سپس به کلیر می گوید که 10 روز است که از کریس خبری ندارد.در انتها هم کارت عبورش که برای باز شدن قفل درهای ساختمان است را به کلیر می دهد و از او می خواهد که بازماندگانی که در ساختمان هستند را نجات دهد.البته پس از گذشت مدت کوتاهی ماروین بر اثر ویروس T به زامبی تبدیل می شود و کلیر هم مجبور می شود که او را بکشد.کلیر در ادامه ی جستجوهایش در ساختمان متوجه حضور یک موجود انسان گونه و قدرتمند در ساختمان اداره می شود که در واقع یک مدل تایرنت قدرتمند و باهوش به نام تایرنت 103 بوده است که توسط آمبرلا برای به دست آوردن نمونه ی ویروس G در اداره ی پلیس رها شده بود.کلیر چندین بار در ساختمان اداره با این تایرنت روبرو شد و هر دفعه هم مجبور بود که برای نجات جان خود و رسیدن به هدفش با او مبارزه کند.تا اینکه او اتاق مخصوص تیم استارز را پیدا می کند و برای بدست آوردن نشانه ای از برادرش وارد آن می شود و در آنجا نامه ی برادرش کریس را پیدا می کند که آن را برای او نوشته بوده است.کلیر پس از خواندن نامه متوجه می شود که اعضای تیم استارز پس از مطلع شدن از اسرار آمبرلا موضوع را با رئیس پلیس راکون سیتی آقای برایان آیرونز در میان گذاشته اند.ولی چون مدرکی برای اثبات حرف هایشان نداشته اند او حرف های آنها را باور نکرده و تیم استارز را منحل کرده است.همچنین کریس در این نامه نوشته بود که مدارکی درباره ی یک نوع ویروس ساخته شده توسط شرکت آمبرلا به نام ویروس G را بدست آورده است.(غافل از اینکه روزی عزیزترین فرد زندگی اش کلیر هم با این ویروس درگیر می شود.) کریس و سایر اعضای تیم استارز هم برای به دست آوردن مدارکی بر علیه شرکت شیطانی آمبرلا به شعبه ی مرکزی آمبرلا در پاریس سفر کرده اند.حالا که کلیر می دانست که برادرش در پاریس است باید برای پیدا کردن او به آنجا می رفت.ولی برای دست یافتن به این هدف ابتدا باید از راکون سیتی فرار می کرد و جان خودش را نجات می داد. کمی جلوتر کلیر دوباره با لیون ملاقات می کند.لیون به او یک بیسیم می دهد تا با هم در ارتباط باشند.سپس تصمیم می گیرند که هر کدام به طور جداگانه ساختمان اداره ی پلیس را بگردند تا شاید بتوانند راهی برای فرار پیدا کنند.پس از مدتی کلیر با خود رئیس پلیس راکون سیتی یعنی برایان آیرونز برخورد می کند.او به یک بیماری روانی مبتلا بوده و پلیس هایی را که در گوشه و کنار ساختمان زنده مانده بودند را فقط برای تفریح می کشته است.کلیر هم در حالی با آیرونز روبرو می شود که همسرش الیزا وارن (دختر میخائیل وارن شهردار سابق راکون سیتی) کشته شده بود و او می خواست که بدن همسرش را مانند حیوانات خشک شده پر کند تا بدین وسیله بدن او برای همیشه حفظ شود.کلیر پس از ترک کردن آیرونز با یک دختر بچه ی 12 ساله به نام شری روبرو شد که دختر ویلیام و آنت بیرکن بود.(تصویر پایین)

re2-sherry-birkin.jpg


شری به کلیر گفت که مادرش از او خواسته بوده تا به اداره ی پلیس بیاید تا آنجا در امان باشد.حالا کلیر علاوه بر نجات جان خودش باید از شری هم محافظت می کرد.پس از مدتی کلیر یک نامه را پیدا می کند و در آن مشخص می شود که آیرونز خودش از تمام فعالیت های غیر قانونی و جنایات شرکت آمبرلا خبر داشته است و در واقع رشوه گیر آمبرلا بوده است.بدین صورت که ویلیام بیرکن هر ماه مبلغی را به حساب او واریز می کرده است.بنابراین کلیر فهمید که علت مخالفت های او با تیم استارز هم همین بوده است.زیرا با زیر سوال رفتن آمبرلا در واقع دست خودش هم رو می شده است.کلیر برای بار دوم با آیرونز ملاقات می کند و آیرونز هم می خواهد کلیر را بکشد.چون فهمیده است که کلیر از رابطه ی او با آمبرلا خبردار شده است.ولی پیش از اینکه بتواند این کار را بکند خودش توسط ویلیام بیرکن (که البته اکنون یک هیولای وحشی و بی احساس است) کشته می شود.بالاخره کلیر پس از مبارزه های مکرر با تایرنت 103 تصمیم می گیرد که به همراه شری از طریق فاضلاب ها از شهر خارج شود.ولی متاسفانه آنها در فاضلاب یکدیگر را گم می کنند و کمی بعد شری توسط پدرش به ویروس G مبتلا می شود.کلیر هم در حین جستجوهایش به دنبال شری با آنت بیرکن همسر ویلیام بیرکن و مادر شری برخورد می کند.آنت هم ابتدا تصور می کند که کلیر یک جاسوس است که از طرف سازمانش برای جاسوسی از آمبرلا به آنجا آمده است.سپس او تمام ماجرای ویروس G و تزریق آن به همسرش را برای کلیر تعریف می کند.تا اینکه بالاخره کلیر موفق می شود که پس از نبرد با یک تمساح غول پیکر آلوده به ویروس T شری را پیدا کند.ولی در اینجا او متوجه آلوده بودن شری نمی شود.سرانجام کلیر پس از روبرو شدن با ویلیام بیرکن و مبارزه با او یکی دیگر از شعبه های مخفی آمبرلا که در واقع آزمایشگاه زیرزمینی ویلیام بیرکن است را پیدا می کند.در این زمان حال شری بد می شود و کلیر هم او را در اتاقی تنها می گذارد و برای نجات او مجبور به جستجو در آزمایشگاه می شود.تا اینکه او دوباره با مادر شری آنت بیرکن روبرو می شود.در همین زمان ویلیام بیرکن ظاهر شده و ضربه ی مهلکی به همسرش می زند.آنت به کلیر دستور ساخت واکسن ویروس G را می دهد و می میرد.کلیر هم به سرعت در آزمایشگاه واکسن را تولید می کند و سپس با لیون تماس می گیرد و از او می خواهد تا شری را نجات دهد و با خود ببرد.
اما در طول این مدت چه اتفاقاتی برای لیون افتاد؟لیون پس از جدا شدن از کلیر و ورود به اداره ی پلیس راکون سیتی متوجه می شود که زامبی ها بر ساختمان اداره مسلط شده اند و همچنین مانند کلیر مجبور می شود که چندین بار با تایرنت 103 مبارزه کند.سپس او در پارکینگ اداره با یکی دیگر از بازماندگان که زن قرمز پوشی به نام
ایدا ونگ بود ملاقات می کند.(تصویر پایین)


cb1


ایدا به لیون گفت که به دنبال خبرنگاری به نام بن برتالوسی می گردد که به خاطر اوضاع خطرناک شهر خودش را در یک سلول زندانی کرده است.ولی دربی که به سلول او منتهی می شود توسط یک کامیون مسدود شده است.لیون و ایدا با کمک هم کامیون را از سر راهشان کنار زدند و وارد زندانی که بن خودش را در آنجا حبس کرده بود شدند.ایدا در حضور لیون و جان ادعا کرد که به دنبال نامزد گمشده اش جان می گردد که یکی از نماینده های آمبرلا در شیکاگو بوده است و نزدیک به 6 ماه است که از او هیچ خبری ندارد.ولی بن از دادن هرگونه اطلاعاتی امتناع کرد و همچنین گفت که حاضر نیست سلولش را ترک کند.کمی بعد لیون و ایدا تصمیم می گیرند که از طریق فاضلاب ها از راکون سیتی فرار کنند.ولی در همین زمان لیون از داخل سلول بن صدای فریاد می شنود و سریعا خودش را به آنجا می رساند و می بیند که بن به شدت مجروح شده است.(چون مورد حمله ی ویلیام بیرکن جهش یافته واقع شده بود.) سپس بن به لیون یک نامه که حاوی گفتگوی بین رئیس پلیس راکون سیتی برایان آیرونز و ویلیام بیرکن بود را می دهد و می میرد.لیون پس از خواندن نامه متوجه می شود که آیرونز از تمام فعالیت های غیر قانونی و جنایات شرکت آمبرلا خبر داشته است و در واقع رشوه گیر آمبرلا بوده است.کمی بعد در فاضلاب ایدا زنی با روپوس سفید را می بیند و او را تعقیب می کند.آن زن ناشناس هم به سمت او شلیک می کند.ولی لیون در یک عمل فداکارانه خودش را سریعا بر روی ایدا می اندازد و مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و بیهوش می شود.ایدا هم آن زن ناشناس را تعقیب می کند.پس از مدت کوتاهی آنها به هم می رسند.آن زن کسی نبوده جز آنت بیرکن.ایدا خودش را به آنت معرفی می کند.آنت هم که گویا ایدا و نامزدش جان را از قبلا می شناخته است به ایدا می گوید که جان مرده است.سپس ایدا و آنت با هم درگیر می شوند و ایدا آنت را به داخل مجرای فاضلاب می اندازد.در همین زمان لیون به هوش می آید و خودش را به ایدا می رساند.ایدا زخم لیون را پانسبان می کند و او را از مرگ جان باخبر می کند.لیون و ایدا کم کم به هم علاقه مند می شوند و بینشان یک سری روابط عاطفی ایجاد می شود.تا اینکه در یک مترو ایدا توسط ویلیام بیرکن به شدت زخمی می شود.لیون هم از مترو خارج می شود و با بیرکن به مبارزه می پردازد.پس از شکست دادن او آنها به آزمایشگاه مخفی ویلیام بیرکن می رسند.لیون،ایدا را که به شدت زخمی است روی صندلی مترو رها می کند و برای یافتن راه فرار وارد ساختمان آزمایشگاه می شود.تا اینکه در آنجا لیون با آنت بیرکن روبرو می شود.آنت به لیون می گوید که ایدا جاسوس یک سازمان رقیب آمبرلا می باشد (نام و هویت این سازمان تاکنون در هیچ قسمتی فاش نشده است.) و ماموریت داشته تا به راکون سیتی بیاید و نمونه ی ویروس G را بدست آورد.ولی لیون به خاطر علاقه و اعتمادی که در این مدت نسبت به ایدا پیدا کرده است حرف های آنت را قبول نمی کند.چون نمی تواند باور کند که ایدا این همه مدت او را بازی داده باشد.آنت می خواهد لیون را بکشد.ولی در همان لحظه تایرنت 103 ظاهر می شود و آنت مجبور به فرار می شود.لیون به طور موقت از دست تایرنت خلاص می شود.ولی کمی جلوتر تایرنت دوباره به او حمله می کند.ولی ناگهان ایدا به کمک لیون می آید و با تایرنت درگیر می شود.در طی این درگیری تایرنت ایدا را به دستگاه سیستم امنیتی آزمایشگاه می کوبد و خودش هم بر اثر نقصی که در سیستم بدنش ایجاد شده است به درون دیگ مواد مذاب سقوط می کند.لیون سریعا خودش را به ایدا که به شدت مجروح شده است می رساند.ایدا تمام حقیقت و ماجرای جاسوس بودن و ماموریتش در راکون سیتی را به لیون می گوید و از او معذرت خواهی می کند.سپس بر اثر جراحت شدید می میرد.ولی متاسفانه اتفاق وحشتناک دیگری هم در این میان رخ می دهد.سیستم امنیتی ساختمان به خاطر ضربه ای که به دستگاهش وارد شده است فعال می شود و این بدین معنی است که ساختمان تا چند دقیقه ی دیگر منفجر خواهد شد.لیون با ناراحتی آن سالن را ترک می کند.در همین لحظه کلیر با لیون تماس می گیرد و آدرس اتاقی که شری در آنجا بستری است را به او می دهد و از او می خواهد که شری را نجات دهد.لیون هم سریعا خودش را به آن اتاق می رساند و شری را در داخل اتاق قطاری که به بیرون از شهر منتهی می شود رها می کند و سپس خودش هم برای باز کردن مسیر ریل قطار می رود که ناگهان در طول مسیرش با اتفاقی عجیب و باور نکردنی مواجه می شود.تایرنت 103 از درون مواد مذاب بیرون می آید.در حالی که به خاطر آسیب شدیدی به او به وارد شده است سیستم دفاعی بدنش فعال شده و اورا تبدیل به موجودی شکست ناپذیر و قدرتمند تر از قبل کرده است.لیون پس از مدتی مبارزه با او متوجه می شود که گلوله به بدن او کارساز نیست.در همین لحظه ناگهان اتفاقی عجیب تر و باور نکردنی تر رخ می دهد.صدایی آشنا به گوش لیون می رسد.لیون به سمت صدا بر می گردد.فردی که در تاریکی شب چهره اش معلوم نیست برای لیون یک موشک انداز می اندازد.ولی لیون این صدا را به خوبی می شناسد.او مطمئن بود که این صدای ایدا بود.لیون فورا موشک انداز را برمی دارد و کار تایرنت را یکسره می کند.ولی پس از کشته شدن تایرنت خبری از ایدا نبود.چرا ایدا خودش را به لیون نشان نمی داد؟چرا او اینقدر مرموز رفتار می کرد؟ولی لیون فرصتی برای پیدا کردن ایدا و یا حتی فکر کردن به این سوالات نداشت.پس از باز کردن مسیر ریل قطار لیون به سمت قطار بر می گردد و آن را راه می اندازد.در همین لحظه کلیر هم به لیون و شری می پیوندد و در همین لحظه ساختمان آزمایشگاه هم منفجر می شود.کلیر به سرعت واکسنی که ساخته است را به شری می خوراند.پس از مدت کوتاهی واکسن اثر می کند و شری نجات می یابد.سپس درست در زمانی که هر سه نفر خیال می کردند همه چیز تمام شده است و نجات پیدا کرده اند از واگن عقبی قطار صدایی به گوش می رسد.لیون برای بررسی اوضاع می رود و در آنجا دوباره با ویلیام بیرکن جهش یافته روبرو می شود.در حالی که بسیار بزرگتر و قدرتمند تر شده است.لیون پس از یک مبارزه ی سخت و نفس گیر موفق می شود که او را شکست دهد.ولی پس از خروج از واگن متوجه می شود که او هنوز زنده است.از طرف دیگر سیستم امنیتی قطار هم به کار افتاده و قطار تا چند دقیقه ی دیگر منفجر می شود.بنابراین شری سریعا خودش را به لکوموتیو قطار می رساند و با فشار دادن دکمه ی ترمز اضطراری قطار را متوقف می کند.سپس هر سه نفر با سرعت از قطار خارج می شوند و با تمام سرعت فرار می کنند.پس از چند ثانیه قطار و ویلیام بیرکن با هم منفجر می شوند.سپس کلیر،لیون و شری را رها می کند و برای پیدا کردن برادرش کریس راهی پاریس می شود.لیون هم شری که دیگر در دنیا هیچ کس را ندارد را با خود می برد و تحویل دولت ایالات متحده ی آمریکا می دهد.سپس خودش هم به خاطر لیاقتی که در راکون سیتی از خود نشان داده است به استخدام دولت در می آید.

نکته:در رزیدنت اویل 2 یک سناریوی مخفی وجود دارد که سرنوشت هانک (فرمانده ی تیم ویژه ی آمبرلا) در روز 22 سپتامبر را نشان می دهد.خواندید که در روز 22 سپتامبر آمبرلا 4 مامور ویژه به فرماندهی هانک (تصویر پایین)

Hunk.jpg


را برای بدست آوردن نمونه ی ویروس G به آزمایشگاه بیرکن در راکون سیتی می فرستد. ولی بیرکن از دادن نمونه ی ویروس امتناع می کند و ماموران هم به سمت او تیر اندازی می کنند.سپس آنها یک کیف دستی که حاوی نمونه ی ویروس های T و G بود را برداشتند و رفتند.بیرکن هم ویروس G را به خودش تزریق می کند و تبدیل به یک هیولا می شود.سپس به فاضلاب می رود و هر 4 نفر را می کشد.اما در طی این درگیری ویروس T در فاضلاب منتشر می شود و همین امر موجب وقوع فاجعه ی راکون سیتی می شود.در این سناریو متوجه می شویم که از بین آن 4 مامور فقط هانک زنده می ماند.پس از مدتی او در فاضلاب به هوش می آید.سپس با مرکز تماس می گیرد و درخواست کمک می کند.بنابراین قرار می شود که یک هلیکوپتر برای نجات او به پشت بام ساختمان اداره ی پلیس بیاید.حالا هانک باید سریعا خودش را به آنجا برساند.چون این آخرین شانس اوست.ولی ناگهان متوجه می شود که ویروس T آزاد شده و آن منطقه پر شده از زامبی ها و موجودات خطرناک و مخوفی که او تا به حال نظیر آنها را حتی در خواب هم ندیده بود.اما هانک بالاخره موفق می شود که خودش را به پشت بام اداره برساند.چند ثانیه بعد هلیکوپتر نجات سر می رسد و هانک (تنها بازمانده ی این ماجرا) از این مهلکه جان سالم به در می برد.
 
  • Like
Reactions: fosil
وضعیت
گفتگو بسته شده و امکان ارسال پاسخ وجود ندارد.

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر