داستان حماسی فاینال فانتزی 12 - قسمت سوم

GENE

کاربر سایت
May 12, 2007
2,982
نام
مهدی
بسم الله

دوستان عزیز این تاپیک رو به در خواست برخی دوستان و به منظور ایجاد انگیزه برای افرادی زدم که تا بحال فاینال فانتزی 12 را بازی نکرده اند یا اینکه از داستان ان چیز زیادی متوجه نشده اند. من در اینجا قصد دارم داستان این بازی را از ابتدا با همه شاخ و برگش شروع کنم .

قبل از هر چیز باید بهتون بگم بکه با یکی از بزرگترین بازی های ps2 روبرو هستید. داستانی حماسی که بسیار طولانی و جذاب و البته تا اندازه ای سخت است. پس عزمتان رو جزم کنید برای 5 الی6 ماه بازی . من خودم با اینکه یکبار تا انتها رفتم الان هم میخوام با چند تا از دوستان با هم دیگه شروع کنیم و دوباره ذهنمون رو توی این افسانه زیبا غوطه ور کنیم. از همین جا از همه شما دعوت میکنم اگه اماده اید میتونیم با هم شروع کنیم;).
نکته های مبهم داستان هم به درخواست دوستان در همین تاپیک قرار میگیره و ان شا الله در پایان, داستان کامل رو جمع بندی میکنم و مینویسم تا یه مجموعه زیبای دیگه به داستانها اضافه کنیم;).


داستان بازی:


عصر خدایان

هزاران سال پیش خدایان به شهری که خودشان بدست خود ساخته بودند وارد شدند و انجا را اکوریا ( Occuria ) نامیدند.خدایان با قدرت خاصی که داشتند ( Sun_Cryst ) نسلی قدرتمند به نام اسپر ( Esper ) بوجود اوردند.

یکی از اسپرهای قدرتمند به نام Ultima علیه خدایان لشکری به راه انداخت و شورش کرد. خدایان که این وضعیت را دیدند همه اسپر ها را در قالب مجسمه هایی اسیر و نفرین کردند. انها دیگر از خود اختیاری نداشتند و اگر کسی میتوانست انها را احضار کند و یکبار شکست دهد , باید تا اخر عمر به او خدمت میکردند.

بیش از 1150 سال پیش:

خدایان شاهزاده ای به نام Raiswall (رایسوال) را انتخاب کردند و به او 3 سنگ جادویی و یک شمشیر دادند تا به کمک انها پیوندی بین ملت ها بوجود بیاورد و نتیجه ان همین سرزمین ایوالیک شد.
نام این سنگ ها که در طول بازی بسیار با انها برخورد میکنید به این شرح است. انها را به خاطر بسپارید.:
Dusk shard : غروب
Midlight shard : کم نور
Dawn shard : سحر
*نکته( خدایان قبلا این سنگ ها را به شخصی به نام Garif داده بودند. که چون او قادر به استفاده از انها نبود رایسوال انتخاب شد. بعدا در بازی با Garif برخورد خواهید کرد. پس اسمش را به خاطر بسپارید.)

ایوالیک سرزمین وسیعی بود پر از منابع زمینی و هر گوشه ان رازی نهفته بود. کم کم امپراتوری ها در این سرزمین بوجود امدند و هر کدام بخشی از ان را برای خود تصاحب کردند.
و اما امپراتوری هایی که در سرزمین ایوالیک حضور دارند به شرح زیر است. سعی کنید اینها را بخوبی به خاطر بسپارید.
1_ ارکادیا و پایتختش همان ارکادیا است.
2_ رزاریا و پایتختش همان رزاریا است.
3_نابرادیا و پایتختش نابودی است.
4_دالماسکا و پایتختش رباناستر است.
*_نالبینا( قلعه ای ست بین دالماسکا و نابرادیا)

ارکادیا در شرق و رزاریا در غرب بزرگترین قبیله های سرزمین ایوالیک هستند.دالماسکا یک شهر همراه با منابع غنی است که همیشه مورد طمع ارکادیا و رزاریا بوده و اتفاقا بین این دو امپراتوری نیز قرار دارد یعنی در مرکز. نابرادیا نیز یک امپراتوری کوچک چسبیده به دالماسکا میباشد.
ادامه داستان:

رایسوال یکی از اسپر ها به نام Belias را شکست داد و انرا به خدمت خود دراورد.

1100 سال پیش:
پس از مرگ رایسوال سنگ Dawn shard در مقبره او گذاشته میشود و هیولای Belias مامور محافظت از ان میشود.

760 سال پیش:
اخرین بازمانده از نسل رایسوال مرد.
سنگ Dusk به شاه دالماسکا و سنگ Midlight به شاه نابرادیا داده شد..

200 سال پیش:
ارکادیانها به یک حکومت قدرتمند تبدیل شدند. انها مجلس سنای خود را منحل کرده و به جای ان یک
پایگاه حکومت نظامی درست کردند. انها همچنین چندین قاضی را نیز مامور رسیدگی به امور نظامی کردند. این قاضی ها بعد از شاه مهمترین قدرت امپراتوری هستند.

50 سال پیش:
در یکی از جنگل های سرزمین ایوالیک قبیله ای به نام ویراها ( Viera ) زندگی میکردند. انها نژادی از ترکیب خرگوش و انسان بودند و بسیار زیبا بودند و همه انها مونث بودند .انها نام دهکده خود را اریوت گذاشته بودند. یکی از انها Fran نام داشت.
انها باید تا اخر عمر در دهکده خود میماندند و حق خروج از انرا نداشتند. ولی Fran که از این وضع راضی نبود بالاخره طلسم را شکست و از دهکده خارج شد.خواهر او Jote که رهبر دهکده بود اعلام کرد که او دیگر یک ویرا نیست و او را برای همیشه مترود کرد.


6 سال پیش:
امپراتوری ارکادیا به همسایه خود,جمهوری لاندیس حمله ور شد و انجا را نیز فتح کرد و قلمرو خود را گسترش داد. دو برادر به نامهای باش ( Basch ) و Noah سرگردان و اواره شدند.
باش به امپراتوری دالماسکا پناه برد و Noah به سمت ارکادیانها رفت.

در این هنگام امپراتور Garmis , شاه ارکاریانها بود. او اکنون 2 پسر به نامهای Vayn ( واین_پسر بزرگ) و لارسا (پسر کوچک) دارد.
نام مهمترین قاضی هایی که در این زمان در اختیار شاه گارمیس هستند به قرار زیر است.

1_ Judge Gabrance ( او از مهمترین و قویترین قاضی ها است و شاه گارمیس او را به عنوان دستیار پسرش Vayn منسوب کرده . ** او یک گذشته مخفی دارد. **)
2_ Judge Gish (محافظ قصر امپراتور)
3_ Judge Drace ( تنها قاضی مونث_ او وظیفه محافظت و اموزش لارسا , پسر کوچک گارمیس رل به عهده دارد.)
4_ Judge Zagrabath (قاضی وفادار به حکومت)
5_ Judge Bergan

چندی بعد:

زنی به نام Venat (شاید یک نابغه , یا دیوانه) سعی کردکه راهی پیدا کند تا خدایان را از کنترل بشریت باز دارد.

رهبر پژوهشگران ارکادیا فردی به نام دکتر Cid بود که با Venat اشنا شد. Venat به عنوان زنی محرم راز وارد تحقیقات اوشد و نقشه اش را برای شورش علیه Occuria در میان گذاشت و Cid نیز پذیرفت که با هم همکاری کنند.


*خب گفتیم که 3 سنگ جادویی ( Dusk, Dawn ,Midlight ) در داستان نقش اساسی دارند.قابل ذکر است که در سرزمین ایوالیک معادنی وجود دارد که در انها سنگ هایی با همین قابلیت یافت میشود. انها مانند این 3 سنگ اصلی قوی نیستند ولی بهر حال خاصیت جادویی دارند.( به انها سنگ های نستیک میگویند)

نقشه Cid و Venat این بود که این سنگ ها رو استخراج کرده و روی انها ازمایشاتی انجام دهند تا قدرت جادویی انها را مثل 3 سنگ اصلی زیاد کنند.

در این هنگام Cid که در حکومت ارکادیانها صاحب مقام و منسب والایی بود تصمیم گرفت که پسرش اف فارمن ( F farman ) را به عنوان قاضی منسوب کند. اما پسر او که علا قه ای نداشت از این رفتارپدر ناراحت شد و خانه را برای همیشه ترک کرد. او یک کشتی فضایی ( سفینه) از ارکادیانها دزدید و یک دزد هوایی شد.( تو مایه های دزد دریایی.ولی توی هوا). او نام مستعار بالتیر ( Balthier ) را برای خود انتخاب کرد.

بالتیر در سفر خود با Fran (همان ویرا که از دهکده خود ترد شد) همسفرشد. انها با کمک یکدیگر یک گروه 2 نفری را بوجود اوردند.

5 سال پیش:
طی شیوع یک بیماری در رباناستر , والدین دو برادر به نامهای Reks و Vaan مردند.

2 سال پیش.(نقطه شروع بازی)
تا حالا همه این اتفاقات در سرزمین ایوالک رخ داده و نقطه شروع بازی از این لحظه به بعده. اون اطلاعات قبلی رو به دقت مطالعه کنید تا بازی را درست درک کنید.


شروع بازی :
در این هنگام شاه رامیناس ( Raminas ) رهبر دالماسکا و شاه گارمیس (Garmis ) رهبر ارکادیانها میباشد.
صحنه اول:

جشن عروسی پرنسس Ashe (دختررامیناس) از دالماسکا ولرد Rasler (پسر شاه نابرادیا) از نابرادیا در شهر برقرار است و همه به شادی و خوشحالی مشغولند. و پدر روحانی برای انها دعا میکند:
به نام قادر مطلق شما را زن و شوهر اعلام میکنم. برکات ان یکتای بی همتا همیشه با شما باشد.

در صحنه بعد اتاق برنامه ریزی جنگ را میبینیم:
چه اتفاقی افتاده؟ ارکادیانها به طمع تصرف دالماسکا به امپراتوری نابرادیا حمله کرده اند و اگر از انها را شکست دهند به راحتی وارد دالماسکا میشوند.

شروع صحنه : در حالی که شاه رامیناس و افرادش در حال مشورت با یکدیگر در مورد این معضل هستند, ژنرال باش (basch ) به سرعت به داخل میاید و میگوید : نابودی سقوط کرده (پایتخت نابرادیا)
راسلر ( که حالا دیگر همسر ashe شده) میگوید: پدرم چی؟( پدر او شاه نابرادیا است).
ژنرال باش اظهار بی اطلاعی میکند .

لشکر بزرگی در خیابان جمع میشود و در این هنگام شاه رامیناس شمشیری را به عنوان هدیه به راسلر میدهد. و سپس او به همراه لشکر بزرگی به سمت قلعه نالبینا که اخرین امید برای نجات دادن دالماسکا است روانه میشود.

صحنه بعد:
در این جنگ عظیم از زمین واسمان اتش و تیر میبارد. راسلر و باش نیز با دلاوری سوار بر چوکوبو ( پرنده های زرد رنگی که در همه بازیهای فاینال هستند) به جنگ میپردازند.

*نکته مهم در مورد این قسمت : هونطور که قبلا گفتم سنگ Midlight به عنوان میراث, به شاه نابرادیا رسیده بود و انها نیز به خوبی از ان محافظت کرده بودند .البته تا به امروز.
در این هنگام شاه نابرادیا جنگ تعدادی از جادوگران ماهر را مسئول میکند تا به کمک قدرت این سنگ دیواری جادویی در مقابل نیروهای ارکادیا بوجود بیاورند.

در طول جنگ واسلر و باش با قدرت در کنار هم میجنگند تا اینکه ناگهان تیری از کمان رها شده و سینه راسلر را میشکافد. او دیگر یارای جنگ را ندارد و باش دستور عقب نشینی میدهد و خودش به واسلر کمک کرده و او را از میدان کنار میکشد و با یک سفینه فرار میکنند و اینجا ناگهان اتفاق عظیمی می افتد.
کمان دارها , جادوگرانی را که در حال استفاده از قدرت سنگ هستند میکشند و سنگ به دست ارکادیانها میافتد.
قاضی Zecht به دستور دکتر Cid (همان محقق ارکادیانها) دستور میگیرد تا به عنوان یک ازمایش از این سنگ در مقابل خود نابرادیانها استفاده کنند. در حالی که هیچ کس از اثر ان اگاه نبود.قاضی Zecht اینکار را کرد و در یک ان همه شهر نابودی به بخار و خاکستر تبدیل شد و از بین رفت و دیگر هیچ موجود زنده ای در ان باقی نماند.و به این ترتیب نابرادیا بوسیله امپراتوری ارکادیانها از بین رفت.

صحنه بعد :
پرنسس Ashe که هنوز در حال و هوای ازدواج با واسلر بود, با لباس سیاه در سوگ همسر خود نشست.
بله واسلر مرد و
پدر روحانی: با نام یکتای بی همتا بدن تو را به زمین بر میگردانیم.
روح تو در کنار الهه افرینش در صلح و صفا, ارام خواهد گرفت.

در صحنه بعد خاطرات فردی به نام Ondor خوانده میشود که در مورد این وقایع اخیر است.ترجمه انها به شرح زیراست:

مرگ پرنس راسلر یکی از تراژدی های اصلی سقوط نابرادیا بود که در نزدیکی دالماسکا اتفاق افتاد. پرنسس Ashe تمام امید هایی که به این ازدواج بسته بود را ازدست داد(؟؟؟). زمان اشفتگی فرا رسیده بود.
حکومت ارکادیا در شرق و حکومت رزاریا در غرب برای بدست گرفتن تمام سرزمین ایوالیک با هم وارد جنگ شدند.
به عنوان اولین قدم ارکادیانها به نابرادیا حمله کردند.سرزمین مادری پرنس راسلر در اتش و خون فرو رفت. بلایی که بعدا به سر دالماسکا نیز فرود امد.
با سقوط قلعه نالبینا , دالماسکا قسمت اعظمی از قدرت نظامی خود را از دست داد.
نیروهای شجاع لشکر دالماسکا سعی کردند تا در مقابل ارکادیانها بایستند ولی با سیل عظیم لشکر ارکادیا تمام انها را از بین برد.
ارکادیا سپس دستور داد که جنگ را متوقف کنند. در واقع این دستور به معنی در دست گرفتن دالماسکا و تسلیم شدن انها بود.
دوست قدیمی من شاه رامیناس( پدر Ashe ) با امضای این توافقنامه موافقت کرد و به سمت قلعه نالبینا رفت تا انرا امضا کند.
بعد از رفتن شاه تعدادی از سربازان که در رباناستر مانده بودند اطلاعات بسیار حیرت انگیزی را بدست اوردند.
شاه رامیناس در هنگام اجرای مراسم امضای توافق نامه به طرز مشکوکی به قتل رسید.
برگرفته از خاطرات Ondor . غروب یک پادشاهی Chapter
12




ادامه داستان :
نیروهای ارتش دالماسکا دیگر قدرت خود را برای جنگ از دست دادند. در این هنگام یک گروه قوی شامل ژنرال باش , Reks , Vossler و Azelas به سمت قلعه نالبینا فرستاده شدند. قبل از اعزام شاه رامیناس از باش تقاضایی میکند:

او به باش میگوید که اگر من کشته شدم تو از سنگ Dusk محافظت کن و انرا بدست دخترم Ashe برسان.( این قسمت در بازی نشان داده نمیشود).

شاه رامیناس برای امضای توافقنامه به سمت قلعه نالبینا میرود.

در اینجا برای اولین بار کنترل بازی به دست شما داده میشود. شما در نقش Reks هستید که باید با بقیه اعضا گروه به سمت قلعه برید. جایی که شاه مشغول امضای پیمان نامه است.
در نزدیکی انجا باش به رکس(شما) میگوید که تو جلوی ورود دشمن را به اتاق بگیر تا ما به داخل اتاق برویم. رکس قبول کرده و همه دشمنان را از پای در اورده و سپس به اتاقی که باش رفته بود وارد میشود.


ایا چنین چیزی امکان دارد!!!!!
رکس ناگهان با جسد تمام اعضائ گروه روبرو میشود. و سر انجام نیز جسد شاه رامیناس را میبیند.
در این هنگام ناگهان ژنرال باش خنجری را در سینه رکس فرو میکند.

رکس در اخرین لحظات عمرش این صحنه ها را میبیند:
باش میگوید : شاه رامیناس یک خائن بود که میخواست دالماسکا را بفروشد.
در این هنگام Vayne پسر گارمیس که مسئولیت امضای پیمان نامه را از طرف پدر داشت وارد میشود.
اوخطاب به باش میگوید: ما سعی کردیم که با دالماسکا پیمان ببندیم و روابط مان را از سر بگیریم ولی تو همه چیز را خراب کردی.
باش در جواب: ما هرگز تحت تسلیم شما قرار نخواهیم گرفت. شاه یک خائن بود که میخواست دالماسکا را به شما بفروشد.
Vayne با خنده ای میگوید: مردم دالماسکا حتما از تو بخاطر این دلاوری حمایت میکنند. او را ببرید.
و سر انجام رکس میمیرد.

**( این سکانس پایانی یکی از مهمترین صحنه هاست . واقعا چرا باش به دست خود, شاه خود را کشت؟؟)**


در این جا یک قسمت دیگر از خاطرات Ondor پخش میشود.به شرح زیر:

بعد از ان اتفاق سربازان ارکادیا حمله خود را از سر گرفتند و بالاخره به شهر دالماسکا نفوذ کردند.
پایداری و مقاومت دیگر معنی ای نخواهد داشت. طبق اطلاعاتی که کسب کردم من نیز مورد توجه مردم دالماسکا قرار گرفتم
ژنرال باش رهبر گروه مقاومت نیز و خائن به شاه , به علت به قتل رساندن شاه به دستود امپراتور کشته شد.هر کسی که بخواهد مقاومت کند به سرنوشت او دچار شدته و خرابی بیشتری برای دالماسکا به ارمغان میاورد.
کسانی که واقعا این کشور را دوست دارند شمشیر هایشان را زمین بگذارند. ما نه تنها پاه رامیناس مهربان را از دست دادیم بلکه دختر او Ashe نیز مرده است.
با از دست دادن خانواده سلطنتی ما چاره ای جر پذیرش این توافق نامه نداریم
خاطرات Ondor
. Chapter 13


2 سال بعد از سقوط دالماسکا:

اینجا شهر سلطنتی رباناستر است. شما در نقش Vaan (برادر رکس) بازی اصلی را شروع میکنید. Vann و دختری به نام Kaite و هم چنین دختری به نام Penelo (پنلو) جزو گروهی از یتیمان هستند که پیش یک فرد مهربان به نام میگلو زندگی میکنند. مردم به انها ماموریت هایی میدهد و در قبال انجامش به انها غذا و جا میدهند. ( میگلو ار نژاد انسان نیست. او یک مانگا است.).
بعد از شکار چند تا موش در ابراه شهر ( به دستور میگلو) وان سپس به داخل شهر میرود. در همه جای شهر سربازان ارکادیا دیده میشوند که حالا دیگر رباناستر را تحت تسلط خود دارند. انها به مردم و فروشنده ها زور گویی میکنند.
وان که پسری بسیار زیرک و البته دزد قهاری هم هست کیسه پول یکی از سربازان را میزند. تا انها به خود بیایند او فرار میکند.
در جلوتر وان , پنلو را میبیند. پنلو دختری مهربان است که با وان رابطه خوبی دارد. او همیشه وان را به خاطر دزدی هایش سرزنش میکند. پس از کمی صحبت ناگهان یک کشتی فضایی روی انها سایه میاندازد.
وان نگاهش را به اسمان کرده و میگوید: بالاخره یکی از همین روزها یک کشتی فضایی برای خودم میخرم و یک دزد هوایی خواهم بود. انگاه همه اسمانها را تحت حکومت خود میگیرم.
پنلو هم مثل همیشه با ضد حال جواب او را داده و میگوید: بهتره زودتر به رویات برسی قبل از اینکه دستگیر بشی و به زندان بری. من دارم میرم پیش میگلو. هر وقت کارت تموم شد بیا. شنیدم یه کاری واسمون داره.

خب دوستان حالا این شما و این هم شهر عظیم رباناستر.ا صلا عجله نکنید ساعت ها بازی در انتظار شماست. همه گوشه و کنار شهر را بگردید تا جایی که انرا مثل محله خود حفظ شوید.در هر جا نکته ای هست.

فعلا داستان بازی را از این جلوتر نمیبرم. چون میخوام با دوستان شروع کنم و خودم هم از ابتدا یک بار بازی کنم. هر چند وقت یکبار ادامه داستان را خواهم نوشت. نکات مبهم را بپرسید حتی اگر یک کلمه بود؟ اگه واسم pm بدید بهتره تا این صفحه زیاد شلوغ نشه. مخصوصا در مورد گیم پلی بازی اگه سوال دارید اینجا نپرسید.
اینجا فقط داستان بازیه..
پس هر کی میخواد همراه بشه و بازی رو شروع کنه.بعد از اینکه کمی جلو رفتیم دوباره ادامه داستان نوشته میشه.
خواهشا یوقت پستی ندید که باعث لو رفتن داستان بشه.
. این همه چیزهایی بود که برای شروع لازمه



پیش به سوی تجربه سرزمین بی انتهای ایوالیک.

با تشکر_مهدی:biggrin1:
 

Muse

کاربر سایت
Jul 12, 2008
2,273
نام
عارف
به به . خیلی جالب بود. ولی به نظر شما اسم بازی رو عوض کنن مثلا بذارن FF : For Your World یا یه اسم دیگه و جالبتر نیست؟؟
اینجوری 10 سال دیگه باید شماره ی 100 این بازی رو بازی کنیم.
 

se.phi.roth

Give Me More Powerrr
کاربر سایت
Apr 17, 2008
4,801
نام
حسین
با سلام دوستان
داستانه قشنگی بود که من از همان اول خوشم می امد
با تشکر از دوست بسیار خوابان مهدی:biggrin1::love:;)
 

Miesam

کاربر سایت
Sep 23, 2005
6,142
نام
Miesam Sh
GENE جان خيلي عالي بود ، ادامش بده اي كاش اين چيز هارو يك سال زود تر فهميده بودم.
ميگم GENE (اسمت رو نميدونم) اگر تونستي كلا درباره سبك JRPG همين نوبتي هم يك راهنمايي چيزي براي تازه كار ها بنويس :biggrin1:
نميدونم من JRPG باز نيستم و از اين سبك متنفر بودم ولي نميدونم چي شده ...
 

GENE

کاربر سایت
May 12, 2007
2,982
نام
مهدی
از همه شما دوستان ممنون که اینقدر لطف دارید. اصلا قابل شما عزیزان رو نداره.:p

فقط یه سوال: بهترین عنوان از سری فاینال فانتزی کدومه؟
این دیگه مربوط به سلیقه هر فردی میشه! برای خودم همین فاینال 12. چون واقعا هم از نظر گرافیک و هم گیم پلی محشر بود و داستانش که دیگه هیچ حرفی رو برای گفتن باقی نگذاشت.

ميگم GENE (اسمت رو نميدونم) اگر تونستي كلا درباره سبك JRPG همين نوبتي هم يك راهنمايي چيزي براي تازه كار ها بنويس
مهدی هستم. حتما ادامش میدم و در مورد اون راهنمایی هم نظر خوبی بود. باید یه تصمیماتی بگیرم.
این هم جمله اخرت که من ادامش میدم:
نميدونم من JRPG باز نيستم و از اين سبك متنفر بودم ولي نميدونم چي شده ...کم کم دارم علاقه مند میشم.:biggrin1:
 

raidan

کاربر سایت
Feb 6, 2008
69
نام
میلاد
آقا من از سبک grpg بدم میاد و هیچ وقت حال باهاشون نکردم اما با این داستانی که تو اینجا نوشتی وسوسه شئم که یه امتحانی بزنم .
از تشکر بچه ها هم که باید دستت بیاد که این حرکتت خیلی محشر بود.
ایول . ادامه بده .
 

GENE

کاربر سایت
May 12, 2007
2,982
نام
مهدی
قسمت دوم داستان

قسمت دوم داستان فاینال فانتزی 12

سلام

خوب دوستان قبل از شروع یه نکته ای هست که باید توضیح بدم:

همیشه بازیهای فاینال فانتزی دارای بهترین شخصیت پردازی بوده اند و تا سالها در خاطر طرفدارانشان مانده اند. یکی از علل اصلی این موفقیت ها در دیالوگ هایی است که برای شخصیت ها در نظر میگیرند. در این میان فاینال فانتزی 12 را میتوان به عنوان بهترین نمونه از این سری بر شمرد. دیالوگ ها بسیار زیبا و حرفه ای کار شده اند, که نمونه ی ان در کمتر بازی ای دیده میشود. بنابر این تصمیم گرفتم که داستان را به شیوه ای جدید بنویسم که در ان خود شخصیت ها حضور داشته باشند و خودشان داستان را روایت کنند. چون واقعا گفتن این داستان به صورت دانای کل ( سوم شخص) قسمت اعظم زیباییهای انرا از بین میبرد.




یاد آوری :

ارکادیانها به طمع کشور گشایی به سمت کشور دالماسکا حرکت کردند. انها در قلعه ی نالبینا با نیرو های دالماسکا مواجه شدند. جنگ سختی در گرفت و در ان افراد زیادی کشته شدند. از جمله راسلر, شاهزاده ی نابرادیا که به تازگی با دختر شاه رامیناس از دالماسکا ازدواج کرده بود.
شاهرامیناس برای جلو گیری از خون و خونریزی بیشتر به قلعه ی نالبینا رفت تا قرارداد صلحی را با ارکادیانها امضا کند. در این هنگام ژنرال باش که جزو برترین جنگجویان دالماسکا بود طی اقدامی عجیب شاه و همه ی همراهانش را به قتل رساند.
توسط فردی به نام Ondor اعلامیه ای صادر شد مبنی بر اینکه ژنرال باش به علت خیانت به کشور و مردمش اعدام شد و پرنسس Ashe که طاقت دیدن مرگ همسر و پدرش را نداشت نیز خود کشی کرد.
2 سال بعد که دیگردالماسکا تحت فرمانروایی ارکادیانها در امده بود, شاه ارکادیانها یعنی شاه گارمیس تصمیم میگیرد که برای دالماسکا حاکم جدیدی تعیین کند.
وان و پنلو و کیت از جمله یتیمانی هستند که پیش فرد مهربانی به نام میگلو زندگی میکنند و ...

#####################################

ادامه ی داستان:

پس از رفتن پنلو وان در ان حوالی گشتی می زند. او پسر کوچکی را میبیند که از وان که در ازای گرفتن 1Gil (واحد پول فاینال فانتزی) , برای او داستانی تعریف میکند.او با توجه به سنش اطلاعات خوبی در مورد این 2 سال گذشته دارد: او میگوید: 2 سال پیش جنگجویان دالماسکا در مقابل سپاه ارکادیا شکست خوردند.از ان روز به بعد ما باید همیشه تحت نظارت و قانون های خشک انها زندگی کنیم. حالا امپراتوری ارکادیا قصد داردشخصی را به عنوان حاکم(کنسول) راباناستر به اینجا بفرستد. او امروز در حال امدن به اینجاست تا مراسم تاجگذاری را انجام دهد و برای همین است که امروز سربازان اینقدر مواظب هستند وبا هر حرکت مشکوکی برخورد میکنند...


وان سپس به سمت دروازه ی شهر میرود. همه جا صحبت از امدن کنسول جدید(حاکم) میباشد. هنوز برخی از مردم در باره ی وقایع دو سال اخیر یعنی کشته شدن باش و خودکشی اش صحبت میکنند. سربازان به شدت همه جا را تحت نظر دارند. در نزدیکی دروازه ها سربازان زیادی در حال کشیک هستند. یکی از انها به وان میگوید: به خاطر ورود کنسول جدید همه ی راه های ورودی و خروجی بسته است. حتی اگر مقیم اینجا هم باشی امروز حق عبور نداری.



وان که اجازه ی خروج نداشت برگشت و در حالی که در رباناستر گشت میزد محلی را دید به نام Clan centurio که در انجا جنگجویان زیادی وجود داشتند. او که کنجکاو بود بداند چه تفاقی افتاده با رییس انجا صحبت کرد و او گفت که سالها پیش هیولایی خبیث با نام Yiazmat رهبر قوم مونتبلانس را کشته است.ما در این جایگاه قصد داریم بهترین جنگجویان را پرورش دهیم و بالاخره انتقام خود را از او بگیریم.

وان که ناگهان یادش میاید که میگلو با او کاری داشته به سرعت پیش او میرود.

#########################################

میگلو: وان خیلی وقته منتظرتم

وان: شنیدم یه کاری واسمون داری

میگلو: یه محموله از طرف بیابانهای شرقی داشتم که باید دیروز میرسید اما هنوز خبری نشده. من اونها رو برای امشب نیاز دارم چون کافه خیلی شلوغ میشه.

وان: خب من میرم دنبالشون ببینم کجا هستند

میگلو: مگه دیوونه شدی پسر. من هیچ وقت یه همچین کار خطرناکی رو از تو نمیخوام. اون بیابون پر از هیولاها و موجودات وحشیه. تماج که توی مغازه Sand sea کار میکنه به من گفت که میتونه اونها رو برام تهیه کنه. من فقط میخوام بری پیش اون و مواد لازم رو برای من بیاری

وان:خوب. پس از من میخوای که برم اونجا و اونها رو واست بیارم؟

میگلو:من از کیت خواستم که این کار رو بکنه ولی اون بر نگشته و من هم نمیتونم مغازه را ترک کنم چون پنلو هم برای کار دیگری فرستادم. برو پیش کیت و بگو زود برگرده.

وان: عجب کار خسته کننده ای...

میگلو: اینقدر غر نزن و برو این کار رو بکن.
#########################################

وان پس از رفتن به مغازه تماج کیت رو میبنه که نزدیک تابلوی اعلانات ایستاده.
مردم سراسر شهر اگه از طرف موجودی یا هیولایی مورد اذار و اذیت قرار بگیرندعکس اون رو همراه با مشخصاتش توی تابلوی اعلانات میزنن تا هر کی تونست اونو شکار کنه. در مقابل این کار هم به او پول میدهند.

وان خطاب به کیت:

وان:چرا کارت رو درست انجام نمیدی.خیلی وقته که منتظرته

کیت: نگاه کن وان. به خاطر این موجوده که محموله ی میگلو هنوز نرسیده.

وان: بزار ببینم... در اطراف بیابانهای شرقی....

وان که خیلی به ماجراجویی علاقه داشت از کیت میخواهد که وسایل لازم میگلو را برایش ببرد. خود او نیز بعد از صحبت با تماج تصمیم میگیرد که برای انجام این شکار به سمت بیابان برود. تماج هم به او کاغذی میدهد تا با نشان دادن به سربازان اجازه ی خروج داشته باشد.

در نزدیکی دروازه یکی ار سربازان کادر سلطنتی به او میگوید که امروز کسی اجازه خروج ندارد. وان با زیرکی نوشته ی تماج را به او نشان داده و میگوید: میگلو قصد دارد تا جشنی به مناسبت کنسول جدید راه بیندازد. اگر به خاطر این کار شما غذای شاه سر موقع اماده نشه, تقصیر من نیست و همه ی عواقبش به خودت بر میگرده.

بالاخره سرباز به او اجازه خروج میدهد.
######################################

وان به بیابان رفته و ماموریتی را که قبول کرده بود انجام میدهد. در انجا گلی کمیاب را میبیند که به ندرت در ان حوالی سبز میشد. پس از چیدن ان به سمت شهر بر میگردد.
در نزدیکی دروازه او کیت را میبیند. کیت میگوید: همه ی درها را بسته اند و ما دیگر نمیتوانیم برگردیم.من در مورد شکار چیزهایی به پنلو گفتم و او نگران تو شد و با من به اینجا امد. اما ناگهان در اخرلحظه او با سیل جمعیت به داخل رفت و من بیرون ماندم.


در این هنگام یک چوکوبو از راه میرسد و سربازان در را برای او باز میکنند.

وان: یه لحظه صبر کن!!! تو در را برای ما باز نمیکنی ولی برای یک چوکوبو باز میکنی؟

سرباز: کجاش عجیبه. این یک چوکوبوی کمیاب است که در مراسم تشریفاتی استفاده میشه. هزاران جیل قیمت داره. یک دونه از اینها به صد تای شما می ارزه. نزدیکش نشو که ممکنه بوی گندت ناراحتش کنه

بالاخره سربازان که با اعتراض همه ی مردم مواجه شدند درها را بازر کرده و اجازه ورود دادند. در پشت در میگلو و پنلو که به شدت نگران وان بودند ایستاده بودند.
########################################

بالاخره لحظه ی شروع مراسم فرا رسیده و Vayne پسر امپراتور گارمیس با ارابه ای زیبا وارد جمعیت شده و به محل سخنرانی میرود.پس از سکوت مردم , واین که حالا به عنوان حاکم دالماسکا انتخاب شده بود شروع به صحبت میکند:


واین: مردم دالماسکا ایا شما از امپراتوری متنفرید؟ایا شما از من متنفرید؟

مردم به نشانه ی اعتراض سرو صدا و غوغا میکنند.

واین با چرب زبانی شروع به صحبت میکند: من میدانستم. نیازی به پرسیدن نبود.میدانم که من نمیتوانم نفرت و بدبینی شما را از بین ببرم.من نمیخواهم که به من وفادار باشید. شما باید به شاه پیشین خود یعنی شاه رامیناس وفادار بمانید.او شاهی بود که مردمش را دوست داشت و تمام عمرش را برای اوردن صلح و صفا به شهرش گذراند.او مرد خردمندی بود. او هنوز هم شما را میبیند و مراقب شماست و مطمئنم که برای ارامش و بقای دالماسکا دعا میکند.

مردم دالماسکا من فقط یک چیز از شما میخواهم.به داشتن شاهی مثل شاه رامیناس افتخار کنید.2 سال از ان اتفاق غم انگیز میگذرد. غنچه ی صلح و صفا را در دلهایتان بکارید و بعد هر چه قدر که خواستید از من متنفر باشید.من انرا تحمل خواهم کرد.من فرار نخواهم کرد و تا اخرین لحظه از دالماسکا محافظت میکنم تا شاید کفاره ی گناهانم باشد.

امروز یاد و خاطره ی شاه مهربان و درخترش را گرامی بدارید. کسانی که به کشورشان عشق میورزند اکنون با من همگام شوید تا برای ارامشی همیشگی دعا کنیم.این چیزی است که من از شما میخواهم.

مردم که همه تحت تاثیر سخنرانی زیبای واین قرار گرفته بودند شروع به تشویق او میکنند.
یکی از سربازان میگلو را به عنوان میزبان جشن امشب به واین معرفی میکند.

میگلو: نام من میگلو است و باعث افتخاره که با امپراتور جدید خود صحبت میکنم. از طرف همه ی مردم سلطنت شما را تبریک میگویم..

واین: لازم نیست واژه ی سلطنت را برای من بکار ببری. درست است که من پسر شاه گارمیس هستم ولی شاهزاده که نیستم. من فقط فردی منتخب هستم که در خدمت مردمم.

میگلو: معذرت میخواهم..

واین:من از امروز شهروند دالماسکا هستم.لطفا مرا واین صدا کنید.

میگلو: اما..قربان

واین: تو با استفاده نکردن از عناوین مشکلی داری؟ امشب در مراسم اینقدر با تو نوشیدنی میخورم تا وقتی که مرا به اسم کوچک صدا کنی...

###############################################

وان که زیاد از رفتار میگلو خوشش نیامده بود به طرز مشکوکی در فکر فر و رفت و پس از مدتی از پنلو که مدام در حال توجیه رفتار میگلو بود پرسید: فکر میکنی ما هم امشب میتونیم به مراسم بریم؟
پنلو: شوخیت گرفته. ما دعوتنامه نداریم و بنابر این اجازه ی ورود به قصر رو به ما نمیدن.

وان: بسیار خوب به نظر تو برای رفتن به اونجا باید چیکار کنیم؟

پنلو:من از کجا بدونم. از میگلو بپرس یا اینکه برو به شهر Low town و با دالان پیر صحبت کن. هیچ معلوم هست یه دفعه چت شد؟

وان: قبلا هم بهت گفته بودم که من میخوام همه ی دارایی های دالماسکا رو به مردمش برگردونم.اگه بتونم امشب یه دزدی درست و حسابی بکنم میتونم به همه ی مردم یه چیزی بدم.همچنین به تو و اونوقت ممکنه یه کم اعصابت اروم بشه و اینقدر به من گیر ندی.

پنلو: تو همش در حال شوخی کردنی. بهر حال اگه بتونی چیز بدرد بخوری بدزدی اونوقت میتونی یه کشتی پرنده واسه خودت بخری. من دارم میرم و منتظر سهم خودم میمونم.

وان که دوباره به یاد ارزوی همیشگی خود در مورد داشتن کشتی پرنده افتاده بود بیش از پیش مصمم شد.
####################################

کم کم دروازه های شهر باز شدند و مردم میتوانستند ازادانه رفت و امد کنند.
وان که نمیخواست میگلو در مورد نقشه اش چیزی بفهمد باخود فکر کرد که بهترین کار رفتن پیش دالان میباشد که در شهرLow town زندگی میکند. شاید او بتواند کمکی بکند...
Low town شهر زیر زمینی ای بود که تاریک و نمناک بود و مردم فقیری انجا زندگی میکردند
وان به خانه ی دالان میرود.


دالان: ای پسر ک شیطون. چند وقتیه که ندیدمت. ای ووروجک, شنیدم چطوری او سرباز رو سر کار گذاشتی تا بهت اجازه ی عبور بده.

وان: پس شما هم شنیدی؟

دالان: بیخود نیست که به من (همه چیز دان) میگن.

وان : خوب کاری که من امروز میخوام بکنم یه کم متفاوته. من دنبال راهی میگرد که مخفیانه وارد قصر بشم و یکی دوتا از جواهرات اونجا رو بدزدم. من شنیدم که صد ها تن جواهرات و الماس اونجا هست.

دالان: تو فکر میکنی به همین راحتیه. اونجا تحت مراقبت شدید سربازان امپراتوریه.

وان: دقیقا به همین خاطره که میخوام رم اونجا. چون چیزهایی اونجاست که زمانی متعلق به مردم دالماسکا بوده.

دالان: برگردوندن دارایی های دالماسکا به خودشون..... فکر خوبیه .بزار فکر کنم. ...شایعه هایی وجود داره که گفته میشهیه در جادویی پشت قلعه هست که یک گنجینه ی گرانقیمت در پشت اونه.اما تو به یک سنگ جادویی مخصوص احتیاج داری تا بتونی اونو باز کنی.

وان: خودشه. این همون چیزیه که من برای شنیدنش اومدم. خوب حالا سنگ کجاست؟

دالان: اون سنگ پیش منه. بزار ببینم کجا گذاشتمش.... اها اینجاست. این سنگ هلالی شکله که با اون میتونی از در جادویی رد بشی ولی یه مشکلی هست.این سنگ قدرت خودشو از دست داده و برای باز گردوندن اون باید از یهسنگ دیگه با نام سنگ خورشید استفاده کنی.

وان: و این سنگ خورشید در....

دالان: در دشت های گیزا پیدا میشه.اگه از مردمی که اونجا زندگی میکنند سوال کنی حتما بهت کمک میکنن.از دروازه ی جنوبی میتونی به سمت دشت های گیزا بری.

وان که بسیار خوشحال شده بود انجا راترک کرده و به سمت دشت های گیزا حرکت کرد. او میان راه که از رباناستر رد میشد پیش تماج رفت و پولی را که به خاطر شکارش در بیابانهای شرقی قرار داد بسته بود دریافت کرد...
########################################

وان وان سپس به دشت های گیزا رفت. زنی که از اهالی انجا بود سنگی به نام سنگ سایه به او داد و گفت که اگر این سنگ را در جلوی کریستالهای بزرگی که در سراسر دشت دیده میشوند بگیری انرژی انها را جذب کرده و به سنگ خورشید تبدیل میشود. او همچنین گفت که پسر کوچولویی به نام جین که از اهالی اینجا ست هم به بیرون رفته و اگر او را پیدا کردی به او بگو که بر گردد.
وان هنوز چند قدمی از ان زن دور نشده بود که پنلو را دید.

وان: اینجا چیکار میکنی؟

پنلو: اتفاقا من باید این سوال رو از تو بپرسم. تو میخوای کار خطرناکی انجام بدی درسته؟

وان: نه من قرار نیست هیچ کاری بکنم.

پنلو: واقعا. اگه واقعا نمیخوای کاری بکنی پس حتما واست مهم نیست که من همراهت باشم.میگلو به قصر رفته و من هم امروز کاری برای انجام دادن ندارم پس باهات میام. بزن بریم..

در دشت های گیزا انواع حیوانات وحشی زندگی میکنند و وان و پنلو برای عبور مجبور به جنگیدن با انها بودند. پس از کمی انها جین را پیدا میکنند که مورد حمله ی یکی از حیوانات قرار گرفته بود و با کمک راهنمایی او سنگ خورشید را میسازند. سپس همگی با هم به محل اقامت مردم گیزا بر میگردند.پس از تشکر از انها به پیش دالان پیر میروند.

قبل از ورود , پنلو جلوی وان را گرفته و میگوید:

پنلو: هی وان. چند وقت بود که با هم اینطوری بیرون نرفته بودیم. خیلی خوش گذشت.من دارم به مغازه میگلو بر میگردم. در واقع اون از من خواست که در نبودنش اونجا رو اداره کنم.وان یه کاری واسم بکن.......کار خطرناکی انجام نده باشه؟.. من نمیخوام که به تو اسیبی برسه یا بمیری.

وان : من هم اینو نمیخوام.

پنلو: بسیار خوب. پس قرارمون یادت نره. بزودی میبینمت...

بعد از رفتن پنلو , وان که انگار نقشه هایی در سر دارد میگوید: متاسفم پنلو....
#########################################

وان پیش دالان پیر بر میگردد.

دالان: خب حالا که همه چیز را اماده کردی میتونی به سمت قصر بری. ابتدا باید وارد انبارشماره 5 شوی که در اونجا دو تا در میبینی. سمت راستی تو رو به ابراهه میبره, همونجا که همیشه به کشتن موشها مشغولی!! اما در سمت چپ یک راه پله ی باریک هست که تو رو به سمت قصر میبره. اما فقط با رفتن به سمت قصر تو نمیتونی گنج رو بدست بیاری و قسمت سخت کار همینجاست. اون در جادویی که قبلا بهت گفته بودم مخفی است و باید با قدرت همین سنگ هلالی محلش رو مشخص کنی. فقط یه نصیحتی واست دارم. مواظب باش چون اونجا پر از سرباز های امپراتوریه. اگه دستگیرت کنند به زندان نالبینا برده میشی و اونقدر اونجا میمونی تا بپوسی.

وان که برای بدست اوردن جواهرات طاقت نداشت به سرعت به سمت انبار شماره ی 5 حرکت میکند. در انجا کیت را میبیند.

کیت: وان من منتظرت بودم. من بالاخره راهی برای باز کردن در سمت چپ پیدا کردم.فکر کنم تو دیگه از شکار موشها خسته شده باشی.من این در رو واست باز میکنم. امیدوارم خوش بگذره...

#########################################

در این هنگام صحنه ای پخش میشود که گروه Resistance ( رزیستنس) را در ابراهه نشان میدهد.
گروه رزیستنس( مقاومت) همان گروهی هستند که بر علیه امپراتوری قیام کرده اند و قصد دارند که واین (حاکم جدید دالماسکا) را از بین ببرند. همان گروهی که ژنرال باش نیز به جرم فعالیت در ان کشته شد. Vossler, دوست سابق ژنرال باش و دختری به نام امالیا به عنوان سرپرست این گروه فعالیت میکنند.

#########################################
وان بالاخره ان پلکان را پیدا کرده و به قصر میرود.
در لحظه ی ورود وان به قصر 2 گروه دیگر نیز در حال فعالیت هستند.

1_ گروه مقاومت که به رهبری امالیا و واسلر از سمت ابراهه وارد قصر شده اند و قصد کشتن واین را دارند.
2_بالتیر و فرن که به امید دزدیدن جواهرات و گنجینه های شاه به قصر وارد شده اند.

اما واین که باهوش تر از این حرف هاست از نقشه ی گروه رزیستنس با خبر شده و همه ی نیروهای خود را به حالت اماده باش نگه داشته است. او همچنین سفینه ی جنگی عظیم و غول پیکری به نام Ifrit (عفریت) را نیز اماده کرده تا در صورت لزوم از ان استفاده کند.

وان وارد یکی از اتاقها ی پشتی شده و از انجا به زیر زمین قصر میرود. در انجا مردم زیادی را میبیند که اکثرا از طبقه ی فقیر دالماسکا هستند. انها اینجا چه میکنند؟
یکی از سربازان امپراتوری شروع به صحبت میکند: بسیار خوب . شما باید بعد از برگزاری مراسم قصر را نظافت کنید. لطفا همین جا بمانید تا پذیرایی تمام شود. زیاد طول نخواهد کشید. کسانی که از قوانین سرپیچی کنند مجازات خواهند شد.

وان بالاخره موفق میشود در موقعی مناسب که سربازان متوجه نشوند بطور مخفیانه وارد تالار اصلی قصر شود. او در مخفی را پیدا کرده و وارد ان میشود. وان در اتاقی که در پشت در مخفی بود مجسمه ی بزرگی میبیند که جواهری بسیار زیبا و درخشان در روی صورت او قرار دارد. وان با خوشحالی انرا بر میدارد..

#########################################
در این هنگام ناگهان بالتیر و فرن نیز وارد اتاق میشوند.
بالتیر: وارد شدن به این اتاق خیلی اسون نبود.

وان: تو کی هستی؟

بالتیر: من! من قهرمان داستان هستم.

بالتیر نگاهی به جواهری که توی دست وان هست انداخته و میگوید:

بالتیر: فرن ایا اون سنگ Magicite هست؟

فرن: هی پسر. بدش به من

وان: هیچ راهی نداره.این مال منه.

بالتیر: خوب اگه من اینو ازت بگیرم اونوقت میشه مال من.


صدایی از بیرون بلند شده که باعث میشود وان بتواند فرار کند.

بالتیر: ما دیگه چقدر خوش شانسیم. این پسره هم فرار کرد. بریم دنبالش.
#########################################

بالتیر و فرن در تعقیب وان به برج و باروی قلعه میروند. محیط قلعه پر از گرد و خاک است و جمعیت زیادی در حال جنگیدن با یکدیگرند. سربازان امپراتوری در حال جنگ با گروه دیگری هستند که در واقع انها همان گروه رزیستنس میباشند.
در این هنگام سفینه ی غول پیکری نیز در اسمان پدیدار میشود که در واقع همان عفریت است. ان سفینه شروع به ریختن اتش بر روی دشمنان میکند.

بالتیر به وان میگوید: صبر کن.. قبول کن که شکست خوردی و اون سنگ رو بده به من.
بالتیر و وان هم مورد تعقیب سربازان هستند و بالاخره هر دوی انها از روی پلی به پایین میپرند. فرن که یک موتور سیکلت هوایی دارد در حالی که انها در حال سقوط هستند به کمکشان امده و انها را میگیرد.پس از اینکه کمی از انجا دور شدند ناگهان موتور سیکلت از حرکت میافتد و انها به شدت به زمین بر خورد میکنند.


فرن: نمیدونم چی شده. قدرت موتور از کار افتاده... در واقع ناپدید شده.

بالتیر: زیاد مهم نیست. ما حتی اگه سفینه هم داشتیم در مقابل او کشتی جنگی عفریت خودمون رو ضایع میکردیم. فکر کنم از اینجا به بعد باید پیاده بریم.

وان که تا به حال یک ویرا را از نزدیک ندیده بود به فرن خیره شده بود.

بالتیر: هی پسرک دزد. مگه تا حالا یه ویرا ندیدی؟

وان: اسم من وان هستش و....

بالتیر: شراکت یک ویرا با یک انسان چیزیه که بسیار کمیابه.

فرن: درست به کمیابیه یه دزد هوایی که مجبوره زیر زمین به دنبال سرنوشتش بره.

وان:دزد هوایی؟ ایا تو واقعا یه دزد هوایی هستی؟

بالتیر: بسیار خوب وان. اگه میخوای سالم به خونه برسی باید از دستورات من اطاعت کنی. من و تو و فرن از حالا به بعد با هم هستیم . قبوله؟

وان: قبوله. ولی من بهر حال این سنگ رو پیش خودم نگه میدارم.
بالتیر: پسره ی کله شق.

بالاخره گروه 3 نفری شکل گرفته و انها از سمت ابراهه مسیر خود را انتخاب میکنند. کمی جلوتر جنازه ی چند جنگجو را میبینند.
######################################

بالتیر: اینها عضو گروه رزیستنس بوده اند. قرار بوده که گروه اونها با پرت کردن حواس سربازان امپراتوری, راه را برای این جنگجویان باز کنند تا اینها بتونند مخفیانه وارد شده و واین را به قتل برسونند. اما واین دستشون را خوند. اون خودش رو طعمه کرد و وقتی همه به سمتش اومدند کشتی جنگی عفریت را رو کرد. واقعا ما هم در موقعیت خطرناکی بودیم. به لباسهای من نگاه کن! همشون کثیف شدن! من نمیخوام با این وضعیت اسیر بشم.

انها راه خود را در ابراهه ادامه میدهند. در جلوتر زنی را میبینند که با سربازان در حال جنگیدن است.
زن: نفر بعدی کیه؟

سرباز: محاصرش کنید و بکشیدش.

در این هنگام وان به کمک او میرود.

وان: بپر . بپر .عجله کن

ان زن از بلندی پایین میپرد و وان او را میگیرد.

سرباز: اون همراهانی هم داره. حمله کنید...

فرن: مثل اینکه امروز تعداد دوستامون داره زیاد میشه!!

بالتیر: منظورت تعداد مشکلاتمونه دیگه .درسته؟

انها به کمک هم سربازان را میکشند .
وان: حالت خوبه
زن: بله ممنون

وان: من وان هستم و اونها هم بالتیر و فرن هستند. اما .....صبر کن ببینم تو کی هستی.!

زن: من امالیا هستم( رهبر گروه رزیستنس)

امالیا: بقیه کجا هستند؟؟

فرن با امالیا دست میدهد و در این هنگام سنگی که در دست وان بود شروع به درخشش میکند.

بالتیر: دوباره اون لعنتی...

وان: من پیداش کردم پس مال خودمه!

بالتیر: یه اتاق مذاکره اونجا هست. میخوای بریم اونجا!

امالیا: ایا تو اینو دزدیدی؟

وان : اره

فرن: چقدر میخواید اینجا ایستاده و وقت تلف کنید... با کشتن این سربازان اونها حتما گروه دیگری رو برای پیگیری میفرستند تا ببینند مشکل از کجاست.

وان به امالیا: بیا با هم بریم.. از تنها رفتن بهتره.

بالتیر: اون دختره اعصابش سر جاش نیست. فکر نکنم دیگه از این به بعد یتونیم دزدی کنیم.

امالیا: حتی اگه شماها یه باند دزدی هم باشید در یه همچین جایی ما به کمک هم نیاز داریم. من با شما میمونم تا وقتی که بقیه گروهم رو پیدا کنم. پیش به سوی ازادی.
##########################################

انها سپس با یکدیگر راه افتاده و سر انجام به محوطه ای میرسند و اسب اتشینی به انها حمله میکند. انها با تلاش فراوان انرا میکشند و در این هنگام ناگهان گروه زیادی از سربازان سر میرسند که واین نیز انها را همراهی میکند.
امالیا ناگهان به سمت او میدود تا او را بکشد
بالتیر: بهتره این کار رو نکنی.
پس از کمی.........



همه ی انها دستگیر میشوند.

گروهی از مردم در حال صحبت با یکدیگر هستند. یکی از انها میگوید: اینها همون دزدانی هستند که وارد قصر شده بودند
امالیا: این مردم هیچی نمیدونن. اونها فکر میکنن من دزد هستم

بالتیر: خوب قبول کن که مجازات دزد بودن خیلی کمتر از قاتل بودنه.

در این هنگام پنلو وارد جمعیت میشود و با دیدن وان به سمت او میرود.
پنلو: خواهش میکنم... اون منظوری نداشته... لطفا ازادش کنید...التماس میکنم...

وان: متاسفم پنلو. دفعه دیگه اگه خواستم کاری بکنم حتما باهات در میون میگذارم

پنلو: ای احمق

سرباز:ای پسره ی عوضی

یکی از سربازان وان را به گوشه ای پرت میکند.پنلو به سمت او میدود و در این هنگام بالتیر جلوی راه او می ایستد.بالتیر در این هنگام دستمال گردنش را باز کرده و به پنلو میدهد.

بالتیر: لطفا از این مراقبت کن. قول میدم که وان را صحیح و سالم پیش تو برگردونم.

در ان حوالی دو مرد ( از نژاد بانگا) هم ایستاده اند که با هم صحبت میکنند.
بانگای اولی: نگاه کن برادر... اون بالتیره؟
بانگای دومی:اون پسره ی عیاش داره چه غلطی میکنه؟ به زودی میکشمش. اون شکار خودمه...


بالتیر, فرن و وان به زندان نالبینا فرستاده میشوند. زندانی مخوف که تا بحال کسی از ان جان سالم به در نبرده.
########################################

منتظر ادامه ی داستان باشید.
با تشکر_ مهدی;);)
 
Last edited by a moderator:

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر