Halo Cryptum

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
آپدیت: خب بعد از مدت ها فرصت شد تاپیک رو آپدیت کنم. تمام پست ها رو هم ویرایش کردم و اشکالاتشون گرفته شد. یکمی هم مدل نثرشون رو عوض کردم. کلا فکر میکنم حالا راحتتر میشه خوندشون و روونتر هست. اگه مشکل یا پیشنهادی بود بهم پیام بدید

=========================

درود !
این اولین رمان از سه گانه Forrunner هست که داستان BornStellar و Didact رو میگه. فعلا Halo Ghost of Onyx رو تا اطلاع ثانوی به حالت تعلیق در میاریم و میریم سراغ این :d
مثل تمام کتاب های هیلو، Crytptum نثرش مشکل و پر از تشبیه و این حرفا هست و همینطور چند صفحه اول تا داستان جا بیفته که چه خبر یکم ممکنه گنگ باشه مثل Ghost of Onyx که اگه بخونید تا جایی رو که گذاشتم متوجه میشید.
دو کتاب ادامه Cryptum:
Primordium
Silentium

هرگونه مشکل و نظر و ... رو لطفا از طریق پ.خ بهم اطلاع بدین. اینم سه صفحه اول کتاب:
ممنون
HALO-FORERUNNER-9-cvr[2].jpg


========================================================================​
داستان Forerunner
داستان مردم من بارها و بارها به صورت های مختلف شاعرانه گفته شده است. به طوری که حتی خود من دیگر قادر به تشخیص همه آن نیستم. در هر صورت بعضی از آنها واقعا درست هستند و حقیقت را بیان میکنند. Forerunner ها بالاتر از همه امپراتوری ها بودند و قدرتی فرای تصور داشتند. شکوه و برکت نسل ما به سه میلیون دنیای مختلف میرسید. ما به بالاترین درجات تکنولوژی و قدرت فیزیکی که امکان پذیر بود دست پیدا کردیم. حداقل بالاترین از زمان Precursor ها که بعضی ها میگویند با قدرتشان نژاد ما را خلق کردند و به وجود آوردند.
این افسانه در طول سالیان دراز گسترده، و شامل قسمت های متعدد زیادی شده است. اولین از سه قسمت شامل: سفر، شهامت، خیانت و سرنوشت میشود.
سرنوشت من، سرنوشت یک Forerunner نادان است که یک شب به تقدیر دو انسان و بزرگترین رهبر نظامی جهان پیوست. آن شب که من اشاره میکنم، شرح رها شدن آخرین موج، از Flood های مخوف است.
امیدارم این افسانه که بیان میکنم تنها شامل حقایق باشد.


=========================
خدمه قایق، آتش و موتور بخار را روشن کردند. و صدای کرنش آب به آرامی می آمد. صدای منظم کار کردن، تبدیل به یک سری صدای ناهنجار شد. مطمئنا مشکلی وجود. بیست کیلومتر دورتر، در قله مرکزی Djamonkin Crater دودی به رنگ آبی-طوسی بلند شد. در نوک آن، آخرین درخشش قرمز خورشید معلوم بود.
ماه درخشان در آمد و پشت قایق ما شروع به منجمد شدن کرد. آتش فشان داخل دریاچه طوری قایق را به حرکت در آورد که هرگز هیچ جریان و بادی اینگونه آب را مواج نکرده بود.
زیر حلقه ها و برجستگی ها، جرقه مواد مذاب، با انعکاس نور غروب خورشید و ماه رنگ پریده، مانند نیلوفرهای حوضچه مادرم شده بود. اما این نیلوفر ها هیچگونه تاثیر پذیری و احساس لطافتی نداشتند. ضخامت هرکدامشان 10 متر بود. ما به دور یک جزیره قدیمی رفتیم. گروهی بر روی سطحش قرار داشتند که آماده بودند به شدت از مرزهایشان دفاع کنند و دروازه جزیره درست در بین مواد آتشفشانی قرار گرفته بود.
تنها ها قایق هایی که آهنگی آرامش بخش با مضمون صلح داشتند میتوانستند از این آبها بدون مشکل عبور کنند. و به نظر می آمد آهنگ ما تاثیر پذیری خودش را از دست داده بود.
انسان جوانی که من او را به اسم چاکاس (Chakas) میشناختم از روی عرشه گذشت و کنار من ایستاد. با هم به نرده ها خیره شده بودیم. چاکاس انسانی برنزه و بی مو بود و با تمام آموزه های من در مورد انسان ها تفاوت داشت. این موضوع من را تحت تاثیر قرار داد (اشاره به تعریف تحریف شده Forrunner ها از انسان) ! سرش را با ترس تکان داد و به آرامی گفت: "دارن با آهنگ جدیدشان دعا میخونند. ما تا وقتی از این حالت در نیومدن، نباید تکون بخوریم."
سرم را پایین آوردم و به آرامی گفتم: "تو این اطمینان رو به من دادی که اینا بهترینن"
با حرکت چشمانش حرف من را تایید کرد و گفت: : "پدر من، پدران اونها رو میشناخت"
از او پرسیدم: "به پدرت اعتماد داری ؟"
گفت: "البته ! مگه تو نداری؟"
جواب دادم:"من سه ساله که پدر واقعیم رو ندیدم."
انسان جوان پرسید: "این ناراحتت میکنه؟"
گفتم:"اون منو فرستاد اونجا !" – با دست به سمت یک نقطه روشن سرخ در آسمان تیره اشاره کردم- "که انضباط رو یاد بگیرم"
شششش- فلورین (Florian)، انسانی که نصف چاکاس قد داشت به ما پیوست. من هیچ وقت نمیدانستم که گونه ای میتواند چنین هوشی داشته باشد. صدایش آرام و دلنشین بود و با انگشتانش نشانه هایی را به وجود می آورد. با چنان شور و هیجانی، سریع حرف میزد که من نمیتوانستم متوجه شوم، چه میگوید ! چاکاس برایم حرفایش را ترجمه کرد: "اون میگه که باید زره تنت رو دربیاری، این برای اونا نارحت کنندس!"
به طور کلی این یک خوش آمد گویی نبود. Forerunner ها با هر درجه و رتبه ای در بیشتر طول زندگیشان زره میپوشیدند. زره ما را از لحاظ فیزیکی و پزشکی حفظ میکرد. در مواقع اضطراری میتواند یک Forerunner را تا زمان نجات حفظ کند. و حتی میتواند برای مدتی منبع تغذیه باشد. ذره یکی از دلایل اصلی ای است که باعث زندگی طولانی Forerunner ها میشود و همینطور میتواند نقش دوست و راهنما را داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
من با هوش مصنوعی زره ام مشورت کردم. هوشی که مانند یک حافظه آبی کوچک در افکارم پدیدار میشد (She)
او گفت: "این موضوع قابل پیش بینی بود. مقدار انرژی الکتریکی و مغناطیسی بیشتر از حد طبیعی سیاره هست و فرقه اونا رو عصبانی کرده ! برای همینه که قایق از موتور بخار تا این حد قدیمی و اولیه استفاده میکنن"
او مرا مطمئن کرد که زره هیچ استفاده ای برای انسان ها ندارد و همینطور در هر شرایطی میتواند از زره در برابر هرگونه سو استفاده ای محافظت کند. بقیه خدمه قایق با اشتیاق تنها نگاه میکردند. احساس کردم که این ممکن است نقطه دشوار قضیه باشد. قدرت زره امکان داشت کم شود، البته زمانی که آن را در بیاورم. به دلایلی من باید تقریبا برهنه میرفتم ! در نیمه درآوردن زره خودم را متقاعد کردم که این کار تنها باعث افزایش حس ماجراجویی در من میشود. فلورین مشغول ساخت یک جفت صندل از نی برای من شد.
بین تمام فرزندان پدرم، من اصلاح ناپذیرترین و شلوغ ترین بودم. درواقع این موضوع، مریضی روحی یا مشکلی نامتعارف نیست. اینها سرکشی های دوران کودکی است که با تمرین و انضباط شکل میگیرد.
ولی پایم را از حد تحمل پدرم فراتر میگذاشتم. من از یاد گرفتن درس ها و پیشرفت های مناسب Forerunner ها خودداری میکردم. درس هایی که شامل : تمرینات سنگین، بخشش نسبت به نژادم، تحول به حالت جدیدم و در آخر ازدواج – جایی که من به نقطه بلوغ میرسیدم – میشد.
هیچ کدام از آنها مرا مجذوب خود نمیکردند. شخصیت من بیشتر به ماجراجویی و گنجینه های پنهان شده زمان های دور علاقه مند بود. تاریخ پر افتخار گذشته در چشمان من بیشتر درخشش داشت. در حالی که زمان ((حال)) به نظرم خالی و پوچ بود. در آخر شش سالگیم، لجبازی و سرسختیم از حد تحمل خارج شده بود و پدرم مرا به یک خانواده دیگر در قسمت دیگری از کهکشان فرستاد. بسیار دورتر از مجموعه Orion، جایی که مردم من به وجود آمده اند.
سه سال گذشته را در کهکشانی که شامل 8 سیاره، که به دور ستاره ای زرد میچرخیدند، زندگی کردم. چهارمیشان به نام Edom به خانه من تبدیل شد. میشود به این موضوع گفت تبعید ! اما من نام آن را فرار گذاشتم.
زمانی که به Edom رسیدم، پدر جانشینم، بر اساس سنت ها یکی از Ancilla های خودش (هوش مصنوعی زره Forerunner ها) را به زره من افزود تا روش های خانواده جدیدم را به من بیاموزد. در ابتدا فکر میکردم این آنشیلا (Ancilla) ی جدید به طور واضح این تلقین را در من به وجود آورد که یک زندانی هستم. اما خیلی زود به من ثابت شد که او با تمام آنشیلا هایی که در طول زندگیم تجربه کردم، تفاوت دارد.
در تمام مدت طولانی آموزش هایم، او یک شخصیت جدید در من به وجود آورد. چهره پرخاشگرم را از بین برد و البته تصویر روشنی از دنیا و خانواده جدیدم به من نشان داد. او به من گفت:
"تو یک Builder هستی که فرستاده شدی تا در کنار Miner ها زندگی کنی. مقام Miner ها پایین تر از Builder هاست. اما اونا با احساس، با افتخار و محکم هستند. Miner ها خامی و سردی و پختگی دنیا رو میشناسن. بهشون احترام بذار، و اونها هم به خوبی جواب میدن. و تو رو با تمام انضباط و مهارت هایی که یک Main Pular برای کامل شدن داره، پیش خانوادت برمیگردونن." (*اصطلاحات درجه بندی Forrunner هاس که در آینده بیشتر مشخص میشه*)
بعد از دو سال آموزش بی عیب و نقص، رفتارها و نحوه پاسخ دادن های آنشیلای من تغییر کرد و موارد جدیدی را بیان میکرد. در واقع عکس العمل هایش غیر قابل پیش بینی شد.
اولین نشانه ها از رفتارهای عجیبش این بود که شجره نامه خانواده جدیدم را برای من باز کرد. تمام آنشیلاها دارای اطلاعاتی در مورد اعضای خانواده هستند، تا درمواقع نیاز آنهار را در اختیار قرار دهند. "Miner، تو پی بردن بردن به اعماق رو میشناسی. گنجینه، اسمی که تو روش میذاری، خیلی وقت ها میتونه به کار بیاد. اونها اطلاعات رو بازیابی و ذخیره میکنن و در زمان مناسب در اختیارت قرار میدن. این گنجینه ها کمیاب نیستن، اما اطلاعاتشون بعضی وقت ها خیلی نایاب میشه"
من اوقات خوبی را در فرا گرفتن این اطلاعات و همچنین دانستن بیشتر در مورد Precursor ها و همچنین دوره باستانی Forerunner ها گذراندم. اینجا بود که من نشانه هایی از فرهنگی فراموش شده را فرا گرفتم. البته نه به طور دقیق و با مدرک از داخل اطلاعات، بلکه با نتیجه گرفتن از حقایقی که وجود داشت و نوشته شده بود. در سال بعد آنشیلای من، کارهای مرا مورد ارزیابی قرار میداد.
در یک روز خشک و غبار آلود از یکی از بزرگترین آتشفشان های Edom بالا رفتم. تصور میشد که در دهانه Caldera رازهای مخفی شگفت انگیزی پنهان است که میتوانست مرا از دید خانواده ام نجات دهد و البته وجود من را توجیه کند. آنشیلا کد مخصوص خود را ناگهان شکست.
آنشیلا یاد آوری کرد که هزار سال قبل این موضوع برایش تکرار شده، زمان که جزئی از Librarian بوده. من Life Worker ها را خوب میشناسم. به طور کلی مقامشان از Miner ها و Builder ها پایین تر و از Warrior ها بالاتر است. البته دارای مقام های بالا هم هستند و بالاترینشان Life Shaper نام دارد. و Librarian یکی از سه Life Worker ی بود که به این مقام دست پیدا کرد.
اینجا بود که متوجه شدم حافظه آنشیلای من، مربوط به زمان Librarian میشد، که بعد از اینکه به خانواده جدیدم داده شد، پاک کردند. و حالا به نظر میامد که قرار است جزئی از من باشد.
او به من گفت: یک دنیا در فاصله چند ساعتی Edom قرار دارد که در آنجا احتمالا چیزی را که دنبالش میگردی پیدا میکنی. نه هزار سال قبل Librarian یک پایگاه تحقیقاتی در این کهکشان درست کرد که هنوز هم در مورد آن بین Miner ها بحث وجود دارد. به هر حال زندگی لغزش های فراوانی دارد که باید تجربه کرد"
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
پایگاه بر روی مدار سیاره سوم، یعنی Erde-Tyrene قرار داشت. مکانی دور افتاده و تاریک و منزوی که مبدا و اولین محل زندگی آخرین نژاد کشف شده، یعنی انسان ها است.
به نظر میرسید، انگیزه های آنشیلای من، حتی از خودم هم منحرف تر بود. هرچند ماه یکبار، یک سفینه باری از Edom به سمت Erde-Tyrene حرکت میکرد تا مواد مورد نیاز آنجا را برساند. او دقیقا نمیگفت چه چیزی را ممکن است در آنجا پیدا کنم. اما از طریق یک سری شواهد و سرنخ ها، من را به این نتیجه رساند که ممکن است چیزی شگفت انگیز آنجا در انتظارم باشد. با کمک او من خودم را از میان راه های پر پیچ و خم و تونل ها به اسکله سفینه ها رساندم، و وارد یک از آنها شدم. کدها را عوض کردم و خودم را داخل آن جا دادم و با سفینه به سمت Erde-Tyrene حرکت کردم.
حالا من خیلی فراتر از یک Mainpular ـه یاغی و شلوغ و اصلاح ناپذیر بودم. من تبدیل به یک دزد هم شدم. و متعجب بودم که چگونه انقدر راحت بود ! حتی شاید خیلی راحت !!
هنوز نمیتوانستم باور کنم که چگونه یک آنشیلا میتوانست یک Forerunner را وارد چنین مخمصه ای کند. به خاطر اینکه این دقیقا با هدف ساخت، برنامه ریزیشان و هرگونه چیزی در مورد طبیعت آنها، در تضاد بود. آنشیلا ها همیشه به صاحبشان وفادار هستند. اما چیزی که من نمیتوانستم از آن آگاه باشم این بود که من صاحبش نبودم ! یعنی هیچ وقت نبودم !

*****
به آرامی شروع به باز کردن زره ام کردم. زره شانه و محافظ سینه و در آخر محافظ پاها و چکمه هایم. با برخورد نسیم به من، اثرات رنگ پریده ای بر روی بدنم نمایان شد. گردن و گوش هایم ناگهان درد گرفت. در تمام بدنم درد را احساس میکردم. خودم را مجبور به نادیده گرفتن این درد کردم.
زره حالت بدنم را وقتی روی عرشه افتاد از دست داد. نگران بودم که آنشیلا از کار بیفتد یا بخواهد راه خودش را ادامه دهد. در هر صورت این اولین بار در سه سال گذشته بود که از راهنمایی هایش دور بودم.
"خوبه" چاکاس این حرف را زد: "خدمه برات به خوبی نگهش میدارن"
گفتم: "مطمئنم که این کار رو میکنن"
چاکاس و فلورین به سرعت با زبان خودشان صحبت میکردند. به جایی رفتند و با پنج نفر دیگر از خدمه، با صدای پایین مشغول بحث شدند. با یک اشتباه بلند دیگر (موسیقی)، امکان داشت Merse ها حمله کنند و حتی اگر نکنند صدای قایق اشکال داشت و آهنگ اشتباهی پخش میکرد. Merse ها از خیلی چیز ها متنفر بودند، اما از همه بیشتر، از صدای های اضافه تنفر داشتند. در افسانه ها گفته شده بعد از طوفان هایی، آنها بنا به دلیلی ناراحت شدند و سپس عبور از آنجا به این صورت غیر ممکن شد.
چاکاس در حالی که سرش را تکان میداد برگشت و گفت: "دارن میرن تا یه سری آهنگ دیگه پخش کنن. Merse ها خیلی کم پیش میاد که صداهای جدیدی رو قبول کنن"
در اثر چرخش شدید قایق به یک طرف، من کنار زره ام روی عرشه افتادم.
چاکاس افسانه هایی در مورد مناطق ممنوع باستانی و بناهای مخفی در داخل Djamonkin Crater شنیده بود. به علاوه آموزش هایی که از طریف فایل های Miner ها دیدم، من را به این باور رسانده بودن که فرصتی مناسب است تا گنجینه های با ارزشی را که در Erde-Tyrene وجود دارد پیدا کنم. شاید حتی بزرگترین گنجینه موجود یعنی Organon ! گفته میشد وسیله ای است که میتوانست تمام کتیبه های Precursor ها را فعال کند. تا الآن (و قبل این اتفاقات) همه چیز بدون مشکل بدون نظر می آمد. امکانش بود اشتباهی راهنمایی شده باشم؟ بعد از سال ها آموزش و صدها کیلومتر سفر، حالا بیشتر از هر زمان دیگری به هدفم نزدیک بودم.
Merse سطح یک طرف قایق را شکست. میتوانستم صدای شکسته شدن چوب قایق را بشنوم.

*****
سفرم از Edom به Erde-Tyrene ، سفری دو روزه و خسته کننده بود. اولین نظری که از سیاره به چشم من خورد، بسیار متفاوت از آنچه انظار داشتم، بود (*باز هم اشاره به تحریف Forrunner ها). سطحی درخشان، سبز و قهوه ای و نیم کره ی شمالی بیشترش داخل ابر و سرما بود. سیاره سوم (Erde-Tyrene) دوره ای یخبندان را گذرانده بود و حالا خودش را نشان میداد. در مقایسه با Edom اینجا میتوانست بهشت باشد.
از آنشیلا در مورد بومی ها و نژاد های اصیل سیاره پرسیدم. او (she) به من گفت با توجه به کاملترین تحقیقات Forerunner، به طور قطع انسان ها اولین بار در اینجا به وجود آمده بودند و 50 هزار سال قبل توانسته بودند قلمرو خود را به مناطق تحت کنترل Forerunner ها برسانند.
کشتی باری در مرکز اصلی تحقیقاتی در شمال Marontik، یعنی بزرگترین مرکز ارتباطی انسان ها فرود آمد. مرکز خالی بود و خانواده Lemurs از آن، در برابر سرما نگهداری کرده بودند. من تنها Forerunner بر روی سیاره بودم و هیچ مشکلی با آن نداشتم.
پیاده شدم. در اواسط روز توانستم وارد حومه شهر شوم. Marontik در محل برخورد دو رودخانه زیبا قرار داشت. به طور کلی شباهت کمی به استاندارد های شهری Forerunner ها داشت. کلبه ها و ساختمان های چوبی سه، چهار طبقه که در کوچه هایی در کنار هم ساخته شده بودند، بدون اینکه مسیر مشخصی داشته باشند. برای یک Forerunner جوان خیلی راحت بود که گم شود. اما آنشیلای من، راهنماییم میکرد.
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
چند ساعتی در خیابان سرگردان بودم. از دری گذشتم که به زیر زمین میرفت. جایی که از آن بویی سمّی مرگ و جنازه خارج میشد. تعدادی حشره از در خارج شدند و من را احاطه کردند و حرکاتی مخصوص را انجام میدادند. "آنها قستمی از Marontik هستند که فقط وجود مرگ را بررسی میکنن. پادشاهان و ملکه های باستانی در موم و عسل پیچیده شده اند و قرن هاست که منتظر تو هستند"
احساس دردی مبهم، وجود مرا فرا گرفت. حشره ها را رد کردم. آنها بعد از مدتی رفتند و من هرگز تا آن حد احساس خطر نکرده بودم. به نظر می آمد افراد اینجا در گذشته با Forerunner ها تجربیاتی داشته اند و لباس هایی شبیه آنها را داشتند. اما Ancilla گفت شیفته قوانین Librarian شده است. قوانینی که شامل احترام به Forerunner ها و احتیاط نسبت به غریبه ها و همه چیز میشد.
آسمان Marontik پر بود از سفینه های قدیمی با رنگ های مختلف. بعضی هایشان واقعا ترسناک به نظر میرسیدند. این سفینه ها تجار، نظامیان و مسافران را جابجا میکردند. من نگران بودم که تبدیل به غذا شوم !! زیرا انسان ها گوشت میخوردند !
سکوی بالن ها به طور منظم و سرگیجه آوری آنها را برای رفت و آمد به نقاط مختلف شهر آماده میکرد. Ancilla ی من به من یاد داد که برای رفتن به مرکز شهر باید پول آن را پرداخت کنم. وقتی هم که اشاره کردم پولی ندارم، او مکان نزدیکی را بهم نشان داد که در آن مقداری پول قدیمی وجود داشت. اما انسان هنوز هم در بعضی جاها از آن استفاده میکردند.
در پای آسانسور سکو، کرایه را پرداخت کردم. مامور با شک و تردید به پول های قدیمی نگاه کرد. تنها بعد از مشورت با همکارش پول پرداختی را قبول کرد و به من اجازه عبور داد. سفر یک ساعت زمان برد. بالن زمانی بر روی سکوی مرکز شهر فرود آمد که تقریبا داشت شب میشد. فانوس ها خیابان های پرپیچ و خم و تاریک را روشن کرده، و سایه های بلندی را به وجود آورده بودند.
در بزرگترین بازار Marontik ، آنشیلای من بهم گفت که سال ها قبل تعدادی انسان راهنما (که جای گنجینه ها را میدانستند) وجود داشتند. ممکن است هنوز بعضی از آنها که الآن وجود دارند راه رسیدن به محل و مرکز گنجینه ها و افسانه های محلی را بدانند. به زودی انسان ها خواهند خوابید. شرایطی که من تجربه کمی در مورد آن داشتم. بنابراین باید زودتر حرکت میکردیم. او گفت: "اگر این ماجراجویی چیزیه که دنبالش میگردی، اینجا جایی هست که بیشتر از هرجای دیگه ای میتونی بهش میرسی"
در داخل کوچه های پرپیچ و خم وارد کافه ای به اسم River-Stone شدم. با زن چاغی که مسئول آنجا بود صحبت، و از قصدم در مورد ماجراجویی و هدفم و گنجینه هایی که دنبالشان بودم به او گفتم. او مرا به سمت مرد جوانی برد و گفت: "اون به کارت میاد. (طبق افسانه ها) یک گنجینه مهم اینجا تو Erde-Tyrene وجود داره Forerunner جوان. و مطمئنا سفرت خطرناک و پر از مشکلات هست و من فقط اون پسر رو برای همچین کاری میشناسم"
این اولین باری بود که من با چاکاس ملاقات کردم. او به من خیره شده بود. شاید دنبال این بود که ببیند قبلا همدیگر را دیده ایم یا نه؟ یا شاید دنبال نقطه ضعیفی در زره ام میگشت.
"من کشف راز و گنجینه و این چیزا ب رو دوست دارم" Chakas ادامه داد: " منم مثل تو دنبال اون کتیبه گم شده هستم. این هدف چ مورد علاقم هست. میتونیم تو این راه باهم دوست باشم، مگه نه ؟"
من میدانستم که انسان ها به عنوان یک نژاد پایین تر، فریبکار بودند. هنوز انتخاب های دیگه ای داشتم؛ اما امکانات و منابع ام زیاد نبود و باید عجله میکردم. چند ساعت بعد او مرا به خیابانی در محله ای نزدیک آنجا برد و به سوی مردی که توسط گروهی اوباش جوان و دو زن قرار داشت رفتیم. فلورین را به من معرفی کرد.
فلورین گفت که اجداد او یکبار به جزیره ای حلقه مانند در مرکز دهانه آب های طوفانی و مواج رفته اند. به آنجا Djamonkin Augh میگویند. او گفت در آنجا هنوز منطقه ای وجود دارد که کتیبه هاب باستانی زیادی را در خود جای داده است.
پرسیدم: "مربوط به Precursor ها میشود؟"
گفت: "اونا کین؟"
"اربابان باستانی. قبل از Forerunner ها"
" شاید! گنیجنه ها خیلی قدیمی هستند" Florian نگاهی به من انداخت و دهانش را پشت دستش پاک کرد.
پرسیدم: " Organon چی؟"
نه Chakas و نه Florian با این اسم آشنا نبودند. ولی احتمال آن را هم به من دادند.
*****
کروی قایق از هم جدا شدند و در جعبه Calliope را باز کردند. انسانی به نام Chamanune با دست هایش و مقداری چوب و ابزار جعبه صدایی به وجود آورد و مکانیزم قایق و آهنگ را مجددا از اول به کار انداخت. و آهنگ دیگری از قایق پخش شد. Chakas به پشت قایق رفت. هنوز نگران بود ! "موسیقی آرام گل های وحشی"
Chamanune گفت: " حالا باید فقط صبر کنیم و نتیجه رو ببینیم"
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
Florian به سمت ما دوید و دستش را روی شانه دوستش گذاشت. افکار او نسبت به چاکاس متفاوت بود. این موضوع فکر مرا مشغول کرده بود که کدامیک از آنها در چنین شرایطی باهوش تر است.
*****
در هدفم برای پیدا کردن گنجینه باید از آموخته هایم در مورد گذشته قدیم Forerunner ها و همینطور از آموزه های اندکم در مورد پیشینه انسان ها استفاده میکردم و از این بابت با راهنماهایم احساس راحتی نمیکردم.
ده هزار سال قبل انسان ها جنگی را بر علیه Forerunner ها و Didact شروع کردند که در آن به سختی شکست خوردند و مرکز تمدن بشری فرو پاشید (*چیزی مثل UNSC). انسان ها از هم جدا، و به دسته های مختلفی تقسیم شدند. بعضی ها گفتند این مجازاتشان است. اما در واقع این طبیعت جاه طلب و خشن آنها بود که همه چیزشان را گرفت.
Librarian بنابه بعضی دلایل از انسان ها حمایت کرد. دلایلی که تا اکنون مبهم مانده است. اما یا درخواست Librarian بود و یا انسان ها طلب بخشش کردند. شوای Forerunner ها Erde-Tyrene را به او داد و یه سری از انسان های باقی مانده را به آنجا انتقال دادند. تحت نظارت و تعلیمات Librarian بیشتر انسان ها دست از لجبازی ، خشونت و عقاید جنگ طلبانه خود برداشتند و اصلاح شدند. نمیتوانستم بگویم این داستان درست یا نه، اما از نظر من هنوز انسان ها خوار و ضعییف بودند. از زمان شروع اصلاحات، بعد از گذشت 9 هزار سال، بیش از 20 نژاد مختلف انسان ها به همه جا مهاجرت کردند و بین خود راه های ارتباطی به وجود آوردند.
در این سیاره Husky Orcher ها و Ktamanune ها، سرزمین های یخی را انتخاب کردند. (*قسمت های قبل اشاره شد که عصر یخبندان بوده که در حال تمام شدن است). Bashamanune ها سرزمین های کوهستانی و دشت و اطراف Crater-Sea را انتخاب کردند. بقیه هم که از این سه دسته کوچک تر بودند قسمت های دیگر را انتخاب کردند. هرکدام از آنها شروع به ساخت شهرهایشان کردند و سعی میکردند که شکوه گذشته خود را به دست بیاورند و غم شکست و فروپاشی را فراموش کنند.
به دلیل شباهت محکم ژنتیکی بین ما و انسان ها، بعضی از Forerunner ها این فرضیه را دادند که احتمالا انسان ها نیز توسط Precursor ها شکل پیدا کرده و به وجود آمده اند. بنابه این فرضیه، این امکان وجود داشته که Librarian قصد آزمایش این تئوری را با نجات انسان ها داشته است. اما مدت کوتاهی بعد، تعداد انسان های آزمایشگاهش کاهش پیدا کرد.
*****
ما نزدیک قسمت پهن عرشه به دور از لبه ها نشستیم. چاکاس دست هایش را در هم گره کرد و کشید. وقتی از او خواستم این حرکت را به من یاد بدهد، نیش خند زد و فلورین با کمی گیجی ما را نگاه میکرد.
Merse یک شکستگی (در قایق) به وجود آورده بود. صدای حرکت و ضربه هایش از داخل آب می آمد. بویشان مانند جلبک دریایی در حال پوسیدگی بود. موجوداتی که قایق ما را محاصره کرده بودن، شبیه و تکامل یافته Comb Jellies ها بودن که در آکواریوم پدر خوانده ام شنا میکردند و حالا داشتند با صدایی آرام و آواز مانند با هم صحبت میکردند. بعضی مواقع نادر، Merse ها باهم دعوا میکردند و موج هایی را تا سواحل دور میفرستادند. احتمالا Librarian در آوردن آنها به Erde-Tyrene دخالت داشته و سعی میکرده آنها را در Djamonkin Crater برای محافظت از چیزی پرورش دهد. جایی که آنها تا آخر به او خدمت کردند. و این فرضیه وجود دارد که بعده ها با تغییرات ژنتیکی راه های مخفی خود را عوض کردند و از زبان خود آهنگ هایی را به خلق کردند.
من داشتم تصور میکردم یا واقعا تکان های آب کم میشد؟
ماه درآمد و ستاره ها برای مدتی شروع به چشمک زدن کردند. مه به وجود آمده عقب رفت و از تکان های آب و مواج بودنش کاسته شد. چاکاس گفت که صدای رسیدن آب و موج ها را به ساحل شنیده و ادامه داد: "Merse ها الآن آروم شدن !" و سریع اضافه کرد:" البته امیدوارم!"
من بلند شدم تا دوباره زره ام را بپوشم. اما بالکی (Bulky)، یک انسان قوی و بزرگ جلوی راهم را گرفت و چاکاس هم سرش را به نشانه مخالفت با من تکان داد. خدمه تصمیم گرفت که الآن زمانی است که باید موتور را روشن کنیم. دوباره در حال پیشروی بودیم. به جز تشعشع فسفریه کوه چیز زیادی را خارج از قایق نمیتوانستم ببینم. و تا جایی که میتوانستم آب را ببینم، آرام بود.
چاکاس و فلورین به زبان خودشان دعا میکردند. فلورین دعایش را با آهنگ آرامی در انتهایش پایان داد.
آهنگ آرام و کوتاه دلنشین بود. با این ریتم، آموزش هایم را به یاد آوردم و دوازده قانون ساختن و حرکت کردن بدن را اجرا میکردم. ماهیچه هایم را آزاد گذاشتم تا بدون زره با این حرکت تقویت شوند. ولی اینجا من به دنبال امیدهای واهی بودم ! اینجا با این بدن غیر آماده و بدون زره ممکن بود الآن داخل آب و دندان های هیولاها باشم و یا سرگردان در ساحل. اما این رقابت و رمز و راز و خطر ها و زیبایی های کار بود که مرا مجذوب خود میکرد. از تفکراتم به پشیمان شدم. من نباید به خودم تردید راه میدادم.
به عنوان یک Main Pular من بیشتر شبیه چاکاس بودم تا پدرم ! با اینکه تحت فشار و ترس بودم، میتوانستم لبخند بزنم. ولی هنوز نمیتوانستم خودم را بلند، چهار شانه و قوی مانند پدرم تصور کنم. او قد بلند، سرد، با موهای قهوه ای و بسیار قوی بود.
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
در واقع یک دوگانگی برایم پیش آمده بود. من اطمینان و اعتمادم را نسبت به خانواده و مردمم از دست داده بودم، و هنوز میخواستم به درجه و بعد دوم برسم (درجه بندی Forerunner ها). با این وجود نمیتوانستم عقاید متفاوتم را کنار بگذارم. سکان دار که دوباره اعتماد به نفسش را به دست آورده بود، گفت: "Merse ها فکر میکنن یکی از خودشون هستیم. باید تا فرصت داریم خودمون رو به جزیره حلقه ای برسونیم" اینجا انسان ها هنوز از روش آتش زدن گره برای زمانبندی استفاده میکردند. در مه شدیدی پیش میرفتیم که ناگهان قایق با ضربه ای متوقف شد. سریع آماده روبه رو شدن با هر چیزی شدم. Chakas بلند شد و با خنده دم گوشم گفت: "این ساحل ماست"
خدمه پل را برروی ساحل پایین آوردند. فلورین زودتر و جلوتر از همه با خوشحالی به ساحل رفت و شروع به رقصیدن کرد. Chakas به او اشاره کرد: "شششش" ! دوباره سعی کردم زره ام را بپوشم. اما باز بالکی جلویم را گرفت و دو نفر دیگر من را پیش چاکاس بازگرداندن. نگرانی من را دید و شانه ام را گرفت: "اونا هنوز توی ساحل هم میترسن که باعث عصبانیت Merse ها بشه". وارد جزیره شده بودیم. خدمه و زره ام داخل قایق ماندند و به محض ورودمان، قایق به داخل آب برگشت و آهنگ را اجرا کرد. ما را داخل تاریکی و مه با سه کیف کوچک آذوقه جا گذاشت. غذای انسان ها ! فقط در صورتی که دماغم را بگیرم میتوان از آنها بخورم.
"اونا تا سه روز دیگه برمیگردن" چاکاس ادامه داد: "به اندازه کافی فرصت داریم که جزیره رو بگردیم."
وقتی قایق تا حدی دور شد که دیگر نمیتوانستیم صدایش را بشنویم، فلورین دوباره شروع به رقصیدن کرد. از اینکه دوباره روی جزیره حلقه ای ـه DJamonkin Augh راه میرفت، خوشحال شده بود. "جزیره همش رو مخفی کرده" و با خنده به چاکاس اشاره کرد و گفت: " پسر تو هیچی در مورد اینجا نمیدونی. دنبال گنج و کتیبه برو و خودت رو مرده فرض کن ! تا وقتی دنبال من بیای زنده میمونی"
چاکاس که به نظر نمیامد از جمله فلورین ناراحت شده باشد، گفت: "حق با اونه ! من چیز زیادی در مورد اینجا نمیدونم"
از اینکه از دست Merse ها راحت شده بودیم، خوشحال بودم، ولی باز نگرانی در وجودم قرار داشت. میدانستم که نمیتوان به انسان ها اعتماد کرد. به هر حال آنها یکبار به وسیله ما شکست خورده و خوار شده بودند. احساس عجیب و مطمئنی در مورد این ساحل، این جزیره داشتم .... ! چند متر در حالی که از سرما و رطوبت می لرزیدیم راه رفتیم و روی تخته سنگی نشستیم. چاکاس از من پرسید: "اول از همه تعریف کن که واقعا چرا اینجایی ؟ از Forerunner ها و Precursor ها برامون بگو"
در تاریکی چیز زیادی دیده نمیشد. و خارج از ساحل ؟ تاریکی مطلق ! جواب دادم: " Precursor ها خیلی قدرتمند بودن. خدایان باستان ! دنیا رو اونا به این شکل درآوردن. بعضیا میگن که اونا ما رو به وجود آوردن. ما اسم خودمون رو زمانی که میترسیدم نژادی قوی تر به ما حمله کنه Forerunner گذاشتیم. "
فلورین پرسید: "ما رو هم اونا به وجود آوردن ؟"
سرم را با بی میلی تکان دادم و گفتم: "ممکنه" ادامه دادم: "من اینجام تا بفهمم چرا Precursor ها رفتن و ناپدید شدن ! چطوری ممکنه بوده که بهشون صدمه بزنیم در حالی که از ما خیلی قدرتمند تر بودن ؟ (*اشاره به داستانی که Forerunner ها در جنگی بزرگ، Precursor ها رو شکست دادن. داستانی که ثابت نشده) و شاید اگر امکانش بود منبع قدرت و تکنولوژیشون رو پیدا کنم"
چاکاس گفت: "آه ! پس تو اینجایی تا یک چیزی پیدا کنی که پدرت بهت افتخار کنه ؟"
"من اینجام تا یاد بگیرم"
"این چیزیه که ثابت میکنه تو احمق نیستی" چاکاس در کیف را باز کرد و مقداری نان سیاه را با روغن ماهی درست کرد. غذا را خوردم اما اصلا لذتی برایم نداشت. در تمام زندگی ام همه باور داشتند که من یک احمقم ! به داخل تاریکی نگاه کردم: "کی ادامه میدیم؟"
فلورین جواب داد: "خیلی تاریکه ! اول آتش روشن میکنیم". مقداری چوب جمع کردیم و آتش روشن شد. چاکاس که به نظر میرسید خوابش گرفته، به خودش آمد. خمیازه ای کشید و بدنش را کش داد. به اقیانوس نگاه کرد: " Forerunner ها هیچ وقت نمیخوابن". این موضوع تقریبا درست بود. البته تا زمانی که زره بر تن داشتیم.
Florian پرسید: "شب ها برای شما طولانی هستن، نه؟" او نان ها روی سنگ داغ گذاشت و شروع به خوردن کرد.
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
این قسمت آخر از فصل اول

====================================

پرسیدم "اینجوری بهترشون میکنه؟"
"بوش رو دوست ندارم. اینجوری بوش رو از بین میبره"
مه پایین آمد و از غلظتش کم شده بود، اما هنوز تمام جزیره را در بر داشت. دراز کشیدم و چشمانم را به آسمان طوسی دوختم. اگر درست به خاطر داشته باشم، اولین بار بود که با آرامش به آن نگاه میکردم. میتوان من را به عنوان یه احمق در نظر گرفت. چرا که به تمام قوانین و سنت های یک Mainpular پشت کردم. اما در عوض به دنبال کار و سرنوشتی رفتم که همیشه آرزوی آن را در ذهنم میپروراندم.
در همین حین گفتم "Daowa-Maad". هردو انسان ابروهایشان بالا رفت و اینکار به طرز جالبی آنها را شبیه دو برادر کرده بود. Daowa-Maad در اصل یک اصطلاح انسان ها بود که به طور خلاصه و دقیق وارد زبان Forerunner ها شده بود، به این معنا بود که ((اگر ترس بر وجود شما چیره شود، به راحتی شکست میخورید)).
چاکاس گفت "چیزی در موردش میدونی؟"
"آنشیلای من بهم این جمله و معناش رو یاد داد"
"صدای داخل لباسش رو میگه" چاکاس این را به فلورین گفت و ادامه داد" یه زنه"
فلورین پرسید "خوشکله؟"
جواب دادم "مثل شما ها نیست"
فلورین غذایش را تمام کرد. حالت صورتش تغییر کرد "ما شکار میکنیم، رشد میکنیم و زندگی میکنیم! زندگی به همین سادگیه که به نظر میاد !" نگاهش را متوجه چاکاس کرد و ادامه داد "من از این Forerunner داره خوشم میاد. واقعیت و اسمم رو بهش بگو"
چاکاس نفس عمیقی کشید "این انسانی که کنارت نشسته اسم فامیلش Day-Chaser هست. اسم کوچیکش هم Morning Riser که خودش دوست داره رایزر (Riser) صداش کنن"
رایزر که از نوع معرفیش راضی بود گفت "اجداد من دیوارهایی در اینجا ساختن که هم از ما محافظت کنن و هم به عنوان راهنما باشن ! هوا الآن تاریکه. صبح وقتی آفتاب دربیاد میبینیشون. الآن فرصت خوبیه که اسم ها رو یاد بگیریم. اسم واقعیت چیه Forerunner جوان ؟"
"Bornstellar" ادامه دادم "Bornstellar Makes Eternal Lasting از درجه Mainpular ها"
Riser گفت "چه اسم سختی" بعد چندین بار آن را تکرار کرد و گفت "ولی آوای خوبی داره"
تکیه دادم. بیشتر به نحوه حرف زدن او عادت میکردم "مادرم منو Born صدا میکرد"
Riser- "کوتاهش بهتره Born"
چاکاس گفت "داره صبح میشه دیگه. خیلی زود هوا روشنتر و گرمتر میشه و این یعنی میتونن ردیابیمون کنن که البته با وجود ما راحت نیست"
این موضوع از دید من به گونه ای دیگر بود. اگر کسی از Edom دنبال من میگشت یا نیروهای حفاظتی که Librarian به وجود آورده بود، تصمیم میگرفتند از مدار، پایگاه، یا با استفاده از دستگاه های پرنده دنبال ما بگردند، به راحتی قبل از اینکه ما خود را مخفی کنیم، پیدا میکردند. این موضوع را با همراهانم در میان نگذاشتم. اگرچه ترس در وجودم بود، اما همراهانم به این باور رسیده بودند که به اندازه کافی شجاع هستم. راه خود را از میان درختان ساحل پیدا کردیم و پیش رفتیم.
پرسیدم "تا وسط جزیره چقدر راهه؟"
"هرچی سریعتر بریم، زودتر میرسیم. راستی تمام راه پر از میوه های مختلفه، نخورشون!"
چاکاس در جوابش گفت "به فکره خودشه ! اگه چیزی برامون بذاره، میوه ها مشکلی ندارن"
رایزر گفت "به سمت کوهستان نمیریم" راهش را از میان درختان باز میکرد و جلو میرفت و ما هم به دنبالش. "حتی احتیاجی نیست از دریاچه رد شیم. پدربزرگم اینجا زندگی میکرد قبل از اینکه دریاچه و آبی اینجا وجود داشته باشه"
داستان اینجا را آنشیلایم به من گفته بود، هزاران سال قبل طوفان عظیمی اتفاق افتاده بود و دریاچه در جزیره به همراه Merse ها به وجود آمدند. پرسیدم "چند سالته ؟"
رایزر جواب داد "دویست سال"
"برای مردم خودش هنوز خیلی جوونه !" چاکاس این را گفت و آهنگی را خواند "مردم کوچک، زندگی طولانی تر، حافظه بیشتر"
رایزر صحبت او را ادامه داد "خانواده من در تمام جزیره های اینجا زندگی و رشد کردند. ما دیوار ها رو ساختیم. مادرم از اینجا رفت و با پدرم آشنا شد و همه چیز رو در مورد اینجا به اون گفت و پدرم هم همه چیز و آهنگ رو به من انتقال داد. برای همینه که الآن همه جا رو میشناسم"
"آهنگ چطور ؟"
چاکاس گفت "با اینکه تو خیلی خاصی اما Hamanune ها (نژاد Riser) معمولا همه چیز رو به خارجی ها نمیگن"
گفتم "البته اگه همش حقیقت داشته باشه"
داشت صبح میشد. آسمان به رنگ صورتی و بعد آبی در میامد. جنگل بدون صدایی در مقابلمان پدیدار بود. قبلا به جزیره های زیادی رفته بودم اما هیچ کدام انقدر ساکت نبودند.
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
قسمت اول از فصل دوم :

============================
مثل همیشه دنبال انسان کوچکتر راه افتاده بودیم. زیر قدم هایم پر از پوست درختان خشک شده و برگ بود. چاکاس چند قدم عقب تر دنبال ما میامد و با لبخند همیشگی اش با هردوی ما شوخی میکرد. اما من هنوز به اصطلاحات انسان ها عادت نکرده بودم. مثلا پوزخند میتوانست یک شوخی باشد یا آماده شدن برای دعوا ! و هنوز در تشخیص این موضوعات مشکل داشتم.
هوا رطوبت داشت و خورشید در بالای سرمان میدرخشید. مخزن های آبمان زیر نورش گرم شده و البته رو به اتمام هم بودند. Forerunner ها اگر زره به تن داشته باشند، هیچکدام از مریضی های انسان ها یا دیگر مریضی ها به آنها منتقل نمیشود. من هم با میلی کامل تنها مجبور شده بودم آبم را با آنها متشرک مصرف کنم. حوصله ام داشت سر میرفت و کمی هم عصبی شده بودم. یک چیز غیر عادی در هوا بود که مرا اینگونه کرده بود. بدون زره، غریزه ام برگشته بود و نمیدانستم میتوانم به آن اعتماد کنم یا نه ! استعداد های قدیمی و غریزی تا حالا به وسیله تکنولوژی پنهان شده بودند.
پس از مدتی متوقف شدیم. رایزر متوجه عصبی شدنم، شده بود. روبه چاکاس کرد و گفت "براش یه کلاه درست کن ! موهاش مثل شیشه بی رنگه. اینطوری خورشید هم سرش رو میسوزونه هم اعصابش رو خراب میکنه"
چاکاس نگاهی به من انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد. اندازه سرم را گرفت و با شاخه ها و برگ هایی که اطراف ریخته بودند، شروع به درست کردن کلاه کرد. زیر سایه چند درخت ایستاده بودیم و چاکاس مشغول بود. Forerunner ها با همه درجات عاشق کلاه هستند. Mainpluar ها هم مانند بقیه درجات، کلاه مخصوص خود را با طرح های زیبای متفاوت داشتند که در جشن ها و مهمانی ها بر روی سر میگذاشتند. اما کلاهی که چاکاس درست کرد، از زیبایی هیچگونه بهره ای نبرده بود. کلاه را روی سرم گذاشت و اندازه بود. "خوبه اندازه سرته"
برای چند ساعت به راه خود ادامه دادیم تا اینکه به یک دیوار کوتاه رسیدیم، که به طور منظم و دقیقی از سنگ های مذاب ساخته شده بود و در تمام طول جنگل بین درختان امتداد یافته بود. رایزر به دیوار لم داد. یکی از برگ هایی که روی کلاهم مانده بود را کند و جویید. به آرامی و با دقت اطراف را نگاه میکرد و زبانش را دور لبش میکشید. این Hamamune چانه اش هیچ شباهتی به چاکاس و انسان های دیگر نداشت. چیزی که چاکاس و بقیه را شبیه ما میکرد.
"افرادی قدیمی تر از پدربزرگم اینجا رو ساختن" روی دیوار ایستاد و ادامه داد " فقط یه Hamamune میتونه روش راه بره. شما ها هم دنبالم بیاین"
رایزر روی دیوار می دوید و ما هم دنبالش از پایین دیوار میرفتیم. خرچنگ هایی در اطراف بودن که چنگال های قدرتمندشان را تکان میدادند. از آنها دوری میکردیم. یکبار تقریبا داشتم به وسطشان میرفتم که ناگهان به خاطر آوردم که زره ام را به تن ندارم. چنگال هایشان میتوانست قسمتی از بدنم را جدا کند. چقدر در برابر همه چیز ضعییف و آسیب پذیر بودم.
چند صد متر جلوتر، دیوار منشعب شده بود. رایزر کمی صبر کرد تا موقعیتمان را پیدا کند و به خاطر بیاورد که از کجا باید برویم. بعد از چند دقیقه دوباره راهمان را ادامه دادیم. سمت چپمان درخت ها کم شده بودند و توانستم ساحل دریاچه را ببینم که اطراف کوه مرکزی جزیره را در برگرفته بود. نگران بودم که نکند Merse ها داخل این آبها نیز باشند.
فکرم منحرف شده بود و مرتب کار میکرد. شاید یک سفینه Precursor ها در اینجا سقوط کرده، و موج انفجارش کوه را به وجود آورده باشد. آرزو کردم که کاش به حرف های ناپدریم گوش کرده بودم. او برایم داستان ها و افسانه هایی از سیاره ها و نحوه تشکیلشان میگفت. ولی من فقط دنبال راه و تفکرات خودم بودم.
بعضی از کتیبه های Precursor ها آنقدر قدیمی بودند که بارها و بارها در چرخه طبیعت و آتشفشان افتاده بودند. موضوعی نگران کننده بود. چاکاس برای اینکه مرا از افکارم بیرون آورد، هلم داد. بعد از اینکه تعادلم را به دست آوردم برگشتم و گفتم "اگه زره تنم بود نمیتونستی اینکار رو کنی" پوزخند زد و من نمیدانستم این یعنی خوب یا یعنی بد !
 
آخرین ویرایش:

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
"دنبالم بیاین اینجا" رایزر در حالی که جلوتر از ما روی دیوار میدوید این را گفت.
از میان درختان باریک با برگ و شاخه های قرمز رفتیم تا به جایی رسیدیم که دیوار به طور ناگهانی به انتهایش رسید و رایزر ایستاده بود. در یک سمت زمین مسطح سفید روبرویمان، دریاچه با ساحل مشکی و طوسیش قرار داشت و در سمت دیگر جنگل. بار دیگر کوه مرکزی در دیدرس قرار داشت. خالی از هرگونه گیاه و سبزه، مانند یک نماد مخوف مرگ در وسط جزیر و بین دریاچه و جنگل سبز؛ و در انتهای دشت سفید استوار ایستاده بود.
چاکاس پشتم آمد و گفت : "خوب Forrunner جوان". برگشتم و به او نگاه کردم. برای یک لحظه فکر کردم میخواهد با چاقو به من حمله کند. اما با آرامش به کوه و دشت سفید خالی از زندگی اشاره کرد و گفت : "تو رو به جایی که میخواستی آوردیم. یادت باشه اگه اشتباهی باشه مشکله تو هست نه ما"
"اما اینجا که چیزی نیست" این را با نگاه کردن به دشت سفید فاقد زندگی و منظره ای که به خاطر باد گرمی که از سمت کوه میامد به حالت لرزه و تار قرار داشت گفتم.
رایز گفت: "دوباره نگاه کن"
با دقت بیشتری به محیط لرزان روبرویم نگاه کردم. برای لحظه ای فکر کردم یک ردیف میمون بزرگ در آنجا قرار دارد. اما بعد بادی شروع وزیدن کرد و اشکالی را که در ذهنم به وجود آورده بود از بین برد. تنها تکه سنگ هایی بودند که من به آن شکل دیدم. چیزی فریبنده در اینجا وجود داشت که روی من تاثیر میذاشت. خم شدم و مشتی از خاک زیر پایم را برداشتم که شامل شن و سنگ ها گداخته بود. تمام محیط اطراف بوی آتشی باستانی را میداد. به دو همراهم بدون صحبت نگاه کردم.
رایزر گفت "بهتره راه بیفتیم"

8w518jnmj0czm8gc7gg2.jpg


حرکت به سمت وسط منطقه روبرویمان بیشتر از آنچه که تصور میکردم طول کشید. در طول مسیر به این نتیجه رسیدم که از منطقه، نیرویی زمینی که باعث توهم میشود، محافظت میکند. یا شاید از دید من اینگونه بود. Forrunner ها سال ها پیش به این نتیجه رسیده بودند که مناطق از بین رفته باید از دید چشم پنهان شوند.
ساعت ها گذشت و ما به سختی در مسیری مستقیم میتوانستیم حرکت کنیم و اینگونه به نظر میرسید که دور خودمان میچرخیم. با این وجود ادامه دادیم. پاهایم در صندل هایی که برایم درست کرده بودند راحت نبود و شن های داغ بین انگشتانم میرفت. دو انسان به خوبی شرایط را تحمل، و شکایتی نمیکردند. اما وقتی که رایزر دیگر نتوانست شن های داغ را تحمل کند، چاکاس او را روی پشتش بلند کرد. آخرین ذخایر آبمان به پایان رسید و گرما تاقت فرسا بود. رایزر برگشت من را نگاه کرد. دستش را سایبان کرد و تندتر شروع به پلک کردن کرد. اول فکر کردم که با این کار دنبال چیزی است. اما دوباره این کار را تکرار کرد. چاکاس گفت: "اون میخواد تو هم این حرکت رو انجام بدی. کمکت میکنه چشمات بتونن راحتر گرما رو تحمل کنن"
دست هایم را سایبان کردم.
چاکاس گفت: "راه بیا. اگه وایسی ممکنه از دست بدیمت"
نمیتوانستم چشم هایم را کامل باز کنم. رایزر گفت : "سعی نکن نگاه کنی فقط راه بیا"
گفتم "داریم دوره خودمون میچرخیم"
آفتاب به شدت میتابید و باد گرم و شن های داغ اطرافمان را همچنان گرفته بودند. "به سمت چپ" ناگهان چاکاس فریاد زد و ادامه داد "چپ همین حالا"
برای لحظه ای خشکم زد. دستم را از روی چشمم برداشتم و دو همراهم را دیدم که چند قدم جلوتر از من ناگهان در پشت شن ها و هوا ناپدید شدند. ناگهان احساس کردم که آنها من را اینجا درست وسط این منطقه گرم و سفید بدون نشانی از زندگی و جنگلی که در فاصله ای زیاد قرار داشت، جا گذاشتند. بدون زره و آب و غذا فقط برای چند روز زنده میماندم. در این افکار بودم که چاکاس دوباره در سمت چپم ظاهر شد و من را به حال خودم برگرداند. به من گفت: "به خودت بیا ! دنبالم به سمت چپت بیا یا برگرد خونه. البته اگه میتونی از وسط این هوا دوباره برگردی". دوباره حرکت کرد و ناپدید شد.
به آرامی به سمت چپ قدم برداشتم و احساس کردم تمام بدنم میلرزد. حالا روی یک راه سیاد ایستاده بودم که ابتدا به سمت راست و دوباره سمت چپ میرفت و اطراف آن را شن های سفید داغ گرفته بودند. یک Forrunner سالیان قبل با تکنولوژی هایی که امروزه قدیمی محسوب میشوند این راه را مخفی کرده بود. روبرویمان را اکنون میتوانستیم ببینیم. دیگر تار و نامفهوم نبود. بلکه حالا میشد 12 زره Forrunner ها را دبد که به صورت دایره روی زمین قرار داشتند.
 

Timeless One

Gemina Martia Victrix
Loyal Member
Apr 18, 2007
4,855
نام
امیرعلی
چند متر جلوتر به مدت چند ساعت مشغول بررسی زره ها و اسلحه قدیمی به جا مانده شدم تا شاید بتوانم نکته قابل توجهی که بتواند ما را در مسیرمان کمک کند، پیدا کنم. اما بعد از چند ساعت نا امید از پای آنها بلند شدم. این زره های جنگی بسیار قدیمی بودند و فقط میتوان آنها را در موزه ها و مکان هایی که وسایل آنتیک را نگهداری میکنند، پیدا کرد. اما با وجود آنتیک بودن، هنوز قدرت زیادی در خود داشتند که البته برای من جالب نبود. با خود فکر کردم "چه چیزه دیگه دارین که به من نشون بدین؟"
چاکاس و رایزر دورتر مشغول دعا بودند و با احترام به زره ها مینگریستند. چقدر عجیب ! به نظم میامد که این انسان ها دارند زره ها را میپرستند.
دوباره نگاهم را به دایره منجمد معطوف کردم. هرکدام از وسایل جنگی، 10 متر ارتفاع داشتند و بسیار بزرگتر از حالت معمولی بودند. لوله ای که شامل انرژی زره میشد وارد نیم تنه گرد و سپس به قسمت منحنی بالای آن و کلاه خود میرفت و قدرت را در اختیار شخص خود قرار میداد. قدمی به جلو برداشتم و داشتم تصمیم میگرفتم که وارد حلقه منجمد شوم یا نه.
چاکاس دست به سینه ایستاد: "رایزر چند وقته این هیولا ها اینجان ؟"
"مدت خیلی زیاد ! قبل از اینکه پدر بزرگ بره به ماه"
"منظورش هزار ساله" چاکاس این را گفت و از من پرسید: "نوشته ها قدیمی Forrunner ها رو خوندی ؟
"بعضی هاشون"
"اینجا از انسان ها خوشش نمیاد" رایزر لبانش را لیسید و سرش را تکان داد "ولی پدربزرگ یه سری زنبور رو داخل یه سبد ....."
"داری راز رو بهش میگی ؟" چاکاس این را با تعجب پرسید.

4hq1imr2i1v9cu7pgd4.jpg


رایز گفت: "آره. خیلی باهوش نیست، ولی خوبه" رایزر لبخند زد و ادامه داد :"پدر بزرگ تعدادی زنبور رو داخل یه سبد ریخت و سبد رو در جهات مختلف تکون میداد تا صدای زنبور ها قطع بشه. وقتی قطع شد در اون مسیر حرکت کن"
گفتم: "آه منظورت اینه که یه سری نشانه برای مسیر هست ؟ یه سری نشانه مادون قرمز"
رایزر گفت: "همون چیزی که تو داری بگی"
حالا در آن زمان میدانستم که باید دنبال چه چیزی بگردم. تشعشع خطوطی شکسته را بین سنگ و شن ها میدیدم. رایزر ما را در مسیر ناهموار راهنمایی میکرد تا اینکه درست چند متر قبل از نزدیک ترین زره دوباره ایستادیم. در نزدیک زره ایستادم و به آن دست زدم. زره مدت ها پیش بعد از جنگ ها در اینجا راها شده بود و هیچ واکنشی از آن در نمیامد. قدرت آنها هنوز قابل توجه بود. گفتم: "مردن"
رایز با لحنی احترام آمیز گفت: "ولی آواز میخونن. پدر بزرگ آهنگشون رو شنیده بود. گفت اینها غنائم جنگ هستن. برای شخص قدیمی بزرگ خیلی مهم بودن. اینجا گذاشته شدن تا نگهبانی بدن، مراقب باشند و صبر کنند"
"نگرانم که منظورش کدوم جنگه ؟" چاکاس این را گفت و به من نگاه کرد بلکه جواب سوالش را بدانم.
من میدانستم که اینها مربوط به چه زمانی هستند. این وسایل مربوط به زمان جنگ انسان ها و Forrunner ها میشدن در حدود ده هزار سال قبل. ولی هنوز احساس راحتی نمیکردم که در مورد چنین مسائلی با همراهانم صحبت کنم.
رایزر از روی جاده به سمت زره ها رفت و با دقت در بینشان قدم میزد. یک سری نقاط ظریف روی زره ها بود که مطمئنا نیرویشان را تامین میکرد. روی زره ها متوجه خطوطی شدم که مربوط به Main Pular ها میشد.
گفتم: "هزاران ساله که اینجا بدون استفاده افتادن. بعید میدونم ارزشی داشته باشن"
"برای من که ندارن" رایزر این را با نگاه کردن به انسان جوانتر گفت.
چاکاس به آرامی گفت: "اما برای اون شاید داشته باشه"
پرسیدم: "منظورتون کیه؟"
چاکاس پرسید: "کی تو را انتخاب کرده؟ کی تو رو راهنمایی میکنه؟"
"منظورت Librarian هست؟"
"وقتی ما به دنیا می امدیم اون میامد پیش ما" صورت و چهره چاکاس عمیق بود "اون وقتی داریم بزرگ میشیم، مواظب ماست. تا خوب و بد رو یاد بگیریم. تو شادی و پیروزی و غم همراهمونه. ما همیشه حضورش رو احساس میکنیم"
رایزر هم ادامه داد: "همه ما این حس رو داریم. فقط منتظر فرصت مناسب بودیم تا بهت بگیم"
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر